ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

سه پند

خورشید در میان ابرها پنهان می­شد. ابرها داشتند آهسته­آهسته به حرکت در می­آمدند. نسیم سردی شروع به وزیدن می­نمود. سکوتی عمیق بر سراسر دشت حکمفرما شده­بود. هر از چند گاهی صدای به هم خوردن برگ­های خشک درختان در فضا سکوت را می­شکست. تا اینجا راه زیادی را آمده­بود. هرچند که خسته و کوفته شده­بود، با این­حال گامهایش را استوارتر برمی­داشت. نامش خداداد بود. سالها می­شد که به دور از خانواده در دیاری بیگانه به خاطر کسب روزی روزگارش را می­گذرانید. و اینک آهنگ برگشتن به شهر و دیارش را در سرش می­پرورانید. هوا هم داشت رفته­رفته تاریک می­شد. 

خداداد پس از پیمودن مسافت طولانی از جاده­های خاکی و پرپیچ و خم وارد دهکده­ای کوچک شد. از شدت سرما به خودش می­لرزید و خود را کاملاً در پالتویش پنهان کرده­بود. در میان دهکده خانه­ای قدیمی و مخروبه وجود داشت که خداداد به خاطر درامان ماندن از رگبارهای پی­درپی تگرگ به آنجا پناه برده­بود. و در پناه دیواری قطور و خشتی در همان خانه مخروبه ایستاده­بود و با خود می­گفت که ای کاش انسانی درستکار و خیرخواه پیدا شود که اجازه دهد شب را در منزلش به سر ببرد. امیدوار بود که حتماً یکی پیدا می­شود که او را از گرسنگی و تشنگی که لحظه­به­لحظه عرصه را بر او تنگ­تر می­کرد، نجات می­دهد. در همین افکار بود که ناگهان بیرون از آن مخروبه صدای پیرمردی، خداداد را به خود خواند و گفت: «آهای غریبه! جلوتر بیا تا ببینمت! باید خیلی گرسنه و خسته باشی.» خداداد در جواب پیرمرد گفت: «آری، همین­طور است. مسافت زیادی را تا به اینجا پیموده­ام. دستانم یخ زده­است. پاهایم هم خسته و کوفته گشته و دیگر نمی­توانم قدمی بردارم.»

خداداد به زحمت خودش را به پیرمرد رسانید. پیرمردی بلندبالا با محاسنی سفید و بلند، موهای انبوه و سفید که از فرق واکرده بود، ابروان پرپشت که چشمانش را پوشانیده بود. پیرمرد نگاهی پرمعنا به خداداد انداخت. و به او گفت: «خانه من همین نزدیکی­هاست. همراه من بیا! تا آنجا راهی نیست. تحمل کن! امشب را در منزل من می­توانی بمانی.»

خداداد شادمان شد و به همراه پیرمرد روانه منزلش شد. خانه پیرمرد خانه نسبتاً بزرگی بود که در دامنه کوهستان واقع شده­بود. خانه­ای گلی و خشتی با تیرچه­های چوبی که سقف خانه را پوشانیده­بود. و همچنین در و پنجره­های چوبی که شیشه­های پنجره از شدت سرما یخ زده­بودند و  هر کدام به شکل نقش و نگاری در آمده­بودند.  

بیرون برف زیادی داشت می­بارید. طوفان هر لحظه در چوبی را بر هم می­زد و انبوهی از برف را به درون خانه می­ریخت. با این وجود آنها اصلاً احساس سرما نمی­کردند و در زیر کرسی گرم استراحت می­کردند. پیرمرد حسابی از مهمانش پذیرای کرد و پس از اینکه شام را آماده­کرد ، شروع به خوردن کردند. آب­گوشت بسیار خوشمزه­ای بود. خداداد می­گفت که تاکنون این­چنین آب­گوشت خوشمزه­ای در هیچ­جای دنیا نخورده­است. پیرمرد کم حرف می­زد اما خداداد تا جای که می­توانست از خاطراتش در اقصا نقاط دنیا برای میزبانش می­گفت. 

پیرمرد هم از صحبت­های خداداد لذت می­برد و تنها سرش را به نشانه تایید تکان می­داد. بالاخره خداداد از پیرمرد درخواست کرد که حرفی بزند. پیرمرد گفت: «من یک پیشگو هستم و پیشه­ام پندفروشی است. هر پندی را نیز به قیمت ده درهم می­فروشم.» 

خداداد گفت: «بسیار خوب، آیا در زندگی من پندی هست که برای من انجام دادن آن واجب باشد؟» 

پیرمرد پاسخ داد: «زندگی تو بستگی به سه پند ارزشمند دارد.» 

خداداد با خود قدری اندیشید و ازآنجا که در زندگی همواره جویای حکمت بود، تصمیم گرفت که یکی از پندها را بخرد. بنابراین ده درهم از پولش را تقدیم به پیرمرد نمود و اولین پند زندگی­اش را خرید. پیرمرد آن پند را این­گونه به خداداد گفت: «هنگامی­که در خانه کسی مهمان بودی، آنگاه که دیگر خواستی آنجا را ترک کنی، چنانچه هوا سرد بود، از رفتن منصرف شو! و تا زمان مساعد شدن هوا در همان جا بمان!» 

فردای همان روز خداداد تصمیم گرفت که خانه پیرمرد را ترک کند و به راهش ادامه بدهد. 

برف زیادی روی زمین بود و هوا از دیروز به طرز وحشتناکی سردتر شده­بود. خداداد بعد از صرف صبحانه خواست که برود. اما ناگهان به یاد پندی افتاد که دیشب از پیرمرد خریده­بود. و به همین­خاطر منصرف شد و یک شب دیگر را در منزل پیرمرد ماند. 

پیرمرد از اینکه مهمانش به اولین پندش عمل کرده­بود، بسیار خوشحال بود. و به همین خاطر امیدوار بود که خداداد آن دو پند دیگر را نیز بخرد. 

خداداد آن شب چندین بار وسوسه شد که آن دو پند دیگر را که به قول پیرمرد از الزامات زندگیش بود بخرد و همین کار را هم کرد. و به پیرمرد قول داد که همان­طور که امروز به اولین پندش وفادار مانده، به آن دو پند دیگر نیز وفادار بماند. 

پیرمرد قبل از آشکار کردن دو پند دیگر، رو به خداداد کرد و به او گفت: «اگر به این پندها عمل کنی، مرد خوشبختی خواهی  بود و یک عمر با خوشی در کنار خانواده­ات زندگی خواهی کرد و دیگر بیشتر از این طعم تلخ غربت را نخواهی چشید.» 

پند دوم پیرمرد به خداداد این بود که انسان آزاد و راحتی باشد و هرگز در هیچ­جا خجالتی نباشد و اجازه ندهد که دیگران به او زیاد تعارف کنند. خداداد بعد از پذیرفتن این پند از پیرمرد خواست که آخرین پند را نیز برایش روشن کند. 

پیرمرد به خداداد کفت: «پند سوم این است که زود خشمگین نباش! و در هنگام خشم و عصبانیت کمی صبر کن! مبادا در آن هنگام کاری را انجام بدهی که یک عمر پشیمان بشوی و تا ابد خودت را سرزنش کنی.» 

پیرمرد از اینکه خداداد پندهایش را خریده­بود، به خودش می­بالید و از خوشحالی در پوست خود نمی­گنجید. خداداد بعد از سپری کردن شبی دیگر در منزل پیرمرد صبح با طلوع خورشید تصمیم گرفت که به راهش ادامه بدهد. هوا حالا دیگر آفتابی شده­بود. پیرمرد مقداری خوراکی برای مهمانش گذاشت تا در بین راه بخورد. آنگاه صمیمانه او را به آغوش کشید و با یکدیگر خداحافظی کردند. 

خورشید پاورچین­پاورچین ابرها را می­شکافت و به جلو پیش می­رفت. نسیم ملایمی می­وزید و درختان را به رقص وامی­داشت و مژده فرا رسیدن بهار را به هر رهگذری می­داد. کوهها از دور نمایان بودند و برف روی آنها اندک­اندک داشت آب می­شد. خداداد هم داشت مسیرش را می­پیمود که به ناگاه و به دور از انتظار در کنار جاده مردی را دید که از شدت سرمای چند شب پیش هلاک شده­بود. خداداد برای آن مرد که دیگر زنده­نبود، کمی متأسف شد. اما با افسوس خوردن که دیگر به زندگی برنمی­گشت. فقط با خودش گفت که ای کاش این مرد هم مثل خود او پندهای را می­خرید و به آنها عمل می­کرد که هرگز در هوای سرد عزم جایی را نکند. خداداد در دلش از پیرمرد پیشگو بسیار سپاسگزاری کرد.  

حالا ساعت­ها می­شد که خداداد یک سره و بدون وقفه راه آمده­بود. شب فرا رسیده­بود. ماه در آسمان کاملاً پیدا بود و آسمان را با تمام ستارگانش  روشن کرده­بود. خداداد دوباره خسته­تر از همیشه در آرزوی یافتن انسانی خیرخواه بود که شب را در منزلش بماند. 

شهری که خداداد اکنون در آنجا بسر می­برد، آن­گونه که اهالی آن شهر می­گفتند، قهرمان­خانی در آنجا زندگی می­کرد که خانه­اش هرگز از برکت مهمان خالی نبود. خداداد شادمان رهسپار خانه قهرمان­خان شد. 

در آستانه در خانه قهرمان­خان دربانی بود و با احترام خداداد را به طرف اتاق پذیرای هدایت نمود، اما در بین راه به خداداد گفت که چرا به خانه قهرمان­خان آمده­است؟ آن­طور که از حرف­های دربان آشکار بود، مهمانانی که به آنجا می­آمدند، هرچند که به آنان زیاد خوش می­گذشت، اما هیچکدام از آنان جان سالم به در نمی­بردند و همه آنها به سرنوشت شومی مبتلا می­شدند. برای خداداد مهم نبود که چه سرنوشتی در انتظارش است. او فقط می­خواست شب را در آنجا بگذراند. 

خداداد وارد اتاق پذیرای شد. در این لحظه مردی که هیاتی شاهانه داشت، با گشاده­روی به استقبالش آمد و به او سلام و خوش آمدگویی گفت. آن مرد خود را قهرمان­خان معرفی کرد و از مهمانش خواست که در بالاترین قسمت خانه بنشیند و به خدمتکارانش دستور داد تا از بهترین غذاها و نوشیدنی­های خوشمزه برای مهمان تازه­از راه­رسیده و خسته بیاورند تا تناول کند. 

خداداد نیز ذره­ای احساس بیگانگی نکرد و خود را خیلی راحت و آزاد نشان می­داد و از هرگونه غذای که برایش آورده می­شد، در رضایت کامل می­پذیرفت. چراکه دومین پند پیرمرد پیشگو این بود که اصلاً آدم خجالتی نباشد و نگذارد دیگران به او زیاد تعارف کنند. خداداد هم آن شب را راحت و آزاد و بدون اینکه اصلاً خجالت بکشد در منزل قهرمان­خان گذراند. 

از نظر خداداد قهرمان­خان آن­طور که دربان می­گفت، نبود. در حقیقت خداداد با خود اندیشید که قهرمان­خان مهربان­ترین و بخشنده­ترین آدمی است که تا به­حال دیده­است. 

بامدادان هنگامی که خداداد خواست تا از میزبانش خداحافظی کند، به او گفت: «شما بهترین مردی هستید که تاکنون دیده­ام و من چیزی جز مهر و محبت در شما سراغ ندارم. اما دیروز گویی یکی از افرادتان با من به­مزاح می­گفت که هیچ مهمانی از خانه قهرمان­خان جان سالم به در نمی­برد. 

قهرمان­خان نگاه تندی به خداداد انداخت و از او خواست که همراهش راه بیفتد. آنگاه او را از یک دالان تنگ و وحشتناک به زاغه­ای بسیار تاریک برد و سپس در زاغه را به­آهستگی باز نمود. خداداد بدجوری ترسیده بود و هرلحظه فکر می کرد که کشته­می­شود و از درون پشیمان بود که چرا شب را در منزل قهرمان­خان بسر برده­است. قهرمان­خان از خداداد خواست که به درون زاغه نگاهی بیاندازد. اجساد آدمهای زیادی در زاغه بود. 

قهرمان­خان، آرام دستی به سر و صورت خداداد کشید و بامهربانی با او گفتگو کرد و به او گفت: «نترس! تو را نمی­کشم. البته دربان هم حقیقت را به تو گفته. در حقیقت اینجا کسی از دم تیغ من سالم نخواهد گذشت، اما تو با همه این قربانیان فرق می­کنی. بخاطر اینکه تو انسان آزاد و راحتی هستی. اما هیچیکدام از اینها مانند تو نبودند و ویژگی بدی که داشتند این بود از هر نعمتی که برای آنها مهیا می­کردیم، دریغ می­ورزیدند و بیش از حد خجالتی و اهل تعارف بودند. امروز من به وجود مهمان خوبی همچون تو افتخار می­کنم. خداداد در آن لحظه در ذهنش دوباره یادی از پیرمرد پندفروش کرد و در دلش برای او بسیار دعا کرد. قهرمان­خان در کمال فروتنی مهمانش را بدرقه کرد و سپس برادرانه در آغوشش فشرد و برای او بهترین­ها را آرزو کرد. 

خداداد دوباره مسافر جاده­ها شد و پس از پیمودن مسافتهای طولانی و عبور از کوهها و رودخانه­های بسیار، بالأخره شهرش از دوردستها نمایان گشت. لحظه به لحظه که به شهرش نزدیک می_شد، شهر قشنگتر و باشکوه­تر به­نظر می­رسید. از اینکه پس از سالیان دراز به وطن باز می­گشت، ذوق­زده شده­بود و در دلش خدا را بسیار شکر می­کرد.  

شهر به طور کلی تغییر کرده­بود. دیگر از پل چوبی و فنری­مانند بر فراز رودخانه خبری نبود و به­جای آن یک پل آهنی و محکم نصب کرده­بودند. درختهای صنوبر و سپیداری که در حاشیه­های رودخانه بودند، چقدر تنومند و قطور شده­بودند! 

خداداد روزهای را به خاطر می­آورد که با همسرش (صدف) در دوران نامزدی عاشقانه­شان ، دست­دردست­هم ، در شنزارهای داغ کنار رودخانه پابرهنه قدم می­زده­اند و خاطراتی در ذهنش جان می­گرفت که با همسرش آب­بازی می­کرده­اند. صدف همیشه به تنه تنومند درخت شاه­توت صد­ساله تکیه می­دادف آنگاه خداداد هم دل سیر نگاهش می­کرد. 

اکنون خداداد در شهرش بود و کوچه­های خلوت را شتابان طی می­کرد. شهر در سکوتی عمیق فرو رفته­بود. نمای ظاهری همه خانه­ها بجز خانه خود خداداد تغییر کرده­بود. خانه­اش همان خانه قدیمی بود که در دامنه کوه واقع شده­بود و به راحتی از میان خانه­های دیگر قابل تشخیص بود. 

پشت در حیاط خانه ایستاده­بود. قلبش تندتند می­زد. دلش راضی نمی­شد که در این لحظه صدف را از خواب نازش بیدار کند. به همین خاطر آرام و بی سر و صدا از در حیاط بالا رفت و وارد خانه شد.  

بوی عطر گلهای باغچه همه جا پیچیده­بود. با خودش گفت: «صدف عجب باغچه زیبا و باطراوتی به عمل آورده است!» چقدر دلش برای او تنگ شده­بود. یواش­یواش و بسیار محتاطانه به سوی اتاقی رفت که روزگارانی را با صدف در آنجا می­گذرانیده­است. 

اتاق تاریک بود. خداداد چراغی را روشن کرد و خواست که اگر در این لحظه همسرش بیدار شود، او را عاشقانه به آغوش بگیرد. 

به­محض اینکه اتاق روشن شد، خداداد در نهایت ناباوری جوانی را مشاهده­کرد که در کنار صدف خوابیده و دستانش را از گردن او آویزان کرده­است. دیگر آن حس خوشایند لحظات پیش را نداشت و خواست آن دو را همان­گونه که در آغوش هم­اند، بکشد. 

خداداد خشمگین­تر از هر وقتی دیگر شده­بود و دیگر به زندگی امیدی نداشت. نمی­دانست چه کاری باید انجام دهد. 

ناگهان به یاد سومین پند پیرمرد پیشگو افتاد که هشدار داده­بود: «هرگز در هنگام عصبانیت و خشم کاری نکند که بعدها پشیمان باشد و خودش را یک عمر سرزنش کند. بخاطر آورد که آن پیرمرد حکیم و خیرخواه او را در چنین لحظه­ای به شکیبایی سفارش نموده­است.

 خیلی پریشان و سردرگم شده­بود و بی­هدف منتظر بود تا اتفاقی بیفتد. دستانش را در موهای پریشانش فرو برد و مدتی با خود اندیشید تا چاره­ای بیابد و از این حالت رها گردد. با خود می­گفت که ای کاش هرگز به وطن بر نمی­گشت. 

بالأخره، جوانی که در کنار صدف خوابیده­بود، در حالیکه متوجه خداداد نشده­بود، از خواب پرید و به زبان آمد و رو به صدف کرد و گفت: «مادر جان من همیشه در کنارت می­مانم. تا وقتی که من را داری غم نخور!» 

در این لحظه لرزه بر اندام خداداد افتاد و دست و پاهایش را گم کرد. رفته­رفته  روحیه از دست­رفته­اش را باز یافت، حدس زد که این جوان رعنا باید پسرشان باشد و درست حدس زده­بود. خداداد در هنگام تولد او در غربت بسر می­برده­است، اما اینک پس از گذشت سالها این­چنین قد کشیده و بزرگ شده­است. 

خداداد خوشحال بود از اینکه در هنگام خشم، کاری را که حاصلی جز اندوه و پشیمانی نداشته، انجام نداده­است. خدا را بسیار شکر کرد و با خود گفت، براستی که زندگی من به این سه پندی که آن شب از آن پیرمرد پیشگو خریدم، بستگی داشته­است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد