ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

در آستانه غروب

در آستانه غروبی دلگیر و مغموم 

 تحمل و شکیبایی چون خورشید در مجمر مغرب 

از تنم رخت خواهد بست. 

و بی­رحمی همچون اجلی ناخواسته 

در سکوت عمیق غم فراگیر من 

طوفان غرنده­ای است 

که از سر خشم و انتقام  

لحظه به لحظه تاروپودم را در هم خواهد شکافت. 

تنهای بسان کومه­ای تنگ و تاریک 

در دل بی­انتهای شب 

برای همیشه در خود محبوسم خواهد داشت. 

روزگاری با خود می­اندیشیدم که سعادت 

گویی چراغ درخشانی است 

که در وجودم به تابیدن می­آغازد 

و می­پنداشتم که چون نوری 

از جاده­های خاکی غریب و ناباوری در قلبم حلول می­کند،

اما رویایی بیش نبود. 

چراکه عمری بیم در دل به­کردار دست و پاهای لرزان 

تنها بخاطر تو می­زیستم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد