ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

نیلگون بی انتها

نیلگون بی انتها

همچون خورشید 

یگانه و درخشنده 

تیزپر و سبک­بال 

پر می­گشایم به سرزمین غروب 

انتظار و انتظار 

برای باز تابیدن

و برای دوباره درخشیدنم بر تو و برای تو

هستی را در رویایی بی­آغاز و بی­پایان 

از سر شب تا سپیده­دم سپری خواهم کرد.

دوباره در حسرت دیدار تو ای آسمان بی­پایان

 آواره­ترین من خواهم شد. 

ناخورشیدی بی­رنج و بی­محنت در وجود تو خواهد آسود.

آنگاه من رانده و وامانده از دیار تو خواهم بود. 

بگو که کدامین ستاره  خواب شیرین تو را هراسان می­کند. 

که چنین غروبی تلخ بر بساطم می­فکنی. 

کدامین دروغ در سرزمین راستی حکمفرمای می­کند 

که تو اشعه­های پر از نیاز مرا دیگر کابوس و آزردگی سایه­های مهیب می­دانی. 

خسته و کوفته­ام 

نه از دست تو 

از دست زمانه 

که تماشای آبی تو را از من می­گیرد. 

هرچند کوتاه اما ناباورانه است.

نتابیدن در نیلگون بی­انتهای تو