ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

آرزویی فرشته

 شب شده بود. یه شب زمستونی و سرد. روزهای زمستونی یکی­یکی داشتند سپری می­شدند با این وجود هنوز مردم چشم به راه برف بودند. در گوشه­ای از شهر شلوغ و پررفت و آمد و به دور از چشم انسانهای رنگاوارنگ و هزار سودا، فرشته­ای سودازده­تر از همه با خدا صحبت می­کرد و به شدت اشک می­ریخت

«خدایا من دیگه نمی­خوام فرشته باشم. خسته شدم. خسته شدم از این همه یکنواختی. از این تکراری بودن. ای کاش جور دیگه­ای زندگی می­کردم. خدایا من پشیمون شدم. خیلی وقت پیش می­خواستم بهت بگم که بریدم. می­خواستم بگم که دیگه ناشکیبا شدم. دیگه نمی­خوام خدا. من محبوس شدم. من در خروارها اندیشه و احساس گیر کردم. حالا هم دارم با تو، تنها با تو سنگ دلمو وا می­کنم. من از تو کمک می­خوام.»

فرشته زیبا و دوست­داشتنی که به چشم هیچ انسانی ظاهر نشده­بود،اما این دفعه برای اولین و شاید آخرین بار می­خواست در چشمان بهت­زده و پر از سوأل مردی جوان ظاهر شود. فرشته، فرشته مرگ او بود. هفته­ای دیگر در همین لحظه و در همین مکان که گریه می­کرد، قرار بود جون اون جوون رو بگیره.کاری بود که می بایست انجامش بده. مامور بود و معذور. می­بایست فرمان پروردگار را از سیر تا پیاز انجام بده. ولی حالا که هنوز فرصتی در پیش بود، شب و روز رو به گریه و زاری می­گذروند و از خدا می­خواست که چنین اتفاقی نیفته.  

فرشته در حالیکه سر بر درگاه پروردگار فرو آورده­بود و می­گریست می­گفت: «خدا جون، من دل این کار رو ندارم. اگه چنین کاری رو بکنم تا آخر دنیا قلبم می­شکنه. خدایا اگه خواستی در عوض خواسته من که نمردن این جوونه. حتی راضیم اگه بخوای جون منو بگیری. خدایا ولی من می­دونم که تو خیلی مهربون و باگذشتی.دلی پر از محبت داری. می­دونم که تو به خواسته من عمل می­کنی. حتما تو دل فرشته زیبایی مثل من که سالها بدون هیچ چشمداشتی گوش به فرمان تو بوده رو نمی­شکونی و آرزوشو برآورده می­کنی. خدایا خواسته­های من خیلی زیاد و پیچیده هستند، اما چون تو آفریدگار دانا و توانایی هستی، خیلی راحت و بدون دغدغه­ای همشون حل می­کنی. خدایا تا روز موعد فاصله­ای نمونده. تا روزی که هر وقت که فکرشو می­کنم. تنم می­لرزه. خدایا من طاقت دیدن صحنه مرگ کسی رو ندارم. کسی که از میان این همه آدمها فقط اون منو می­بینه و با دیدن من می­میره. خدایا این پس چه زیبایی که من دارم. من چه زیبایی هستم که به قیمت از دست رفتن جون یک بی­گناهه. خدایا من این زیبایی و این زندگی رو نمی­خوام. خدایا من دوست دارم فرشته زیبایی مهربونی باشم. نه فرشته غضب و نه ستم. خدایا به من رحم کن. تا دیر نشده کاری کن. که گره این مشکل تنها به دست تو باز می­شه.  خدا جون من نماد عشق و محبتم نه چیز دیگه­ای.» 

فرشته زیبا و پریشان اما ته دلش استوار بود. می دونست که خدا اونو بی­پاسخ رها نمی­کنه. امیدوار بود که نظر خدا حتماً تغییر می­کنه و فرشته زیبارو رو به آرزوش می­رسونه. فرشته زیبا از یک ماه پیش که این دستور رو از پروردگار گرفته­بود، موظف بود که هر روز از صبح تا غروب پسر جوون رو تعقیب کنه و تا روز موعود مواظبش باشه و حتی اعمال و رفتاراش و بدون هیچ کم و کاستی ثبت و ضبط بکنه.تا قبل از دیدن پسر جوان فرشته فکر می­کرد که زمینی­ها آدمهای جالبی نیستند. برای اینکه از سالهای دور که برای ثبت و ضبط کردن اعمال و رفتار آدمها به زمین اومده­بود، از اونا کارا عجیبی دیده­بود. به نظر فرشته کوچولو زمینی­ها راحت به هم دروغ می­گفتند و دل همو می­شکستند. زمینی­ها همو می­کشتند و خیلی بلاهای دیگه­ای سر هم می­آوردند. اون روزا فرشته زیبارو بسیار خوشحال بود که همیشه آسمونی بوده و شب و روز خدا رو شکر می­کرد که هرگز آدم نبوده و زمینی آفرید­ه­نشده. اما از یک ماه پیش فرشته شیفته زمین شده­بود. دوست نداشت که آسمونی باشه. دلش می­خواست مثل یه انسان در یک کلبه محقر زندگی کنه

همیشه می­گفت: «خدا جون زمین که ذره­ای بسیار ناچیز و در برابر دیگر سیاره­های که آفریده­ای بسیار کوچک است. اما من حالا عقیده­ام در این باره بسیار فرق کرده. قبلا موجودی خشک و جدی بودم و این منو در برابر انتقاد محکم و استوار گردانیده­بود ولی حالا یعنی از یک ماه پیش از وقتی که مسول این جوون شدم به طور کلی نظر و عقیده­ام عوض شده. خدای مهربون من دیگه مثل گذشته­ها نیستم که فکر کنم، هرچی خودم می­گم و بهش فکر می­کنم، همون درسته. من حالا چشمامو وا می­کنم و دارم یاد می­گیرم که همه چی رو روشن و واضح ببینم.» 

فرشته پریشون در حسرت زندگی زمینی­ها بود. حالا فرشته زمین رو با تموم سختی­ها، بی­مهری­ها و هزار بدبختی دیگه­ای که داشت، دوست داشت. رفتارهای اون جوون هر روز فرشته رو مجذوب خودش می­کرد. فرشته اونقدر در اون محو می­شد که زمین و زمانه رو به خاطر اون خوب می­دونست. اما افسوس که نمی­تونست تا روز موعود زیبایی خودش رو به اون جوون نمایان کنه. روز موعود هم اگر چه اون جوون فرشته زیبارو رو می­دید، اما به قول فرشته اتفاق بدی می­افتاد. یعنی همون که در تقدیر واسه این جوون مرد نوشته بودند: مرگ.

«وای خدای من چقدر تلخ و جانکاه می­شه. وقتی که آگاهانه کاری رو می­کنی که حاصلی جز پشیمونی نداره.» فرشته این حرفها رو با خودش می­گفت و با خودش فکر می­کرد که شاید هنوز ایمانش اونقدر کامل نشده که این همه آشفته و پریشون شده. دلش می­خواست اونقدر بااطمینان قدم برداره که حداقل خودش بدونه که چه کارایی داره انجام می­ده. دوست نداشت که فردا قربونی تصمیمات امروزش بشه. دوست داشت احساسات و عواطفش و هر چه واضح­تر و روشن­تر می­دید. دوست داشت واسه اولین بارم که شده به ندای هرچند کم شعله و ضعیف قلبش پاسخ می­داد. دوست داشت یک بار هم که شده واسه دل خودش کاری انجام بده. روزهای رو در زندگی به خاطر می­سپرد که آرزوها و خواسته­های انسانها رو سوار بر بلش می­کرد و می­برد به پیشگاه خدا تا خدا جون یکی­یکی اونا رو برآورده­کنه. هنوز آثار اون همه خواسته و آرزو بر بالهای زیبا و رنگی فرشته بود. یادش میاد یه بار آرزویی یه دختر­خانمی که مادر شدن رو دوست داشت، رو به پیشگاه خدا برد. هنوز لبخند زیبای خدا رو که نشانه برآورده شدن این آرزو بود رو فراموش نکرده­بود. یا همون شبی که در گوشه­ای از شهر در یه محله قدیمی در خانه­ای کوچک دختری در رویا دید که تور سفید عروسی به تنش رفته. چقدر دوست داشت که این رویا واقعی بشه. فرشته مهربون همون موقع آرزویی دختر فقیر و تنها رو به خدا گفته بود. ولی دیگه یادش نمی­اومد که چی شد. رویای دختر واقعی شد یا نه؟ 

خب، چه خواسته­ها و چه آرزوهایی. اما آرزو خودش چی بود؟ فرشته می­دونست که چقدر قدرتمند و قوی بوده و چقدر به خدا نزدیک بوده که محرم آرزوهای مردم بوده. همین طورم بود. مگه آرزوها یکی دو تا بودند! هیچ وقت یادش نمی­رفت که زمینی­ها چه شب­ها و روزهای در انتظار آزادی بسر می­بردند. اما حالا احساس می­کرد که برای رسیدن به تنها آرزوش ضعیف و ناتوان شده. یا نه شاید هم خیلی دیر شده­بود. 

«خدای مهربون خودم، کاش اونقدر به من قدرت می­دادی که از فرشته بودن درمی­اومدم و انسان می­شدم. اصلاً مهم نبود که مثل انسانها خطاهای ازم سر بزنه. حتماً احساس خوبی بهم دست می­داد که بعد از هر لغزشی دوباره از سر فروتنی سر بر درگاه تو فرو بیارم و ازت بخوام که منو ببخشی. اون موقع من واسه اولین بار لذت بخشش و گذشت رو حس می­کردم. خدایا می­خوام حالا که تو از راز درونم اگاهی و منو آدم می­کنی، خیلی زود زندگی جدیدمو آغاز کنم. خدایا من می­خوام مثل هر انسانی بمیرم. بخاطر اینکه قدر زندگی رو بهتر بفهمم. خدایا اگه بتونم برای همیشه زمینی باشم، دیگه آسمونی نیستم که تنها زندگی کنم. دوست دارم بزاری که بترسم. اظطراب داشته باشم واسه اینکه تن به تنهایی ندم. خدایا اون موقع من دیگه یه زمینی نیازمندم. اگه هم مدتی تنها موندم. مهم نیست. می­سازم. می­خوام که لذت با کسی بودن رو بهتر درک کنم. خدایا تو که حالا فهمیدی. پس بذار حرف دلمو بزنم. دوست دارم اونجا عاشق بشم. مثل زمینی­ها ولی عشقم با اونا متفاوت باشه. خدایا کمکم کن که در زمین یار و یاوری پیدا کنم. من یه مونس می­خوام. یه انیس می­خوام. یکی که سایه باشه. قول می­دم که همیشه بهش وفادار بمونم. مثل زمینی­ها زیر حرفم نمی­زنم. ترکش نمی­کنم. خدایا اگه به زمین برگردم، می­خوام یارم و خودم انتخاب کنم. برعکس همه دخترای زمینی که انتخاب می­شن ولی من خودم می­خوام انتخاب کنم. تازه تلاش می­کنم و با دسترنجم خودم یه حلقه واسش می­خرم. واسه اینکه همیشه واسه خودم باشه. خدایا اون موقع آرزوم اینه که تا ابد نذاری این احساس زیبا بمیره. خدا جون خودمو خیلی زیباتر می­کنم. هر روز میرم سر راه طرفم واسه اینکه تو نگاه اول تو دلش جا بگیرم. بشم پادشاه قلب اون. نمی­خوام دیگه پادشاه آسمونها باشم. آسمون قلب اون وسیع­تر از هر آسمونی دیگه­ای ایه. خیلی­ام قیافه مو مصنوعی نمی­کنم که جرأت نکنه اظهار عشق و علاقه کنه. درسته خودم مثل یه دختر شجاع بهش پیشنهاد میدم ولی نمی­خوام همه­چی یه طرفه پیش بره. اگه زمینی بشم. می­خوام که یه جای دنج و خوش اب و هوا ساکن بشم. نه تو شهر بلکه تو روستا. جای که مسیر تولد طرف من بوده تا حالا. می­خوام که فکر کنه. من­ام مثل خودشم. آسمونی نیستم که به بهای از دست دادن اون همه چی تموم بشه. می­خوام بهش بفهمونم که دهکده منم نزدیک دهکده اونه. می­خوام که اون بدونه فاصله دهکده­هامون خیلی ناچیزهه و ناچیزتر از اون فاصله قلب مونه. فاصله قلب­مونه که فاصله طولانی و وحشتناک آسمون تا زمین رو در هم گسیخت. خدایا اگه باهاش باشم، زندگی رو بهش سخت نمی­گیرم. می­ذارم هرچیزی به خوبی و خوشی تموم بشه. خدایا نمی­خوام با هیچ زن زمینی دوست بشم، آخه زن­های زمینی بعضیاشون تحمل دو تا عاشق رو در کنار هم ندارن. نمی­خوام اونا با حرفا و نگاهاشون بین من و اون فاصله بندازن. خدایا می­دونم که بعضی از زن­های زمینی مقایسه می­کنن ولی من نمی­خوام مثل اونا طرفمو با هیچ کس دیگه­ای مقایسه بکنم. واسه اینکه اون از نظر من بهترینه. اگه اونا بهم گفتن که من و یارم زیبنده هم نیستیم، جلوشون سفت و سخت وایمیستم و میگم مهم اینه که اون حالا در خونه قلب من جا گرفته. خدایا قبل از اینکه بهش بگم دوسش دارم، منو تنها بذار که راحت بیاد باهام حرف بزنه.خدا جون حرفای زیادی دارم. حالا خودت می­دونی که من فرشته زیبای تو، عاشق یه زمینی شدم و اونم کیه. خدای مهربون همونی که جونشو من باید به فرمان تو بگیرم، حالا ازت می­خوام که به فرمان تو بهش زندگی بدم. اونم مثل من تنهاست. دلش عشق می­خواد زندگی خوب می­خواد. دلش می­خواد که همه بدونند راضیه. راضی از انتخابش و می­خواد مثل من با انتخابش به ایده­الاش برسه. خدایا اگه جلوش ظاهر بشم و تو هم قبول کردی این طوری که خودم می­خوام بشه، دوست دارم جلو اون همه آدم ببوسمش و بپرم به آغوش گرمش. مهم نیست آدما چه فکری می­کنن،اخه اونا زمینی­اند و هر فکری هرچقدر هم ناباب می­کنن. مهم اینه که من عشقمو می­بوسم.»

قصه برگشت من

بالاخره روزهای پایانی سال هشتاد و هفت هم بسر رسید. هنوز قصه بسر نرسیده که آقا کلاغه به خونه­اش برسه. تازه داره قصه شروع می­شه. حالا آقا کلاغه هم گیریم که به خونش رسید، ولی من که هنوز به خونه­مون نرسیدم. یک سال داره می­گذره. دیگه دلم واسه زادگام خیلی تنگ شده. دارم واسه رفتن پر می­کشم.

آخرین شبی­هه که تو خوابگام. دوستان همه رفتن و من تنها شدم. هوا هم بدجوری گرفته و دلتنگ شده. اونم حال و روز منو داره. دلم می­خواد داد بزنم و بهش بگم: «درکت می­کنم هوا. منم دل دارم و می­دونم چته.» 

بغضی تلخ گلوشو گرفته. می­خواد گریه کنه. نمی­تونه. شاید هوا هم مثه من تا حالا تو زندگیش  بیشتر از چندین بار گریه نکرده­باشه. 

می­ترسم فردا بلیط گیرم نیاد. چقدر دلم می­خواست الان هوا صاف­صاف می­شد. و یه تیکه ابر تو آسمونا پیدا می­شد. می­رفتم سوارش می­شدم و یه­راست می­بردم بر فراز پشت بام خونه­مون. اونجا پیادم می­کرد و من خیلی آروم و بی­سر و صدا  طوری که خواب هیچ ستاره و یا همسایه­ای رو آشفته نکنم ، می­رفتم خونه­مون.

 اون موقع دوست داشتم یه­جوری بشه که انگار کسی فکر نکنه من یه ساله که با دیارم بیگانه شدم. به همین­خاطر از خدا می­خواستم که  اگه شب  می­رسیدم واسه یه بار هم که شده، منو ببره به خاطرات کودکیام. 

می­خوام  که اگه این اتفاق افتاد، کل شهر و دیارم رو غرق در بارون ببینم. دلم می­خواد شب کنار پنجره بخوابم و تا صبح صدای شرشر بارون گوش­مو نوازش کنه. می­خوام صدای رعد و برق رو خیلی مهیب بشنوم. از ته دل آرزو می­کنم وقتی دیگه صدای بارون و رعد و برق قطع شد، صدای آب رودخونه تا صبح در گوشم باشه.  می­خوام از ته دل به همه این نواها گوش جان بسپرم. آخه اینا بهترین موسیقی یادگار دوران کودکی من بودن. دلم می­خواد این آخر سال در رویاهام اول از همه خدا رو پیدا کنم و دستشو ببوسم به­خاطر همه چیز. می­خوام واسه ماهی­های رودخونه هم دعا کنم. نکنه خدای­نکرده رودخونه خشک بشه  و ماهیا بمیرن. خدایا نذار این اتفاق شوم بیفته که اگه خدای­نکرده این اتفاق افتاد، همه آدما که سطل به دست باشند و بخوان از صبح تا شب آب بریزن تو رودخونه که ماهیا بی­آب نمونن، نمی تونن. خدای خوب و مهربونم، آره اونا جلوی مرگ ماهیا رو نمی­تونن بگیرن. پس خودت به ماهیا رحم کن. 

امشب میخوام که از تلوزیون خونهمون فیلم سرزمین شمالی پخش بشه. خدا میدونه خیلی فیلم باحالیه. من تا حالا تنها فیلمی که دوست داشتم، همون بوده. یادمه یگی از قسمت­اش یه پسربچه خوشگل که همسن و سال اون موقع من بود، یه کفش سفید اسپرت خیلی قشنگ داشت. کفشش افتاد تو رودخونه. آب بردش. اون موقع فکر می­کردم که کفشش رو اب میاره رودخونه ما. و من می­تونم وقتی رفتم ماهیگیری صیدش کنم. آخه می­دونین من از اون کفش خیلی خوشم اومده­بود. یه بار مادرم بهم قول داد که واسم از اون بهترش رو می­گیره. ولی به شرطی که تابستون ریاضی رو تجدید نشم. نمی­شد مادر بگه به شرطی که زبان 20 بشی؟ آخه من از  درس ریاضی هیچ­وقت خوشم نیومد.

حالا که دارم تو عالمه کودکیام سیر می­کنم، می­خوام یه باره دیگه شازده کوچولو رو بخونم. اصلاً چقدر خوب می­شه اگه مادر بیاد بالای سرم و وقتی دارم می­خوابم، واسم قصه شاهزاده و گدا رو تعریف کنه. 

حالا که همه چی داره خوب پیش می­ره، خدایا کاری بکن که فردا هوا حتماً آفتابی باشه. 

می­خوام برم بیشه­زار  و آب رودخونه رو ببینم و اگه اجازه بدی شنا کنم. دلم لک­ زده واسه روزای که می رفتم بالای درخت از اونجا شیریجه می زدم تو آب. 

بنده خدا اون پیرمرده که گوسفنداش رو می­آورد اونجا به چرا، کلی نصیحتم می­کرد که من کوچولوام و ممکنه غرق بشم. 

ولی گوش من می­شنید و به حرفاش یه نمه توجه­ام نمی­کرد. دندش نرم. خودش نمی­خواست بفهمه که من تا حالا حرف حرفه خودم بوده و بس. و به حرف کمتر کسی گوش دادم.

آخه رودخونه خدا و منم می­خوام توش شنا کنم. هی پشتک و وارو بزنم. بعد بیام بیرون بدوم رو شنهای داغ ساحلی دراز بکشم. 

وای خدای من دلم می­خواد وقتی که در رودخونه تو شنا می­کنم، بهم اعتماد کنی. می­خوام حالا که صاحب رودخونه تویی، رودخونه رو واسم اقیانوس کنی. قول میدم که تو اقیانوس غرق نشم و این اقیانوس باشه که در من غرق بشه. 

خدایا حالا که برگشتم به سرزمین آدم کوچولوهای بزرگ، بذار گوسفندامونو بیارم اینجا بشورم. ازت می­خوام که روبین همون بره خوشگل سفیدقرمزی که واسه عید قربان ذبح شد، زنده بشه. می­خوام روبینمو بغل کنم و اونو ویژه بشورمش. 

خودت که می­دونی اون کنار رودخونه به دنیا اومد و به همین­خاطر بود که این اسمو واسش گذاشتم. 

روبین یه واژه آلمانیه به فارسی می­شه سنگ قیمتی کنار دریا. یه جور صدفه. روبین پسر فوق­العاده نازی بود. اون آگاهانه این زندگیو انتخاب کرد. یادمه روز عید قربان داوطلبانه سرشو گذاشت پهلو جاقوی پدر و با همه و من، برای همیشه بای­بای گفت و رفت. 

می­خوام تا وقتی روبین می­تونه پیشم وایسه. این اجازه رو بهش بدم که سرشو بذاره رو پاهام و استراحت کنه و منم آروم در گوشش ترانه بخونم. می­خوام بهش بگم : «روبین نازنینم از وقتی که منو ترک کردی و به سیارت برگشتی من  دیگه تنها شدم.»