ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

از زبان یک سگ

هوا از دیروز کمی بهتر شده­بود. دیروز هوا خیلی سرد بود. حالا خورشید در وسط آسمان پیدا بود و پاورچین­پاورچین ابرها را می­شکافت و پیش می­رفت. 

کارها همه خوب داشت پیش می­رفت و من توانسته­بودم  از عهده مسولیت­های که به من واگذار شده­بود، به­خوبی برآمده­باشم، بنابراین از درون  حسی خوشایند و رضایت­بخشی در من ایجاد شده­بود.

کارها خیلی زیاد بوند. از ساعتی که به این شهر وارد شده­بودیم، لحظه­ای هم استراحت نکرده­بودم. تا به حال در زندگی این همه کار در یک آن به من سپرده نشده­بود. از بس که کارهایم زیاد بود، فرصت نمی­کردم حتی سرم را بخارانم. کار من خیلی هم حساس بود. به خاطر اینکه پای جان و زندگی آدمهای که به من و دوستانم نیازمند بودند، در میان بود. 

سفر واقعاً پرماجرای بود. و من در این سفر تجربه­های زیادی را نیز به­دست آوردم. 

بهترین دوستم در این سفر سگی به نام راب بود. راب خیلی چابک و سریع بود. یک سگ زیبا و دوست­داشتنی بود.  

من و راب تقریباً تمام مدت روز را با هم بودیم. راب خیلی هم باهوش بود و حس بویایی فوق­العاده قوی­ای هم داشت که در میان تمام سگهای که به آنجا آمده­بودند، بی­نظیر بود. 

دکتر میشاییل که در این سفر با ما بود، می­گفت که راب را از بین دو هزار سگی که در حیات­وحش آلمان بوده، انتخاب کرده­است.  

اما شهری که در آن به سر می­بردیم، کاملاً ویران شده­بود و این هم به خاطر زلزله دو روز پیش بود که بسیاری از خانواده­ها را بی­خانمان کرده­بود. آن روزها شهر بم از خبرسازترین رسانه­های دنیا شده­بود. 

شهر خیلی زیبای بود. تا حالا در هیچ شهری مثل بم به آرامش نرسیده­بودم. خانه­های کهنه و کاهگلی، بافت قدیمی حاکم بر شهر، کویر، نخلستان، و نگاه­های پر از پرسش آدمهای مصیبت­زده و حیران و ارگ بم همه و همه شگفتی­های خود را داشتند.  

کمتر کسی از زلزله جان سالم به در برده­بود. گرد و غبار تمام شهر را در خود فرو برده­بود. 

جز صدای شیون و زاری چیزی دیگری  به گوش نمی­رسید. از تمام کشورهای دنیا نیروی کمکی جمع شده­بود. چقدر خوشحال بودم که انسانها خواه دوست یا دشمن، آشنا و یا غریبه در همچنین مو قعیت­های به کمک هم می­شتابند و پشت هم را خالی نمی­کنند. و خوشحال بودم از اینکه در این سفر با آدمهای شایسته و درستکاری مثل خانم مونیکا، مهندس میشاییل و آقای هاینریش و از همه بیشتر راب همکار شده­بودم. 

خانم مونیکا کارفرمای من بود. جند سالی بود که من با او کار می­کردم . یک خانم جذاب و مهربان که  حتی یک بار نیز من را اذیت نکرده­بود. خانم مونیکا خیلی درس­های ضروری و مهم را در زندگی به من یاد داده­بود. هر وقت که دلتنگ می­شد و می­خواست گریه کند، تنها با من حرف می­زد. می­گفت که من سنگ صبور دلش­ام و تا­حدی می­توانم او را آرام کنم.

من نیز هیچگاه راز دل خانم مونیکا را به کسی نگفتم و نگفتم که او چقدر غمگین است، چون او قویتر از این حرفها بود که بخواهد درجا بزند و زود در بازی با مشکلات زندگی شکست بخورد. 

به همین خاطر بود که من هنوز دوستش داشتم و به او  وفادار مانده­بودم و در کل از اینکه او دوست واقعی من بود، خودم را خوشبخت­ترین موجود روی کره زمین می­دانستم. 

من و راب امروز خیلی دوندگی کرده­بودیم و این به خاطر این بود که بدانیم کجا آدمی در زیر آوارهای وحشتناک هنوز دارد نفس می­کشد و به کمک ما نیازمند است. 

هرگاه که خسته می­شدم و دیگر حس بویایم را از دست می­دادم. راب خودش را هرچه سریع­تر به من می­رساند و کمکم می­کرد. از صبح تا بعد از ظهر  ما در پایین شهر  به سر می­بردیم. در واقع آنجا امدادرسانی می­کردیم. پایین­شهر بیشتر از همه جا ویران شده­بود. انگار این یک قانون بود که هرجا آدمهای فقیر زندگی می­کنند، باید بیشترین آسیب را ببیند. تاحالا همه گریه­های­شان را کرده­بودند و اشک­ها نیز در چشمها خشک شده­بود، ولی  مگر با گریه کاری درست می­شد. همچنین  موقعیت­های فقط باید بدوی و کمک کنی. درست مثل من و راب که می­دویدیم. 

 هوا داشت کم­کم گرگ و میش می­شد. باد سوزناک و سردی می­وزید. آسمان شهر نیز از آدمهای شهر گرفته­تر به نظر می آمد. و به همین­خاطر بود که گاهگاهی از آسمان اشکی ریخته­می­شد.

دیگر داشتیم کار را  تعطیل می­کردیم که آقای هاینریش شتابان پیش ما آمد و دستور­داد که یه قسمتی دیگر از شهر  که به کمک ما احتیاج دارند، باید هرچه زودتر برویم، چراکه جان دو نفر در خطربود.

همسایه­های­شان می­گفتند که از زیر خاک صداهای شنیده­اند.

مهندس میشاییل به همراه آقای هاینریش و دوشیزه خانم مونیکا تیم را به سمت دیگری از شهر هدایت کردند. 

آنجا بالاشهر بود و برعکس پایین­شهر، همه خانه­ها شیک و محکم بودند. اما در میان محله یکی از خانه­های­های مجلل ویران شده-بود. 

خانه حیاط بزرگی داشت و باغچه­ای زیبا نیز در میان حیاط خانه وجود داشت که پر از درخت­های نارگیل  و نخل بود. طرف دیگر  حیاط چندتا ماشین پارک شده­بود که ستون دیوار به روی آنها ریخته­ شده­بود. و آنها را شکانیده­بود.

احساس  می­کردم که خانه نشیمن در زیرش باید دو نفر باشند که هنوز زنده­مانده­اند. راب هم با من همعقیده شده­بود. خانم مونیکا بامهربانی به من نگاهی انداخت و مثل همیشه هوشم را تحسین کرد. 

مهندس میشاییل به کارگران دستور داد که فورا جایی که من و راب ایستاده­بودیم را بکنند. 

چقدر کارگران نازنینی بودند. خیلی کار کرده­بودند. آنها ما را خیلی دوست داشتند و مخصوصاً من و راب را، و مدام  سعی می­کردند به ما نزدیک بشوند و ما را نوازش کنند. و به ما نان بدهند.

خلاصه بعد از اینکه آنها کلی زمین را کندند، موفق شدیم، یکی از آن دو نفر که در زیر آوار بودند را پیدا کنیم. اولی یک دختر حدوداً بیست ساله و بسیار زیبا بود. طفلک صورتش کبود شده­بود و  نفس­هایش تندتند می­زد. موهای طلایی بلندی داشت. دست و پاهایش بدجوری ضربه دیده­بود.

متأسفانه  چند لحظه­ای زنده نماند و مرد. خانم مونیکا بلندبلند گریه می­کرد. انگار این دختر خواهرش بود. من زیاد گریه­های مونیکا را شنیده بودم. مثل روزهای که پدر و مادرش را در یک سانحه هواپیمای از دست داده­بود. و این برای  مونیکا خیلی سخت بود، اما او تلاش می­کرد که با گذشت زمان با خودش کنار بیاید و روحیه از دست­رفته­اش را باز یابد. خودم بارها از زبانش شنیده بودم که می­گفت: «خداوند بر ما منت­گذاشته و نعمت فراموشی را در وجود تک­تک ما بندگان به­ودیعه گذاشته­است.»

اما گریه الان مونیکا با همیشگی­اش فرق داشت او از ته دل گریه می­کرد. و با دستانش خاک را کنار می­زد تا بتواند حدأقل جان نفر دوم را نجات بدهد.

راب یه گوشه­ای نشسته بود. خسته و کوفته و آه می­کشید. تیم غرق در اشک شده­بود.  

احساس می­کردم که خدا هم در این نزدیکی­هاست و اشک می­ریزد. به نظر من آن روز را بایستی روز جهانی اشک نامید. یعنی کار خدا چه حکمتی می­توانست داشته­باشد که ماها هیچکدام سردرنمی­آوردیم.

بالاخره قربانی دوم نیز پیدا شد. پیرمردی تقریباً هفتاد­ساله. با موهای سفید که ریشی بلند داشت. 

پاهایش بدجوری در زیر بخاری گیر کرده­بود. با این وجود تیم ما توانست با تلاش بی­وقفه او را نجات بدهد.

پیرمرد به­حالت خوابیده نگاهی به جمعیت حاضرشده در آنجا انداخت. و زیرلب چیزهای را گفت که ما هیچکدام نفهمیدیم. فکر می­کردم که این پیرمرد پدر همان دختر زیبای است که چند دقیقه پیش مرد.

پیرمرد نگاهایش را تندتر کرد و همین­گونه به حرف زدن ادامه داد. بعد از اینکه حرف­هایش تمام شد، بلافاصله جمعیت از من و راب دور شدند و دیگر آن مهر و محبت همیشگی که در خق ما روا می­داشتند، رخت بربست. دیگر حتی کسی جز کارفرماهای هموطن­مان به ما کوچکترین توجه­ای­ نمی­کرد.

بعد از گذشت روزها و ماهها  که دیگر به آلمان باز گشته­بودم، هنوز به آن روز و آن واقعه فکر می­کردم. تا اینکه روزی آقای میشاییل نزد دوشیزه مونیکا  آمد و به او گفت:

«آن پیرمردی که آن روز جان سالم به در برد، حاکم شهر بم باشد و آن دختری که در کنار او مرد، دخترش نبود. بلکه کنیزش بود. در حقیقت این­طور که از شهروندان بم شنیده­بودم، آن دختر، دختر یکی از روستاییان می­باشد که به حاکم وام بدهکار بوده و چون  او  توان پرداخت وام حاکم را نداشته، حاکم دخترش را در عوض بدهکاری­هایش تصاحب کرده­است.

خلاصه، آن روز پیرمرد به کارگران و دیگر شهروندانی که در آنجا سخت برای به دست­آوردن جان عزیزان هموطن­شان می­کوشیدند، دستور داده­بود که به این سگ­ها نزدیک نشوید. چون نجس­اند. 

و حالا می­فهمم چرا انسانهای مهربانی که آن روز در آنجا حضور داشتند، بعد از شنیدن سخنان پیرمرد، بدون هیچ درنگی از من و راب که سگ بودیم، دور شدند.

 به یاد بهترین خاطراتم

شب­های کویری بم 

نظرات 1 + ارسال نظر
میترا سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ق.ظ

احمد جان !داستانتو خوندم.البته چند تا از داستانهاتو،دلنشین بودند.امیدوارم به نوشتن ادامه بدی دوست با ذوق...می تونی خیلی پیشرفت کنی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد