ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

جای سبز یک مسافر

جای سبز یک مسافر

برای تو می­نویسم.  

احساست را می­شناسم و می­ستایم.  

می­دانی که بخاطر تو

از کوچه پس­کوچه-های تاریک و تنگ زندگی هر چند دشوار عبور خواهم کرد. 

بر پیکره تیره غروب زندگی­ام رنگی سپید خواهم کشید. 

شب را به روز می­رسانم.  

تا به خاطره­هایم با تو برسم. 

تنها تو باشی و من.

و شکیباتر از همیشگی­ام، سرما و گرماهای طاقت­فرسای بیگانه­گی و تنهایی را برمی­تابم.  

می­دانم که لحظه­ای درنگ نخواهم کرد.

می­دانم در سایه درختی  سرسبز که آفتاب مهربانی برگهایش را نوازش می­کند و می­بوسد. 

در روی نیمکت چوبی تو ای آزادگی همیشگی سبزم به نظاره نشسته­ای.   

چشم به راه مسافری که در کنار تو جای سبزش خالی است.  

آنگاه برای همیشه در کنارت می­مانم و انتظار و مفهوم سایه بودنت را پاسخ خواهم گفت.

ای استوارترین کوه

ای استوارترین کوه زندگی من

و ای قله رفیع سعادت من 

ای خستگی ناپذیر و ای جاودانه­ترین عشق من 

این بار به سویت پرخواهم گشود. 

آن­هنگام که آرزوی دیدارت،   

 شوق وصال را در من برمی انگیزاند 

بالهای مهربان و پراحساست را بر من بگشا 

تا در سایه­های باوفا و باصفایت دمی بیاسایم. 

ای کوه پرغرور 

ای آفریده خدا 

ای مظهر شکوه 

و ای امید جاودانه 

از تو لحظه­ای غافل نخواهم شد. 

 ای بهترین معلم درس­های عشق و زندگی برای من

همچون تکه­های برف وفادار 

 در قله­های پر از شکوه عظمت تو می­درخشم.

می­مانم و تا رسیدن فصل گرما پایداری خواهم ورزید. 

و آن هنگام که از سر لطف گرمایی بی­پایان عشق تو 

 بر کالبد عطش-ناک و نیازمندم چیره گردید، 

 از عشق تو آب می­شوم 

و از چشمان پاک تو روان. 

در آستانه نجابت تو ذره­ای خواهم شد. 

ای استوارترین کوه زندگی من

ای قله رفیع سعادت من 

ای خستگی­ناپذیر و ای جاودانه­ترین عشق من  

ای مهربان­ترین مادر برای من 

ای  آغازگر وجود من 

ای مریم بزرگ زمانه 

ای استوارترین کوه زندگی من 

و تو ای مادر مهربان

هر روز از آن تو می­باشد 

روزهایت مبارک بادا

ای استوارترین کوه

بهای دربند پاییز بودن

بهای دربند پاییز بودن

پاییز، تو کجایی؟ 

پاییز مملو از احساس زیبایی 

 ای پاییز رویایی 

و تو ای پاییز پر از مهربانی  

اینک قلب نازنینت در کدامین سرزمین می­تپد؟ 

کدامین سیاره سرشار از طراوت و شادابی تو می­باشد؟ 

پاییز زیبای من 

پاییز پر فروغ من 

چه روزها و شب­های قشنگی می­گذشت. 

که تنها کلام تو بر دل می­نشست. 

اما اکنون بی قرار و بی­تابم .  

و هرگز نمی­دانم. 

نمی­دانم که انعکاس آهنگ دلنشین تو را از کدامین کوه­های خوش-سعادت باید شنید. 

پاییز، اکنون کدامین زمانه  چشمان گیرا و زیبای تو را می­بیند؟ 

کدامین یار دستانش را از گیسوانت آویزان کرده­است

و کدامین کس جز من گونه­های پر از مهر و صفایت را بوسه­باران می-کند؟

پاییز بگو اگر رها نیستی تا تو را وارهانم. 

بگو اگر از دست زمانه می­نالی تا دادت بستانم. 

مگر نمی­دانی که تو را من تا ابدیت نیکو می­دانم. 

حتی حالا که با من نیستی اما می­دانم که با تو بودن زیبا بود.

 آری حالا که پر کشیده-ای می­دانم که با تو بودن رویا بود. 

پاییز پر فروغ من 

پاییز پرشکوه من. 

 از وقتی که سایه بال­های مهربانت را از من دریغ نمودی، 

در سرزمین غربت بی­کس  رها شده­ام. 

 پاییز من، تنها شده­ام. 

 تنهاتر از وقتی که با من بودی. 

پاییز چه دنیای دلگیری،   

 پاییز زیبا  در کدامین بهار طراوت دلنشین لبخند پر از امید تو را احساس کنم؟ 

در کدامین ناکجاآباد ردپای پر از مهر و با احساست را دنبال کنم؟  

در کدامین صفحات دل نوید بازگشت تو را مرور کنم؟ 

چگونه در بی­تو بودن شکیبایی کنم؟  

چگونه تو را باز یابم؟

 و چگونه خاطرات با تو بودن را برتابم؟ 

پاییز می­بینی که چشمانم چون ابرهای روزگار تو بی­اندازه خیس شده­است. 

می­بینی که تا به امروز چشمان هیچ اقیانوسی به اندازه چشمان من خیس نگردیده. 

پاییز چرا پاسخی نمی­دهی؟ 

حرفی نداری. 

مثل باران دیگر برایم صحبت نمی­کنی. 

این چه سکوتی است که بر تو جاری شده­است؟  

دیگر نوید گلوله­های برفی که به اندازه آنها دوست­داشتنی هستی، را نمی­دهی.  

می­خواهم بدانم که کدامین تنگ­نظر و کدامین نارفیق می­خواهد تا من برای همیشه بی­پاییز سر کنم؟ 

مگر نمی­داند که تو رویای زیبای من بوده­ای و هستی.

مگر آگاه نیست که من درد پاییزی را چون بهای دربند پاییز بودن به جان خریده­ام.