هوا از دیروز کمی بهتر شدهبود. دیروز هوا خیلی سرد بود. حالا خورشید در وسط آسمان پیدا بود و پاورچینپاورچین ابرها را میشکافت و پیش میرفت.
کارها همه خوب داشت پیش میرفت و من توانستهبودم از عهده مسولیتهای که به من واگذار شدهبود، بهخوبی برآمدهباشم، بنابراین از درون حسی خوشایند و رضایتبخشی در من ایجاد شدهبود.
کارها خیلی زیاد بوند. از ساعتی که به این شهر وارد شدهبودیم، لحظهای هم استراحت نکردهبودم. تا به حال در زندگی این همه کار در یک آن به من سپرده نشدهبود. از بس که کارهایم زیاد بود، فرصت نمیکردم حتی سرم را بخارانم. کار من خیلی هم حساس بود. به خاطر اینکه پای جان و زندگی آدمهای که به من و دوستانم نیازمند بودند، در میان بود.
سفر واقعاً پرماجرای بود. و من در این سفر تجربههای زیادی را نیز بهدست آوردم.
بهترین دوستم در این سفر سگی به نام راب بود. راب خیلی چابک و سریع بود. یک سگ زیبا و دوستداشتنی بود.
من و راب تقریباً تمام مدت روز را با هم بودیم. راب خیلی هم باهوش بود و حس بویایی فوقالعاده قویای هم داشت که در میان تمام سگهای که به آنجا آمدهبودند، بینظیر بود.
دکتر میشاییل که در این سفر با ما بود، میگفت که راب را از بین دو هزار سگی که در حیاتوحش آلمان بوده، انتخاب کردهاست.
اما شهری که در آن به سر میبردیم، کاملاً ویران شدهبود و این هم به خاطر زلزله دو روز پیش بود که بسیاری از خانوادهها را بیخانمان کردهبود. آن روزها شهر بم از خبرسازترین رسانههای دنیا شدهبود.
شهر خیلی زیبای بود. تا حالا در هیچ شهری مثل بم به آرامش نرسیدهبودم. خانههای کهنه و کاهگلی، بافت قدیمی حاکم بر شهر، کویر، نخلستان، و نگاههای پر از پرسش آدمهای مصیبتزده و حیران و ارگ بم همه و همه شگفتیهای خود را داشتند.
کمتر کسی از زلزله جان سالم به در بردهبود. گرد و غبار تمام شهر را در خود فرو بردهبود.
جز صدای شیون و زاری چیزی دیگری به گوش نمیرسید. از تمام کشورهای دنیا نیروی کمکی جمع شدهبود. چقدر خوشحال بودم که انسانها خواه دوست یا دشمن، آشنا و یا غریبه در همچنین مو قعیتهای به کمک هم میشتابند و پشت هم را خالی نمیکنند. و خوشحال بودم از اینکه در این سفر با آدمهای شایسته و درستکاری مثل خانم مونیکا، مهندس میشاییل و آقای هاینریش و از همه بیشتر راب همکار شدهبودم.
خانم مونیکا کارفرمای من بود. جند سالی بود که من با او کار میکردم . یک خانم جذاب و مهربان که حتی یک بار نیز من را اذیت نکردهبود. خانم مونیکا خیلی درسهای ضروری و مهم را در زندگی به من یاد دادهبود. هر وقت که دلتنگ میشد و میخواست گریه کند، تنها با من حرف میزد. میگفت که من سنگ صبور دلشام و تاحدی میتوانم او را آرام کنم.
من نیز هیچگاه راز دل خانم مونیکا را به کسی نگفتم و نگفتم که او چقدر غمگین است، چون او قویتر از این حرفها بود که بخواهد درجا بزند و زود در بازی با مشکلات زندگی شکست بخورد.
به همین خاطر بود که من هنوز دوستش داشتم و به او وفادار ماندهبودم و در کل از اینکه او دوست واقعی من بود، خودم را خوشبختترین موجود روی کره زمین میدانستم.
من و راب امروز خیلی دوندگی کردهبودیم و این به خاطر این بود که بدانیم کجا آدمی در زیر آوارهای وحشتناک هنوز دارد نفس میکشد و به کمک ما نیازمند است.
هرگاه که خسته میشدم و دیگر حس بویایم را از دست میدادم. راب خودش را هرچه سریعتر به من میرساند و کمکم میکرد. از صبح تا بعد از ظهر ما در پایین شهر به سر میبردیم. در واقع آنجا امدادرسانی میکردیم. پایینشهر بیشتر از همه جا ویران شدهبود. انگار این یک قانون بود که هرجا آدمهای فقیر زندگی میکنند، باید بیشترین آسیب را ببیند. تاحالا همه گریههایشان را کردهبودند و اشکها نیز در چشمها خشک شدهبود، ولی مگر با گریه کاری درست میشد. همچنین موقعیتهای فقط باید بدوی و کمک کنی. درست مثل من و راب که میدویدیم.
هوا داشت کمکم گرگ و میش میشد. باد سوزناک و سردی میوزید. آسمان شهر نیز از آدمهای شهر گرفتهتر به نظر می آمد. و به همینخاطر بود که گاهگاهی از آسمان اشکی ریختهمیشد.
دیگر داشتیم کار را تعطیل میکردیم که آقای هاینریش شتابان پیش ما آمد و دستورداد که یه قسمتی دیگر از شهر که به کمک ما احتیاج دارند، باید هرچه زودتر برویم، چراکه جان دو نفر در خطربود.
همسایههایشان میگفتند که از زیر خاک صداهای شنیدهاند.
مهندس میشاییل به همراه آقای هاینریش و دوشیزه خانم مونیکا تیم را به سمت دیگری از شهر هدایت کردند.
آنجا بالاشهر بود و برعکس پایینشهر، همه خانهها شیک و محکم بودند. اما در میان محله یکی از خانههایهای مجلل ویران شده-بود.
خانه حیاط بزرگی داشت و باغچهای زیبا نیز در میان حیاط خانه وجود داشت که پر از درختهای نارگیل و نخل بود. طرف دیگر حیاط چندتا ماشین پارک شدهبود که ستون دیوار به روی آنها ریخته شدهبود. و آنها را شکانیدهبود.
احساس میکردم که خانه نشیمن در زیرش باید دو نفر باشند که هنوز زندهماندهاند. راب هم با من همعقیده شدهبود. خانم مونیکا بامهربانی به من نگاهی انداخت و مثل همیشه هوشم را تحسین کرد.
مهندس میشاییل به کارگران دستور داد که فورا جایی که من و راب ایستادهبودیم را بکنند.
چقدر کارگران نازنینی بودند. خیلی کار کردهبودند. آنها ما را خیلی دوست داشتند و مخصوصاً من و راب را، و مدام سعی میکردند به ما نزدیک بشوند و ما را نوازش کنند. و به ما نان بدهند.
خلاصه بعد از اینکه آنها کلی زمین را کندند، موفق شدیم، یکی از آن دو نفر که در زیر آوار بودند را پیدا کنیم. اولی یک دختر حدوداً بیست ساله و بسیار زیبا بود. طفلک صورتش کبود شدهبود و نفسهایش تندتند میزد. موهای طلایی بلندی داشت. دست و پاهایش بدجوری ضربه دیدهبود.
متأسفانه چند لحظهای زنده نماند و مرد. خانم مونیکا بلندبلند گریه میکرد. انگار این دختر خواهرش بود. من زیاد گریههای مونیکا را شنیده بودم. مثل روزهای که پدر و مادرش را در یک سانحه هواپیمای از دست دادهبود. و این برای مونیکا خیلی سخت بود، اما او تلاش میکرد که با گذشت زمان با خودش کنار بیاید و روحیه از دسترفتهاش را باز یابد. خودم بارها از زبانش شنیده بودم که میگفت: «خداوند بر ما منتگذاشته و نعمت فراموشی را در وجود تکتک ما بندگان بهودیعه گذاشتهاست.»
اما گریه الان مونیکا با همیشگیاش فرق داشت او از ته دل گریه میکرد. و با دستانش خاک را کنار میزد تا بتواند حدأقل جان نفر دوم را نجات بدهد.
راب یه گوشهای نشسته بود. خسته و کوفته و آه میکشید. تیم غرق در اشک شدهبود.
احساس میکردم که خدا هم در این نزدیکیهاست و اشک میریزد. به نظر من آن روز را بایستی روز جهانی اشک نامید. یعنی کار خدا چه حکمتی میتوانست داشتهباشد که ماها هیچکدام سردرنمیآوردیم.
بالاخره قربانی دوم نیز پیدا شد. پیرمردی تقریباً هفتادساله. با موهای سفید که ریشی بلند داشت.
پاهایش بدجوری در زیر بخاری گیر کردهبود. با این وجود تیم ما توانست با تلاش بیوقفه او را نجات بدهد.
پیرمرد بهحالت خوابیده نگاهی به جمعیت حاضرشده در آنجا انداخت. و زیرلب چیزهای را گفت که ما هیچکدام نفهمیدیم. فکر میکردم که این پیرمرد پدر همان دختر زیبای است که چند دقیقه پیش مرد.
پیرمرد نگاهایش را تندتر کرد و همینگونه به حرف زدن ادامه داد. بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، بلافاصله جمعیت از من و راب دور شدند و دیگر آن مهر و محبت همیشگی که در خق ما روا میداشتند، رخت بربست. دیگر حتی کسی جز کارفرماهای هموطنمان به ما کوچکترین توجهای نمیکرد.
بعد از گذشت روزها و ماهها که دیگر به آلمان باز گشتهبودم، هنوز به آن روز و آن واقعه فکر میکردم. تا اینکه روزی آقای میشاییل نزد دوشیزه مونیکا آمد و به او گفت:
«آن پیرمردی که آن روز جان سالم به در برد، حاکم شهر بم باشد و آن دختری که در کنار او مرد، دخترش نبود. بلکه کنیزش بود. در حقیقت اینطور که از شهروندان بم شنیدهبودم، آن دختر، دختر یکی از روستاییان میباشد که به حاکم وام بدهکار بوده و چون او توان پرداخت وام حاکم را نداشته، حاکم دخترش را در عوض بدهکاریهایش تصاحب کردهاست.
خلاصه، آن روز پیرمرد به کارگران و دیگر شهروندانی که در آنجا سخت برای به دستآوردن جان عزیزان هموطنشان میکوشیدند، دستور دادهبود که به این سگها نزدیک نشوید. چون نجساند.
و حالا میفهمم چرا انسانهای مهربانی که آن روز در آنجا حضور داشتند، بعد از شنیدن سخنان پیرمرد، بدون هیچ درنگی از من و راب که سگ بودیم، دور شدند.
به یاد بهترین خاطراتم
شبهای کویری بم
احمد جان !داستانتو خوندم.البته چند تا از داستانهاتو،دلنشین بودند.امیدوارم به نوشتن ادامه بدی دوست با ذوق...می تونی خیلی پیشرفت کنی...