ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

آفرینش تو

  

تو را پس از پروردگار بازآفریدم. 

بر پیکر رعنایی­ و پر از زیبایی­ات لباسی سپید، لطیف و نازک از جنس آزادی و آزادگی پوشانیدم.  

سرمه­ای گرانبها از اصل نور از سرمه­دان فرشتگان خدا که سرشار از امید و خوش­بینی بود، برداشتم و آن را آهسته بر چشمان بس دوست­داشتنی­ات کشیدم.  

گوشه­ای ساحلی از همان چشمان گیرا را از اشک شوق که از تبار ترنم باران بهاری بود، لبریز کردم، آنگاه قاب عکسی پر از خواستنی از خود را  بر آستانه باشکوه و پر از احساس مردمک چشمانت برای همیشه به یادگار گذاشتم.

گونه­های زیبا و دلربایت را با سرخابی از بوسه که از هنرکده خدا هدیه گرفته­بودم، زیباتر نمودم.  

انبوه گیسوان مجعد و دل­انگیزات را همچون یلدای خاطره­انگیز پاییزی تیره و طولانی آفریدم و آن را با رایحه جان­افزای گلهای بهاری آغشتم، سپس به دست مهربان نسیمی خوشایند سپردم تا در آسمان آبی قلبم پخش گردند.  

لبخندهای شیرین و ملیح را همچون گلدسته­های همیشه بهار در صحن سراسر معطر باغچه لب­هایت کاشتم. 

آن سوتر کهکشان بی­پایان اندیشه­ها و آرزوهای ژرف و نابت را همچون اندیشه­ها و آرزوهای خود رنگی سبز کشیدم.  

چون دریا مواج و پرتلاطم اما در عین حال بسیار آرام آفریده­شدی.