خورشید در میان ابرها پنهان میشد. ابرها داشتند آهستهآهسته به حرکت در میآمدند. نسیم سردی شروع به وزیدن مینمود. سکوتی عمیق بر سراسر دشت حکمفرما شدهبود. هر از چند گاهی صدای به هم خوردن برگهای خشک درختان در فضا سکوت را میشکست. تا اینجا راه زیادی را آمدهبود. هرچند که خسته و کوفته شدهبود، با اینحال گامهایش را استوارتر برمیداشت. نامش خداداد بود. سالها میشد که به دور از خانواده در دیاری بیگانه به خاطر کسب روزی روزگارش را میگذرانید. و اینک آهنگ برگشتن به شهر و دیارش را در سرش میپرورانید. هوا هم داشت رفتهرفته تاریک میشد.
خداداد پس از پیمودن مسافت طولانی از جادههای خاکی و پرپیچ و خم وارد دهکدهای کوچک شد. از شدت سرما به خودش میلرزید و خود را کاملاً در پالتویش پنهان کردهبود. در میان دهکده خانهای قدیمی و مخروبه وجود داشت که خداداد به خاطر درامان ماندن از رگبارهای پیدرپی تگرگ به آنجا پناه بردهبود. و در پناه دیواری قطور و خشتی در همان خانه مخروبه ایستادهبود و با خود میگفت که ای کاش انسانی درستکار و خیرخواه پیدا شود که اجازه دهد شب را در منزلش به سر ببرد. امیدوار بود که حتماً یکی پیدا میشود که او را از گرسنگی و تشنگی که لحظهبهلحظه عرصه را بر او تنگتر میکرد، نجات میدهد. در همین افکار بود که ناگهان بیرون از آن مخروبه صدای پیرمردی، خداداد را به خود خواند و گفت: «آهای غریبه! جلوتر بیا تا ببینمت! باید خیلی گرسنه و خسته باشی.» خداداد در جواب پیرمرد گفت: «آری، همینطور است. مسافت زیادی را تا به اینجا پیمودهام. دستانم یخ زدهاست. پاهایم هم خسته و کوفته گشته و دیگر نمیتوانم قدمی بردارم.»
خداداد به زحمت خودش را به پیرمرد رسانید. پیرمردی بلندبالا با محاسنی سفید و بلند، موهای انبوه و سفید که از فرق واکرده بود، ابروان پرپشت که چشمانش را پوشانیده بود. پیرمرد نگاهی پرمعنا به خداداد انداخت. و به او گفت: «خانه من همین نزدیکیهاست. همراه من بیا! تا آنجا راهی نیست. تحمل کن! امشب را در منزل من میتوانی بمانی.»
خداداد شادمان شد و به همراه پیرمرد روانه منزلش شد. خانه پیرمرد خانه نسبتاً بزرگی بود که در دامنه کوهستان واقع شدهبود. خانهای گلی و خشتی با تیرچههای چوبی که سقف خانه را پوشانیدهبود. و همچنین در و پنجرههای چوبی که شیشههای پنجره از شدت سرما یخ زدهبودند و هر کدام به شکل نقش و نگاری در آمدهبودند.
بیرون برف زیادی داشت میبارید. طوفان هر لحظه در چوبی را بر هم میزد و انبوهی از برف را به درون خانه میریخت. با این وجود آنها اصلاً احساس سرما نمیکردند و در زیر کرسی گرم استراحت میکردند. پیرمرد حسابی از مهمانش پذیرای کرد و پس از اینکه شام را آمادهکرد ، شروع به خوردن کردند. آبگوشت بسیار خوشمزهای بود. خداداد میگفت که تاکنون اینچنین آبگوشت خوشمزهای در هیچجای دنیا نخوردهاست. پیرمرد کم حرف میزد اما خداداد تا جای که میتوانست از خاطراتش در اقصا نقاط دنیا برای میزبانش میگفت.
پیرمرد هم از صحبتهای خداداد لذت میبرد و تنها سرش را به نشانه تایید تکان میداد. بالاخره خداداد از پیرمرد درخواست کرد که حرفی بزند. پیرمرد گفت: «من یک پیشگو هستم و پیشهام پندفروشی است. هر پندی را نیز به قیمت ده درهم میفروشم.»
خداداد گفت: «بسیار خوب، آیا در زندگی من پندی هست که برای من انجام دادن آن واجب باشد؟»
پیرمرد پاسخ داد: «زندگی تو بستگی به سه پند ارزشمند دارد.»
خداداد با خود قدری اندیشید و ازآنجا که در زندگی همواره جویای حکمت بود، تصمیم گرفت که یکی از پندها را بخرد. بنابراین ده درهم از پولش را تقدیم به پیرمرد نمود و اولین پند زندگیاش را خرید. پیرمرد آن پند را اینگونه به خداداد گفت: «هنگامیکه در خانه کسی مهمان بودی، آنگاه که دیگر خواستی آنجا را ترک کنی، چنانچه هوا سرد بود، از رفتن منصرف شو! و تا زمان مساعد شدن هوا در همان جا بمان!»
فردای همان روز خداداد تصمیم گرفت که خانه پیرمرد را ترک کند و به راهش ادامه بدهد.
برف زیادی روی زمین بود و هوا از دیروز به طرز وحشتناکی سردتر شدهبود. خداداد بعد از صرف صبحانه خواست که برود. اما ناگهان به یاد پندی افتاد که دیشب از پیرمرد خریدهبود. و به همینخاطر منصرف شد و یک شب دیگر را در منزل پیرمرد ماند.
پیرمرد از اینکه مهمانش به اولین پندش عمل کردهبود، بسیار خوشحال بود. و به همین خاطر امیدوار بود که خداداد آن دو پند دیگر را نیز بخرد.
خداداد آن شب چندین بار وسوسه شد که آن دو پند دیگر را که به قول پیرمرد از الزامات زندگیش بود بخرد و همین کار را هم کرد. و به پیرمرد قول داد که همانطور که امروز به اولین پندش وفادار مانده، به آن دو پند دیگر نیز وفادار بماند.
پیرمرد قبل از آشکار کردن دو پند دیگر، رو به خداداد کرد و به او گفت: «اگر به این پندها عمل کنی، مرد خوشبختی خواهی بود و یک عمر با خوشی در کنار خانوادهات زندگی خواهی کرد و دیگر بیشتر از این طعم تلخ غربت را نخواهی چشید.»
پند دوم پیرمرد به خداداد این بود که انسان آزاد و راحتی باشد و هرگز در هیچجا خجالتی نباشد و اجازه ندهد که دیگران به او زیاد تعارف کنند. خداداد بعد از پذیرفتن این پند از پیرمرد خواست که آخرین پند را نیز برایش روشن کند.
پیرمرد به خداداد کفت: «پند سوم این است که زود خشمگین نباش! و در هنگام خشم و عصبانیت کمی صبر کن! مبادا در آن هنگام کاری را انجام بدهی که یک عمر پشیمان بشوی و تا ابد خودت را سرزنش کنی.»
پیرمرد از اینکه خداداد پندهایش را خریدهبود، به خودش میبالید و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. خداداد بعد از سپری کردن شبی دیگر در منزل پیرمرد صبح با طلوع خورشید تصمیم گرفت که به راهش ادامه بدهد. هوا حالا دیگر آفتابی شدهبود. پیرمرد مقداری خوراکی برای مهمانش گذاشت تا در بین راه بخورد. آنگاه صمیمانه او را به آغوش کشید و با یکدیگر خداحافظی کردند.
خورشید پاورچینپاورچین ابرها را میشکافت و به جلو پیش میرفت. نسیم ملایمی میوزید و درختان را به رقص وامیداشت و مژده فرا رسیدن بهار را به هر رهگذری میداد. کوهها از دور نمایان بودند و برف روی آنها اندکاندک داشت آب میشد. خداداد هم داشت مسیرش را میپیمود که به ناگاه و به دور از انتظار در کنار جاده مردی را دید که از شدت سرمای چند شب پیش هلاک شدهبود. خداداد برای آن مرد که دیگر زندهنبود، کمی متأسف شد. اما با افسوس خوردن که دیگر به زندگی برنمیگشت. فقط با خودش گفت که ای کاش این مرد هم مثل خود او پندهای را میخرید و به آنها عمل میکرد که هرگز در هوای سرد عزم جایی را نکند. خداداد در دلش از پیرمرد پیشگو بسیار سپاسگزاری کرد.
حالا ساعتها میشد که خداداد یک سره و بدون وقفه راه آمدهبود. شب فرا رسیدهبود. ماه در آسمان کاملاً پیدا بود و آسمان را با تمام ستارگانش روشن کردهبود. خداداد دوباره خستهتر از همیشه در آرزوی یافتن انسانی خیرخواه بود که شب را در منزلش بماند.
شهری که خداداد اکنون در آنجا بسر میبرد، آنگونه که اهالی آن شهر میگفتند، قهرمانخانی در آنجا زندگی میکرد که خانهاش هرگز از برکت مهمان خالی نبود. خداداد شادمان رهسپار خانه قهرمانخان شد.
در آستانه در خانه قهرمانخان دربانی بود و با احترام خداداد را به طرف اتاق پذیرای هدایت نمود، اما در بین راه به خداداد گفت که چرا به خانه قهرمانخان آمدهاست؟ آنطور که از حرفهای دربان آشکار بود، مهمانانی که به آنجا میآمدند، هرچند که به آنان زیاد خوش میگذشت، اما هیچکدام از آنان جان سالم به در نمیبردند و همه آنها به سرنوشت شومی مبتلا میشدند. برای خداداد مهم نبود که چه سرنوشتی در انتظارش است. او فقط میخواست شب را در آنجا بگذراند.
خداداد وارد اتاق پذیرای شد. در این لحظه مردی که هیاتی شاهانه داشت، با گشادهروی به استقبالش آمد و به او سلام و خوش آمدگویی گفت. آن مرد خود را قهرمانخان معرفی کرد و از مهمانش خواست که در بالاترین قسمت خانه بنشیند و به خدمتکارانش دستور داد تا از بهترین غذاها و نوشیدنیهای خوشمزه برای مهمان تازهاز راهرسیده و خسته بیاورند تا تناول کند.
خداداد نیز ذرهای احساس بیگانگی نکرد و خود را خیلی راحت و آزاد نشان میداد و از هرگونه غذای که برایش آورده میشد، در رضایت کامل میپذیرفت. چراکه دومین پند پیرمرد پیشگو این بود که اصلاً آدم خجالتی نباشد و نگذارد دیگران به او زیاد تعارف کنند. خداداد هم آن شب را راحت و آزاد و بدون اینکه اصلاً خجالت بکشد در منزل قهرمانخان گذراند.
از نظر خداداد قهرمانخان آنطور که دربان میگفت، نبود. در حقیقت خداداد با خود اندیشید که قهرمانخان مهربانترین و بخشندهترین آدمی است که تا بهحال دیدهاست.
بامدادان هنگامی که خداداد خواست تا از میزبانش خداحافظی کند، به او گفت: «شما بهترین مردی هستید که تاکنون دیدهام و من چیزی جز مهر و محبت در شما سراغ ندارم. اما دیروز گویی یکی از افرادتان با من بهمزاح میگفت که هیچ مهمانی از خانه قهرمانخان جان سالم به در نمیبرد.
قهرمانخان نگاه تندی به خداداد انداخت و از او خواست که همراهش راه بیفتد. آنگاه او را از یک دالان تنگ و وحشتناک به زاغهای بسیار تاریک برد و سپس در زاغه را بهآهستگی باز نمود. خداداد بدجوری ترسیده بود و هرلحظه فکر می کرد که کشتهمیشود و از درون پشیمان بود که چرا شب را در منزل قهرمانخان بسر بردهاست. قهرمانخان از خداداد خواست که به درون زاغه نگاهی بیاندازد. اجساد آدمهای زیادی در زاغه بود.
قهرمانخان، آرام دستی به سر و صورت خداداد کشید و بامهربانی با او گفتگو کرد و به او گفت: «نترس! تو را نمیکشم. البته دربان هم حقیقت را به تو گفته. در حقیقت اینجا کسی از دم تیغ من سالم نخواهد گذشت، اما تو با همه این قربانیان فرق میکنی. بخاطر اینکه تو انسان آزاد و راحتی هستی. اما هیچیکدام از اینها مانند تو نبودند و ویژگی بدی که داشتند این بود از هر نعمتی که برای آنها مهیا میکردیم، دریغ میورزیدند و بیش از حد خجالتی و اهل تعارف بودند. امروز من به وجود مهمان خوبی همچون تو افتخار میکنم. خداداد در آن لحظه در ذهنش دوباره یادی از پیرمرد پندفروش کرد و در دلش برای او بسیار دعا کرد. قهرمانخان در کمال فروتنی مهمانش را بدرقه کرد و سپس برادرانه در آغوشش فشرد و برای او بهترینها را آرزو کرد.
خداداد دوباره مسافر جادهها شد و پس از پیمودن مسافتهای طولانی و عبور از کوهها و رودخانههای بسیار، بالأخره شهرش از دوردستها نمایان گشت. لحظه به لحظه که به شهرش نزدیک می_شد، شهر قشنگتر و باشکوهتر بهنظر میرسید. از اینکه پس از سالیان دراز به وطن باز میگشت، ذوقزده شدهبود و در دلش خدا را بسیار شکر میکرد.
شهر به طور کلی تغییر کردهبود. دیگر از پل چوبی و فنریمانند بر فراز رودخانه خبری نبود و بهجای آن یک پل آهنی و محکم نصب کردهبودند. درختهای صنوبر و سپیداری که در حاشیههای رودخانه بودند، چقدر تنومند و قطور شدهبودند!
خداداد روزهای را به خاطر میآورد که با همسرش (صدف) در دوران نامزدی عاشقانهشان ، دستدردستهم ، در شنزارهای داغ کنار رودخانه پابرهنه قدم میزدهاند و خاطراتی در ذهنش جان میگرفت که با همسرش آببازی میکردهاند. صدف همیشه به تنه تنومند درخت شاهتوت صدساله تکیه میدادف آنگاه خداداد هم دل سیر نگاهش میکرد.
اکنون خداداد در شهرش بود و کوچههای خلوت را شتابان طی میکرد. شهر در سکوتی عمیق فرو رفتهبود. نمای ظاهری همه خانهها بجز خانه خود خداداد تغییر کردهبود. خانهاش همان خانه قدیمی بود که در دامنه کوه واقع شدهبود و به راحتی از میان خانههای دیگر قابل تشخیص بود.
پشت در حیاط خانه ایستادهبود. قلبش تندتند میزد. دلش راضی نمیشد که در این لحظه صدف را از خواب نازش بیدار کند. به همین خاطر آرام و بی سر و صدا از در حیاط بالا رفت و وارد خانه شد.
بوی عطر گلهای باغچه همه جا پیچیدهبود. با خودش گفت: «صدف عجب باغچه زیبا و باطراوتی به عمل آورده است!» چقدر دلش برای او تنگ شدهبود. یواشیواش و بسیار محتاطانه به سوی اتاقی رفت که روزگارانی را با صدف در آنجا میگذرانیدهاست.
اتاق تاریک بود. خداداد چراغی را روشن کرد و خواست که اگر در این لحظه همسرش بیدار شود، او را عاشقانه به آغوش بگیرد.
بهمحض اینکه اتاق روشن شد، خداداد در نهایت ناباوری جوانی را مشاهدهکرد که در کنار صدف خوابیده و دستانش را از گردن او آویزان کردهاست. دیگر آن حس خوشایند لحظات پیش را نداشت و خواست آن دو را همانگونه که در آغوش هماند، بکشد.
خداداد خشمگینتر از هر وقتی دیگر شدهبود و دیگر به زندگی امیدی نداشت. نمیدانست چه کاری باید انجام دهد.
ناگهان به یاد سومین پند پیرمرد پیشگو افتاد که هشدار دادهبود: «هرگز در هنگام عصبانیت و خشم کاری نکند که بعدها پشیمان باشد و خودش را یک عمر سرزنش کند. بخاطر آورد که آن پیرمرد حکیم و خیرخواه او را در چنین لحظهای به شکیبایی سفارش نمودهاست.
خیلی پریشان و سردرگم شدهبود و بیهدف منتظر بود تا اتفاقی بیفتد. دستانش را در موهای پریشانش فرو برد و مدتی با خود اندیشید تا چارهای بیابد و از این حالت رها گردد. با خود میگفت که ای کاش هرگز به وطن بر نمیگشت.
بالأخره، جوانی که در کنار صدف خوابیدهبود، در حالیکه متوجه خداداد نشدهبود، از خواب پرید و به زبان آمد و رو به صدف کرد و گفت: «مادر جان من همیشه در کنارت میمانم. تا وقتی که من را داری غم نخور!»
در این لحظه لرزه بر اندام خداداد افتاد و دست و پاهایش را گم کرد. رفتهرفته روحیه از دسترفتهاش را باز یافت، حدس زد که این جوان رعنا باید پسرشان باشد و درست حدس زدهبود. خداداد در هنگام تولد او در غربت بسر میبردهاست، اما اینک پس از گذشت سالها اینچنین قد کشیده و بزرگ شدهاست.
خداداد خوشحال بود از اینکه در هنگام خشم، کاری را که حاصلی جز اندوه و پشیمانی نداشته، انجام ندادهاست. خدا را بسیار شکر کرد و با خود گفت، براستی که زندگی من به این سه پندی که آن شب از آن پیرمرد پیشگو خریدم، بستگی داشتهاست.