ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

تو ی چشمات

تو ی چشمات

توی چشمات می­بینم که غرق می­شم.

محو خندیدن و چشمک زدن چشات می­شم.

آرزومه که تو رو  یه بار دیگه بغل کنم.

گرمی تن تو رو لحظه به لحظه  لمس کنم.

حالا دیگه با تو من یکی شدم.

همه عمرمو فدای تو می­شم.

عشق و در وجود تو فریاد می­کنم.

میام هرجا که باشی پیدات می­کنم.

حس بودن با تو رو من دوست دارم.

این همه شیفتگی رو از تو دارم.

آرزومه که به من تکیه کنی.

تو دلم یه مرتبه جا وا کنی.

نکنه یه روز ازم زده بشی.

نکنه رهام کنی و نه بگی.

اگه می­خوایی که بگم، عاشقتم.

می­دونی که من زیاد خاطرخواتم.

ولی من نمی­تونم اینو بگم.

می­ترسم که بد بگم ضایع بشم.

خاطرت جمع باشه از بابت من

یه جوری میام سر راه تو من

نکنه تو خودتو گم بکنی.

یا که حیرون بمونی که چی بگی

دوس دارم که هیچ خجالت نکشم.

واسه داشتن تو حتی ریسک کنم.

من دلم می خواد حقیقتو بگم.

تو رو هالی بکنم، دوست دارم.

In deinen Augen
könnt ich versinken,
wie Sie so lachen,
wie Sie mir winken.

Möcht dich umarmen,
halten und spüren,
langsam umgarnen,
sanft dich verführen.

Mit dir verbringen,
Höhen und Tiefen,
Liebe erringen,
Sehnsucht vertiefen.

Wünscht, mich zu trauen,
Dir zu gestehen,
Angst, zu verbauen,
schlecht auszusehen.

Dich anzusprechen,
mit mir zu gehen;
Nicht abzuweichen,
wenn ich dich sehe.

Bin doch zu schüchtern,
Schritte zu wagen,
Seele erleichtern
Wahrheit zu sagen.
von Erich Schubert

در آستانه غروب

در آستانه غروبی دلگیر و مغموم 

 تحمل و شکیبایی چون خورشید در مجمر مغرب 

از تنم رخت خواهد بست. 

و بی­رحمی همچون اجلی ناخواسته 

در سکوت عمیق غم فراگیر من 

طوفان غرنده­ای است 

که از سر خشم و انتقام  

لحظه به لحظه تاروپودم را در هم خواهد شکافت. 

تنهای بسان کومه­ای تنگ و تاریک 

در دل بی­انتهای شب 

برای همیشه در خود محبوسم خواهد داشت. 

روزگاری با خود می­اندیشیدم که سعادت 

گویی چراغ درخشانی است 

که در وجودم به تابیدن می­آغازد 

و می­پنداشتم که چون نوری 

از جاده­های خاکی غریب و ناباوری در قلبم حلول می­کند،

اما رویایی بیش نبود. 

چراکه عمری بیم در دل به­کردار دست و پاهای لرزان 

تنها بخاطر تو می­زیستم. 

حیرت

حیرت بسان شالیزارهای خشکیده و دوردست 

خسته و در راه ­مانده 

چشم به راه اشک خداست. 

حیرت سالهاست که در خواب همسایگی سپداری در بیشه­زارها بسر می­برد. 

و به­کردار رودخانه­ای که از تهی سرشار است،

در انتظار باران زندگانی و فراوانی می­باشد. 

دستان حیرت 

بی­رمق و ناتوان 

به امید سپده­دمیدن خورشید تک­سوار تیزپای آرزوهاست 

تا درونش را آفتابی کند.