ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

سه پند

خورشید در میان ابرها پنهان می­شد. ابرها داشتند آهسته­آهسته به حرکت در می­آمدند. نسیم سردی شروع به وزیدن می­نمود. سکوتی عمیق بر سراسر دشت حکمفرما شده­بود. هر از چند گاهی صدای به هم خوردن برگ­های خشک درختان در فضا سکوت را می­شکست. تا اینجا راه زیادی را آمده­بود. هرچند که خسته و کوفته شده­بود، با این­حال گامهایش را استوارتر برمی­داشت. نامش خداداد بود. سالها می­شد که به دور از خانواده در دیاری بیگانه به خاطر کسب روزی روزگارش را می­گذرانید. و اینک آهنگ برگشتن به شهر و دیارش را در سرش می­پرورانید. هوا هم داشت رفته­رفته تاریک می­شد. 

خداداد پس از پیمودن مسافت طولانی از جاده­های خاکی و پرپیچ و خم وارد دهکده­ای کوچک شد. از شدت سرما به خودش می­لرزید و خود را کاملاً در پالتویش پنهان کرده­بود. در میان دهکده خانه­ای قدیمی و مخروبه وجود داشت که خداداد به خاطر درامان ماندن از رگبارهای پی­درپی تگرگ به آنجا پناه برده­بود. و در پناه دیواری قطور و خشتی در همان خانه مخروبه ایستاده­بود و با خود می­گفت که ای کاش انسانی درستکار و خیرخواه پیدا شود که اجازه دهد شب را در منزلش به سر ببرد. امیدوار بود که حتماً یکی پیدا می­شود که او را از گرسنگی و تشنگی که لحظه­به­لحظه عرصه را بر او تنگ­تر می­کرد، نجات می­دهد. در همین افکار بود که ناگهان بیرون از آن مخروبه صدای پیرمردی، خداداد را به خود خواند و گفت: «آهای غریبه! جلوتر بیا تا ببینمت! باید خیلی گرسنه و خسته باشی.» خداداد در جواب پیرمرد گفت: «آری، همین­طور است. مسافت زیادی را تا به اینجا پیموده­ام. دستانم یخ زده­است. پاهایم هم خسته و کوفته گشته و دیگر نمی­توانم قدمی بردارم.»

خداداد به زحمت خودش را به پیرمرد رسانید. پیرمردی بلندبالا با محاسنی سفید و بلند، موهای انبوه و سفید که از فرق واکرده بود، ابروان پرپشت که چشمانش را پوشانیده بود. پیرمرد نگاهی پرمعنا به خداداد انداخت. و به او گفت: «خانه من همین نزدیکی­هاست. همراه من بیا! تا آنجا راهی نیست. تحمل کن! امشب را در منزل من می­توانی بمانی.»

خداداد شادمان شد و به همراه پیرمرد روانه منزلش شد. خانه پیرمرد خانه نسبتاً بزرگی بود که در دامنه کوهستان واقع شده­بود. خانه­ای گلی و خشتی با تیرچه­های چوبی که سقف خانه را پوشانیده­بود. و همچنین در و پنجره­های چوبی که شیشه­های پنجره از شدت سرما یخ زده­بودند و  هر کدام به شکل نقش و نگاری در آمده­بودند.  

بیرون برف زیادی داشت می­بارید. طوفان هر لحظه در چوبی را بر هم می­زد و انبوهی از برف را به درون خانه می­ریخت. با این وجود آنها اصلاً احساس سرما نمی­کردند و در زیر کرسی گرم استراحت می­کردند. پیرمرد حسابی از مهمانش پذیرای کرد و پس از اینکه شام را آماده­کرد ، شروع به خوردن کردند. آب­گوشت بسیار خوشمزه­ای بود. خداداد می­گفت که تاکنون این­چنین آب­گوشت خوشمزه­ای در هیچ­جای دنیا نخورده­است. پیرمرد کم حرف می­زد اما خداداد تا جای که می­توانست از خاطراتش در اقصا نقاط دنیا برای میزبانش می­گفت. 

پیرمرد هم از صحبت­های خداداد لذت می­برد و تنها سرش را به نشانه تایید تکان می­داد. بالاخره خداداد از پیرمرد درخواست کرد که حرفی بزند. پیرمرد گفت: «من یک پیشگو هستم و پیشه­ام پندفروشی است. هر پندی را نیز به قیمت ده درهم می­فروشم.» 

خداداد گفت: «بسیار خوب، آیا در زندگی من پندی هست که برای من انجام دادن آن واجب باشد؟» 

پیرمرد پاسخ داد: «زندگی تو بستگی به سه پند ارزشمند دارد.» 

خداداد با خود قدری اندیشید و ازآنجا که در زندگی همواره جویای حکمت بود، تصمیم گرفت که یکی از پندها را بخرد. بنابراین ده درهم از پولش را تقدیم به پیرمرد نمود و اولین پند زندگی­اش را خرید. پیرمرد آن پند را این­گونه به خداداد گفت: «هنگامی­که در خانه کسی مهمان بودی، آنگاه که دیگر خواستی آنجا را ترک کنی، چنانچه هوا سرد بود، از رفتن منصرف شو! و تا زمان مساعد شدن هوا در همان جا بمان!» 

فردای همان روز خداداد تصمیم گرفت که خانه پیرمرد را ترک کند و به راهش ادامه بدهد. 

برف زیادی روی زمین بود و هوا از دیروز به طرز وحشتناکی سردتر شده­بود. خداداد بعد از صرف صبحانه خواست که برود. اما ناگهان به یاد پندی افتاد که دیشب از پیرمرد خریده­بود. و به همین­خاطر منصرف شد و یک شب دیگر را در منزل پیرمرد ماند. 

پیرمرد از اینکه مهمانش به اولین پندش عمل کرده­بود، بسیار خوشحال بود. و به همین خاطر امیدوار بود که خداداد آن دو پند دیگر را نیز بخرد. 

خداداد آن شب چندین بار وسوسه شد که آن دو پند دیگر را که به قول پیرمرد از الزامات زندگیش بود بخرد و همین کار را هم کرد. و به پیرمرد قول داد که همان­طور که امروز به اولین پندش وفادار مانده، به آن دو پند دیگر نیز وفادار بماند. 

پیرمرد قبل از آشکار کردن دو پند دیگر، رو به خداداد کرد و به او گفت: «اگر به این پندها عمل کنی، مرد خوشبختی خواهی  بود و یک عمر با خوشی در کنار خانواده­ات زندگی خواهی کرد و دیگر بیشتر از این طعم تلخ غربت را نخواهی چشید.» 

پند دوم پیرمرد به خداداد این بود که انسان آزاد و راحتی باشد و هرگز در هیچ­جا خجالتی نباشد و اجازه ندهد که دیگران به او زیاد تعارف کنند. خداداد بعد از پذیرفتن این پند از پیرمرد خواست که آخرین پند را نیز برایش روشن کند. 

پیرمرد به خداداد کفت: «پند سوم این است که زود خشمگین نباش! و در هنگام خشم و عصبانیت کمی صبر کن! مبادا در آن هنگام کاری را انجام بدهی که یک عمر پشیمان بشوی و تا ابد خودت را سرزنش کنی.» 

پیرمرد از اینکه خداداد پندهایش را خریده­بود، به خودش می­بالید و از خوشحالی در پوست خود نمی­گنجید. خداداد بعد از سپری کردن شبی دیگر در منزل پیرمرد صبح با طلوع خورشید تصمیم گرفت که به راهش ادامه بدهد. هوا حالا دیگر آفتابی شده­بود. پیرمرد مقداری خوراکی برای مهمانش گذاشت تا در بین راه بخورد. آنگاه صمیمانه او را به آغوش کشید و با یکدیگر خداحافظی کردند. 

خورشید پاورچین­پاورچین ابرها را می­شکافت و به جلو پیش می­رفت. نسیم ملایمی می­وزید و درختان را به رقص وامی­داشت و مژده فرا رسیدن بهار را به هر رهگذری می­داد. کوهها از دور نمایان بودند و برف روی آنها اندک­اندک داشت آب می­شد. خداداد هم داشت مسیرش را می­پیمود که به ناگاه و به دور از انتظار در کنار جاده مردی را دید که از شدت سرمای چند شب پیش هلاک شده­بود. خداداد برای آن مرد که دیگر زنده­نبود، کمی متأسف شد. اما با افسوس خوردن که دیگر به زندگی برنمی­گشت. فقط با خودش گفت که ای کاش این مرد هم مثل خود او پندهای را می­خرید و به آنها عمل می­کرد که هرگز در هوای سرد عزم جایی را نکند. خداداد در دلش از پیرمرد پیشگو بسیار سپاسگزاری کرد.  

حالا ساعت­ها می­شد که خداداد یک سره و بدون وقفه راه آمده­بود. شب فرا رسیده­بود. ماه در آسمان کاملاً پیدا بود و آسمان را با تمام ستارگانش  روشن کرده­بود. خداداد دوباره خسته­تر از همیشه در آرزوی یافتن انسانی خیرخواه بود که شب را در منزلش بماند. 

شهری که خداداد اکنون در آنجا بسر می­برد، آن­گونه که اهالی آن شهر می­گفتند، قهرمان­خانی در آنجا زندگی می­کرد که خانه­اش هرگز از برکت مهمان خالی نبود. خداداد شادمان رهسپار خانه قهرمان­خان شد. 

در آستانه در خانه قهرمان­خان دربانی بود و با احترام خداداد را به طرف اتاق پذیرای هدایت نمود، اما در بین راه به خداداد گفت که چرا به خانه قهرمان­خان آمده­است؟ آن­طور که از حرف­های دربان آشکار بود، مهمانانی که به آنجا می­آمدند، هرچند که به آنان زیاد خوش می­گذشت، اما هیچکدام از آنان جان سالم به در نمی­بردند و همه آنها به سرنوشت شومی مبتلا می­شدند. برای خداداد مهم نبود که چه سرنوشتی در انتظارش است. او فقط می­خواست شب را در آنجا بگذراند. 

خداداد وارد اتاق پذیرای شد. در این لحظه مردی که هیاتی شاهانه داشت، با گشاده­روی به استقبالش آمد و به او سلام و خوش آمدگویی گفت. آن مرد خود را قهرمان­خان معرفی کرد و از مهمانش خواست که در بالاترین قسمت خانه بنشیند و به خدمتکارانش دستور داد تا از بهترین غذاها و نوشیدنی­های خوشمزه برای مهمان تازه­از راه­رسیده و خسته بیاورند تا تناول کند. 

خداداد نیز ذره­ای احساس بیگانگی نکرد و خود را خیلی راحت و آزاد نشان می­داد و از هرگونه غذای که برایش آورده می­شد، در رضایت کامل می­پذیرفت. چراکه دومین پند پیرمرد پیشگو این بود که اصلاً آدم خجالتی نباشد و نگذارد دیگران به او زیاد تعارف کنند. خداداد هم آن شب را راحت و آزاد و بدون اینکه اصلاً خجالت بکشد در منزل قهرمان­خان گذراند. 

از نظر خداداد قهرمان­خان آن­طور که دربان می­گفت، نبود. در حقیقت خداداد با خود اندیشید که قهرمان­خان مهربان­ترین و بخشنده­ترین آدمی است که تا به­حال دیده­است. 

بامدادان هنگامی که خداداد خواست تا از میزبانش خداحافظی کند، به او گفت: «شما بهترین مردی هستید که تاکنون دیده­ام و من چیزی جز مهر و محبت در شما سراغ ندارم. اما دیروز گویی یکی از افرادتان با من به­مزاح می­گفت که هیچ مهمانی از خانه قهرمان­خان جان سالم به در نمی­برد. 

قهرمان­خان نگاه تندی به خداداد انداخت و از او خواست که همراهش راه بیفتد. آنگاه او را از یک دالان تنگ و وحشتناک به زاغه­ای بسیار تاریک برد و سپس در زاغه را به­آهستگی باز نمود. خداداد بدجوری ترسیده بود و هرلحظه فکر می کرد که کشته­می­شود و از درون پشیمان بود که چرا شب را در منزل قهرمان­خان بسر برده­است. قهرمان­خان از خداداد خواست که به درون زاغه نگاهی بیاندازد. اجساد آدمهای زیادی در زاغه بود. 

قهرمان­خان، آرام دستی به سر و صورت خداداد کشید و بامهربانی با او گفتگو کرد و به او گفت: «نترس! تو را نمی­کشم. البته دربان هم حقیقت را به تو گفته. در حقیقت اینجا کسی از دم تیغ من سالم نخواهد گذشت، اما تو با همه این قربانیان فرق می­کنی. بخاطر اینکه تو انسان آزاد و راحتی هستی. اما هیچیکدام از اینها مانند تو نبودند و ویژگی بدی که داشتند این بود از هر نعمتی که برای آنها مهیا می­کردیم، دریغ می­ورزیدند و بیش از حد خجالتی و اهل تعارف بودند. امروز من به وجود مهمان خوبی همچون تو افتخار می­کنم. خداداد در آن لحظه در ذهنش دوباره یادی از پیرمرد پندفروش کرد و در دلش برای او بسیار دعا کرد. قهرمان­خان در کمال فروتنی مهمانش را بدرقه کرد و سپس برادرانه در آغوشش فشرد و برای او بهترین­ها را آرزو کرد. 

خداداد دوباره مسافر جاده­ها شد و پس از پیمودن مسافتهای طولانی و عبور از کوهها و رودخانه­های بسیار، بالأخره شهرش از دوردستها نمایان گشت. لحظه به لحظه که به شهرش نزدیک می_شد، شهر قشنگتر و باشکوه­تر به­نظر می­رسید. از اینکه پس از سالیان دراز به وطن باز می­گشت، ذوق­زده شده­بود و در دلش خدا را بسیار شکر می­کرد.  

شهر به طور کلی تغییر کرده­بود. دیگر از پل چوبی و فنری­مانند بر فراز رودخانه خبری نبود و به­جای آن یک پل آهنی و محکم نصب کرده­بودند. درختهای صنوبر و سپیداری که در حاشیه­های رودخانه بودند، چقدر تنومند و قطور شده­بودند! 

خداداد روزهای را به خاطر می­آورد که با همسرش (صدف) در دوران نامزدی عاشقانه­شان ، دست­دردست­هم ، در شنزارهای داغ کنار رودخانه پابرهنه قدم می­زده­اند و خاطراتی در ذهنش جان می­گرفت که با همسرش آب­بازی می­کرده­اند. صدف همیشه به تنه تنومند درخت شاه­توت صد­ساله تکیه می­دادف آنگاه خداداد هم دل سیر نگاهش می­کرد. 

اکنون خداداد در شهرش بود و کوچه­های خلوت را شتابان طی می­کرد. شهر در سکوتی عمیق فرو رفته­بود. نمای ظاهری همه خانه­ها بجز خانه خود خداداد تغییر کرده­بود. خانه­اش همان خانه قدیمی بود که در دامنه کوه واقع شده­بود و به راحتی از میان خانه­های دیگر قابل تشخیص بود. 

پشت در حیاط خانه ایستاده­بود. قلبش تندتند می­زد. دلش راضی نمی­شد که در این لحظه صدف را از خواب نازش بیدار کند. به همین خاطر آرام و بی سر و صدا از در حیاط بالا رفت و وارد خانه شد.  

بوی عطر گلهای باغچه همه جا پیچیده­بود. با خودش گفت: «صدف عجب باغچه زیبا و باطراوتی به عمل آورده است!» چقدر دلش برای او تنگ شده­بود. یواش­یواش و بسیار محتاطانه به سوی اتاقی رفت که روزگارانی را با صدف در آنجا می­گذرانیده­است. 

اتاق تاریک بود. خداداد چراغی را روشن کرد و خواست که اگر در این لحظه همسرش بیدار شود، او را عاشقانه به آغوش بگیرد. 

به­محض اینکه اتاق روشن شد، خداداد در نهایت ناباوری جوانی را مشاهده­کرد که در کنار صدف خوابیده و دستانش را از گردن او آویزان کرده­است. دیگر آن حس خوشایند لحظات پیش را نداشت و خواست آن دو را همان­گونه که در آغوش هم­اند، بکشد. 

خداداد خشمگین­تر از هر وقتی دیگر شده­بود و دیگر به زندگی امیدی نداشت. نمی­دانست چه کاری باید انجام دهد. 

ناگهان به یاد سومین پند پیرمرد پیشگو افتاد که هشدار داده­بود: «هرگز در هنگام عصبانیت و خشم کاری نکند که بعدها پشیمان باشد و خودش را یک عمر سرزنش کند. بخاطر آورد که آن پیرمرد حکیم و خیرخواه او را در چنین لحظه­ای به شکیبایی سفارش نموده­است.

 خیلی پریشان و سردرگم شده­بود و بی­هدف منتظر بود تا اتفاقی بیفتد. دستانش را در موهای پریشانش فرو برد و مدتی با خود اندیشید تا چاره­ای بیابد و از این حالت رها گردد. با خود می­گفت که ای کاش هرگز به وطن بر نمی­گشت. 

بالأخره، جوانی که در کنار صدف خوابیده­بود، در حالیکه متوجه خداداد نشده­بود، از خواب پرید و به زبان آمد و رو به صدف کرد و گفت: «مادر جان من همیشه در کنارت می­مانم. تا وقتی که من را داری غم نخور!» 

در این لحظه لرزه بر اندام خداداد افتاد و دست و پاهایش را گم کرد. رفته­رفته  روحیه از دست­رفته­اش را باز یافت، حدس زد که این جوان رعنا باید پسرشان باشد و درست حدس زده­بود. خداداد در هنگام تولد او در غربت بسر می­برده­است، اما اینک پس از گذشت سالها این­چنین قد کشیده و بزرگ شده­است. 

خداداد خوشحال بود از اینکه در هنگام خشم، کاری را که حاصلی جز اندوه و پشیمانی نداشته، انجام نداده­است. خدا را بسیار شکر کرد و با خود گفت، براستی که زندگی من به این سه پندی که آن شب از آن پیرمرد پیشگو خریدم، بستگی داشته­است.

 

از زبان یک سگ

هوا از دیروز کمی بهتر شده­بود. دیروز هوا خیلی سرد بود. حالا خورشید در وسط آسمان پیدا بود و پاورچین­پاورچین ابرها را می­شکافت و پیش می­رفت. 

کارها همه خوب داشت پیش می­رفت و من توانسته­بودم  از عهده مسولیت­های که به من واگذار شده­بود، به­خوبی برآمده­باشم، بنابراین از درون  حسی خوشایند و رضایت­بخشی در من ایجاد شده­بود.

کارها خیلی زیاد بوند. از ساعتی که به این شهر وارد شده­بودیم، لحظه­ای هم استراحت نکرده­بودم. تا به حال در زندگی این همه کار در یک آن به من سپرده نشده­بود. از بس که کارهایم زیاد بود، فرصت نمی­کردم حتی سرم را بخارانم. کار من خیلی هم حساس بود. به خاطر اینکه پای جان و زندگی آدمهای که به من و دوستانم نیازمند بودند، در میان بود. 

سفر واقعاً پرماجرای بود. و من در این سفر تجربه­های زیادی را نیز به­دست آوردم. 

بهترین دوستم در این سفر سگی به نام راب بود. راب خیلی چابک و سریع بود. یک سگ زیبا و دوست­داشتنی بود.  

من و راب تقریباً تمام مدت روز را با هم بودیم. راب خیلی هم باهوش بود و حس بویایی فوق­العاده قوی­ای هم داشت که در میان تمام سگهای که به آنجا آمده­بودند، بی­نظیر بود. 

دکتر میشاییل که در این سفر با ما بود، می­گفت که راب را از بین دو هزار سگی که در حیات­وحش آلمان بوده، انتخاب کرده­است.  

اما شهری که در آن به سر می­بردیم، کاملاً ویران شده­بود و این هم به خاطر زلزله دو روز پیش بود که بسیاری از خانواده­ها را بی­خانمان کرده­بود. آن روزها شهر بم از خبرسازترین رسانه­های دنیا شده­بود. 

شهر خیلی زیبای بود. تا حالا در هیچ شهری مثل بم به آرامش نرسیده­بودم. خانه­های کهنه و کاهگلی، بافت قدیمی حاکم بر شهر، کویر، نخلستان، و نگاه­های پر از پرسش آدمهای مصیبت­زده و حیران و ارگ بم همه و همه شگفتی­های خود را داشتند.  

کمتر کسی از زلزله جان سالم به در برده­بود. گرد و غبار تمام شهر را در خود فرو برده­بود. 

جز صدای شیون و زاری چیزی دیگری  به گوش نمی­رسید. از تمام کشورهای دنیا نیروی کمکی جمع شده­بود. چقدر خوشحال بودم که انسانها خواه دوست یا دشمن، آشنا و یا غریبه در همچنین مو قعیت­های به کمک هم می­شتابند و پشت هم را خالی نمی­کنند. و خوشحال بودم از اینکه در این سفر با آدمهای شایسته و درستکاری مثل خانم مونیکا، مهندس میشاییل و آقای هاینریش و از همه بیشتر راب همکار شده­بودم. 

خانم مونیکا کارفرمای من بود. جند سالی بود که من با او کار می­کردم . یک خانم جذاب و مهربان که  حتی یک بار نیز من را اذیت نکرده­بود. خانم مونیکا خیلی درس­های ضروری و مهم را در زندگی به من یاد داده­بود. هر وقت که دلتنگ می­شد و می­خواست گریه کند، تنها با من حرف می­زد. می­گفت که من سنگ صبور دلش­ام و تا­حدی می­توانم او را آرام کنم.

من نیز هیچگاه راز دل خانم مونیکا را به کسی نگفتم و نگفتم که او چقدر غمگین است، چون او قویتر از این حرفها بود که بخواهد درجا بزند و زود در بازی با مشکلات زندگی شکست بخورد. 

به همین خاطر بود که من هنوز دوستش داشتم و به او  وفادار مانده­بودم و در کل از اینکه او دوست واقعی من بود، خودم را خوشبخت­ترین موجود روی کره زمین می­دانستم. 

من و راب امروز خیلی دوندگی کرده­بودیم و این به خاطر این بود که بدانیم کجا آدمی در زیر آوارهای وحشتناک هنوز دارد نفس می­کشد و به کمک ما نیازمند است. 

هرگاه که خسته می­شدم و دیگر حس بویایم را از دست می­دادم. راب خودش را هرچه سریع­تر به من می­رساند و کمکم می­کرد. از صبح تا بعد از ظهر  ما در پایین شهر  به سر می­بردیم. در واقع آنجا امدادرسانی می­کردیم. پایین­شهر بیشتر از همه جا ویران شده­بود. انگار این یک قانون بود که هرجا آدمهای فقیر زندگی می­کنند، باید بیشترین آسیب را ببیند. تاحالا همه گریه­های­شان را کرده­بودند و اشک­ها نیز در چشمها خشک شده­بود، ولی  مگر با گریه کاری درست می­شد. همچنین  موقعیت­های فقط باید بدوی و کمک کنی. درست مثل من و راب که می­دویدیم. 

 هوا داشت کم­کم گرگ و میش می­شد. باد سوزناک و سردی می­وزید. آسمان شهر نیز از آدمهای شهر گرفته­تر به نظر می آمد. و به همین­خاطر بود که گاهگاهی از آسمان اشکی ریخته­می­شد.

دیگر داشتیم کار را  تعطیل می­کردیم که آقای هاینریش شتابان پیش ما آمد و دستور­داد که یه قسمتی دیگر از شهر  که به کمک ما احتیاج دارند، باید هرچه زودتر برویم، چراکه جان دو نفر در خطربود.

همسایه­های­شان می­گفتند که از زیر خاک صداهای شنیده­اند.

مهندس میشاییل به همراه آقای هاینریش و دوشیزه خانم مونیکا تیم را به سمت دیگری از شهر هدایت کردند. 

آنجا بالاشهر بود و برعکس پایین­شهر، همه خانه­ها شیک و محکم بودند. اما در میان محله یکی از خانه­های­های مجلل ویران شده-بود. 

خانه حیاط بزرگی داشت و باغچه­ای زیبا نیز در میان حیاط خانه وجود داشت که پر از درخت­های نارگیل  و نخل بود. طرف دیگر  حیاط چندتا ماشین پارک شده­بود که ستون دیوار به روی آنها ریخته­ شده­بود. و آنها را شکانیده­بود.

احساس  می­کردم که خانه نشیمن در زیرش باید دو نفر باشند که هنوز زنده­مانده­اند. راب هم با من همعقیده شده­بود. خانم مونیکا بامهربانی به من نگاهی انداخت و مثل همیشه هوشم را تحسین کرد. 

مهندس میشاییل به کارگران دستور داد که فورا جایی که من و راب ایستاده­بودیم را بکنند. 

چقدر کارگران نازنینی بودند. خیلی کار کرده­بودند. آنها ما را خیلی دوست داشتند و مخصوصاً من و راب را، و مدام  سعی می­کردند به ما نزدیک بشوند و ما را نوازش کنند. و به ما نان بدهند.

خلاصه بعد از اینکه آنها کلی زمین را کندند، موفق شدیم، یکی از آن دو نفر که در زیر آوار بودند را پیدا کنیم. اولی یک دختر حدوداً بیست ساله و بسیار زیبا بود. طفلک صورتش کبود شده­بود و  نفس­هایش تندتند می­زد. موهای طلایی بلندی داشت. دست و پاهایش بدجوری ضربه دیده­بود.

متأسفانه  چند لحظه­ای زنده نماند و مرد. خانم مونیکا بلندبلند گریه می­کرد. انگار این دختر خواهرش بود. من زیاد گریه­های مونیکا را شنیده بودم. مثل روزهای که پدر و مادرش را در یک سانحه هواپیمای از دست داده­بود. و این برای  مونیکا خیلی سخت بود، اما او تلاش می­کرد که با گذشت زمان با خودش کنار بیاید و روحیه از دست­رفته­اش را باز یابد. خودم بارها از زبانش شنیده بودم که می­گفت: «خداوند بر ما منت­گذاشته و نعمت فراموشی را در وجود تک­تک ما بندگان به­ودیعه گذاشته­است.»

اما گریه الان مونیکا با همیشگی­اش فرق داشت او از ته دل گریه می­کرد. و با دستانش خاک را کنار می­زد تا بتواند حدأقل جان نفر دوم را نجات بدهد.

راب یه گوشه­ای نشسته بود. خسته و کوفته و آه می­کشید. تیم غرق در اشک شده­بود.  

احساس می­کردم که خدا هم در این نزدیکی­هاست و اشک می­ریزد. به نظر من آن روز را بایستی روز جهانی اشک نامید. یعنی کار خدا چه حکمتی می­توانست داشته­باشد که ماها هیچکدام سردرنمی­آوردیم.

بالاخره قربانی دوم نیز پیدا شد. پیرمردی تقریباً هفتاد­ساله. با موهای سفید که ریشی بلند داشت. 

پاهایش بدجوری در زیر بخاری گیر کرده­بود. با این وجود تیم ما توانست با تلاش بی­وقفه او را نجات بدهد.

پیرمرد به­حالت خوابیده نگاهی به جمعیت حاضرشده در آنجا انداخت. و زیرلب چیزهای را گفت که ما هیچکدام نفهمیدیم. فکر می­کردم که این پیرمرد پدر همان دختر زیبای است که چند دقیقه پیش مرد.

پیرمرد نگاهایش را تندتر کرد و همین­گونه به حرف زدن ادامه داد. بعد از اینکه حرف­هایش تمام شد، بلافاصله جمعیت از من و راب دور شدند و دیگر آن مهر و محبت همیشگی که در خق ما روا می­داشتند، رخت بربست. دیگر حتی کسی جز کارفرماهای هموطن­مان به ما کوچکترین توجه­ای­ نمی­کرد.

بعد از گذشت روزها و ماهها  که دیگر به آلمان باز گشته­بودم، هنوز به آن روز و آن واقعه فکر می­کردم. تا اینکه روزی آقای میشاییل نزد دوشیزه مونیکا  آمد و به او گفت:

«آن پیرمردی که آن روز جان سالم به در برد، حاکم شهر بم باشد و آن دختری که در کنار او مرد، دخترش نبود. بلکه کنیزش بود. در حقیقت این­طور که از شهروندان بم شنیده­بودم، آن دختر، دختر یکی از روستاییان می­باشد که به حاکم وام بدهکار بوده و چون  او  توان پرداخت وام حاکم را نداشته، حاکم دخترش را در عوض بدهکاری­هایش تصاحب کرده­است.

خلاصه، آن روز پیرمرد به کارگران و دیگر شهروندانی که در آنجا سخت برای به دست­آوردن جان عزیزان هموطن­شان می­کوشیدند، دستور داده­بود که به این سگ­ها نزدیک نشوید. چون نجس­اند. 

و حالا می­فهمم چرا انسانهای مهربانی که آن روز در آنجا حضور داشتند، بعد از شنیدن سخنان پیرمرد، بدون هیچ درنگی از من و راب که سگ بودیم، دور شدند.

 به یاد بهترین خاطراتم

شب­های کویری بم 

از سنگ تا قلم

َنزدیکای ظهر شده­بود. خسته و کوفته مثل همیشه رهسپار نونوایی بود. هوا هم بدجوری گرم شده­بود. بعضی وقتا احساس می­کرد که گرمترین تابستون زندگی رو داره سپری می­کنه. البته همیشه از زبون بزرگترها می­شنید که کدوم گرما! تو که هنوز گرمایی رو ندیدی پسر جان! بیست سالش تموم شده­بود و داشت وارد سن بیست و یک سالگی می­شد.  

با وجود این سن و سال کم خیلی سرد و گرم روزگار رو چشیده­بود. ولی هرگز مجال و فرصتی حاصل نمی­شد تا این مسافر خسته و  اما امیدوار به زندگی حرف­هایش را بزنه و درد و دلا شو  وا بکنه.

 بخاطر اینکه بزرگترها در هر مورد تجربه بیشتری داشتند و چه بخوایم چه نخوایم، چندتایی پیراهن از ما بیشتر پاره کرده بودند. به قول اونا ما جوان­ترها که قحطی ندیدیم! سرما ندیدیم! و انگار نه انگار که رنجی کشیده­باشیم. و چیزیو احساس کرده­باشیم!

خوب داشتیم از یه مسافر صحبت می­کردیم که کوفته و خسته راهی نونوایی می­بود. گرمایی تیرماه همچون تیرهای جذب بدنش می­شد. حسابی خیس عرق شده بود. امروز چهارمین روز کاریش بود. باوجود اینکه مدت کمی می شد که به این شهر اومده بود، اما با محیط کاریش حسابی خو گرفته­بود. مثل چند روز گذشته با لباس های گرد و خاکی داشت در امتداد خیابان راه  می­رفت.

 امروز شصت تا کیسه گچ و چندتایی کیسه سیمان به بالابر زده­بود که به طبقه­های بالاتر برده­بشه. تازه کار کردن را با بالابر یاد گرفته­بود. طفلک روز اول نزدیک بود به خاطر نابلدی یک سنگ دو سه متری از بالا به پایین پرت بشه و بخوره تو فرق سرش. خدا رحم کرده­بود که اوستاکارش داد زده و بهش گفته­بود که مواظب سرش باشه.  بهش هشدار داده­بود که هرگز نباید خودش زیر بالابر وایسه. همینطور در راه با خودش فکر می­کرد که اکه دیروز سنگ از اون بالابر که به آسانسور نیمه­کاره وصل بود، می­خورده تو سرش، دیگه واسه همیشه دفتر زندگیش بسته می­شده و بدتر از اون این بود که هنوز هیچکی اسم و رسمی از این مسافر تازه از راه رسیده نمی­دونست. 

در راه باز به فکر فرو می­رفت. به خونه فکر می­کرد، به مذرعه، گوسفندا، گاوا،کوه و رودخونه. بعضی وقتا هم سرانگشتی با خودش برآورد می­کرد که تا اول ماه مهر پولاش چقدر بشه. 

حساب می­کرد که پولدار شد چی بخره. نکنه مثل بچگیاش وقتی قولکشو شیکست ولی پولش کفاف نکنه که دوچرخه رویایشو بخره. 

این چند روز وقتی ظهر می­شد، همه کارش این بود که بره نون بگیره. خدا خدا می­کرد که نونوایی شلوغ نباشه. 

چون کارگرا دیگه از کار کردن دست کشیده­بودند و همه منتظر بودند که اون نون رو بخره و بعدش نهاری درست کنند و بخورند. 

کارگرا وقت نهار خوردن خیلی حرف می­زدند و در مورد هر چیزی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد اظهارنظر می­کردند. اونا مرتباً مسائل سیاسی و اجتماعی رو از دیدگاه خودشون ارزیابی می­کردند. 

اما مسافر این داستان حق نداشت در این مورد حرفی بزنه. آخه از نظر بقیه هم کم سن و سال بود و هم معلومات سیاسی و اجتماعی که داشت اندک بود. 

مسافر کوچولو هم کاری به این کارا نداشت. و بیشتر وقتا ساکت می­موند و به فکر فرو می­رفت. 

چه زود به نونوایی رسید! از بس که تو خودش بود نفهمید که زمان چقدر زود گذشت. واقعا همین طور هم بود. زندگی رو هر جور بگیری می­گذره. 

تو صف بود. مردم خسته و از گرما وارفته همه تو صف وایساده­بودند. نگاه­ها به طرف مسافر خسته بود که لباس­کارش تنش بود. لایی انگشتاش هنوز مقدار کمی سیمان مونده­بود. اوستاکارش بهش گفته­بود که وقتی ملات درست می­کنی، دستکش دستت کن! ولی اینم یک­دنده بود و می­گفت: «اوستا جون دست­کش مثل دست مصنوعی می­مونه.» 

خلاصه دیگه نوبتش شد و نون­شو گرفت و به طرف ساختمون راه افتاد. پشت سرش حالا نوبت یه خانم بود، که بچه­اش گریه می­کرد و می­گفت: «مامان من دیگه نمی­رم مدرسه.» 

مامانشم هی می­زدش و بهش می­گفت: «اگه نری مدرسه می­شی مثل اون پسره که الان نون گرفت. دیدی که حال و وضعشو؟!» 

مسافر کوچولو اینو که شنید، برای لحظه­ای افکارشو متوقف کرد. اما طولی نکشید که دوباره به افکارش برگشت. همین­طور که داشت تندتند به طرف ساختمون می­رفت،با خودش دوباره فکر کرد.

کسی نمی­دونست به چی داره فکر می­کنه؟ به سر و وضعش؟ به محیطش؟ به کار؟ به پول؟ 

و یا شاید در این فکر بوده که درسا ترم بعدشم با موفقیت پشت­سر بذاره، و به یاد این جمله مشهور آلمانی که هفته پیش یاد گرفته­بود، افتاد. 

Ich denke da bin ich 

می­اندیشم پس هستم. (دکارت)