ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

قصه برگشت من

بالاخره روزهای پایانی سال هشتاد و هفت هم بسر رسید. هنوز قصه بسر نرسیده که آقا کلاغه به خونه­اش برسه. تازه داره قصه شروع می­شه. حالا آقا کلاغه هم گیریم که به خونش رسید، ولی من که هنوز به خونه­مون نرسیدم. یک سال داره می­گذره. دیگه دلم واسه زادگام خیلی تنگ شده. دارم واسه رفتن پر می­کشم.

آخرین شبی­هه که تو خوابگام. دوستان همه رفتن و من تنها شدم. هوا هم بدجوری گرفته و دلتنگ شده. اونم حال و روز منو داره. دلم می­خواد داد بزنم و بهش بگم: «درکت می­کنم هوا. منم دل دارم و می­دونم چته.» 

بغضی تلخ گلوشو گرفته. می­خواد گریه کنه. نمی­تونه. شاید هوا هم مثه من تا حالا تو زندگیش  بیشتر از چندین بار گریه نکرده­باشه. 

می­ترسم فردا بلیط گیرم نیاد. چقدر دلم می­خواست الان هوا صاف­صاف می­شد. و یه تیکه ابر تو آسمونا پیدا می­شد. می­رفتم سوارش می­شدم و یه­راست می­بردم بر فراز پشت بام خونه­مون. اونجا پیادم می­کرد و من خیلی آروم و بی­سر و صدا  طوری که خواب هیچ ستاره و یا همسایه­ای رو آشفته نکنم ، می­رفتم خونه­مون.

 اون موقع دوست داشتم یه­جوری بشه که انگار کسی فکر نکنه من یه ساله که با دیارم بیگانه شدم. به همین­خاطر از خدا می­خواستم که  اگه شب  می­رسیدم واسه یه بار هم که شده، منو ببره به خاطرات کودکیام. 

می­خوام  که اگه این اتفاق افتاد، کل شهر و دیارم رو غرق در بارون ببینم. دلم می­خواد شب کنار پنجره بخوابم و تا صبح صدای شرشر بارون گوش­مو نوازش کنه. می­خوام صدای رعد و برق رو خیلی مهیب بشنوم. از ته دل آرزو می­کنم وقتی دیگه صدای بارون و رعد و برق قطع شد، صدای آب رودخونه تا صبح در گوشم باشه.  می­خوام از ته دل به همه این نواها گوش جان بسپرم. آخه اینا بهترین موسیقی یادگار دوران کودکی من بودن. دلم می­خواد این آخر سال در رویاهام اول از همه خدا رو پیدا کنم و دستشو ببوسم به­خاطر همه چیز. می­خوام واسه ماهی­های رودخونه هم دعا کنم. نکنه خدای­نکرده رودخونه خشک بشه  و ماهیا بمیرن. خدایا نذار این اتفاق شوم بیفته که اگه خدای­نکرده این اتفاق افتاد، همه آدما که سطل به دست باشند و بخوان از صبح تا شب آب بریزن تو رودخونه که ماهیا بی­آب نمونن، نمی تونن. خدای خوب و مهربونم، آره اونا جلوی مرگ ماهیا رو نمی­تونن بگیرن. پس خودت به ماهیا رحم کن. 

امشب میخوام که از تلوزیون خونهمون فیلم سرزمین شمالی پخش بشه. خدا میدونه خیلی فیلم باحالیه. من تا حالا تنها فیلمی که دوست داشتم، همون بوده. یادمه یگی از قسمت­اش یه پسربچه خوشگل که همسن و سال اون موقع من بود، یه کفش سفید اسپرت خیلی قشنگ داشت. کفشش افتاد تو رودخونه. آب بردش. اون موقع فکر می­کردم که کفشش رو اب میاره رودخونه ما. و من می­تونم وقتی رفتم ماهیگیری صیدش کنم. آخه می­دونین من از اون کفش خیلی خوشم اومده­بود. یه بار مادرم بهم قول داد که واسم از اون بهترش رو می­گیره. ولی به شرطی که تابستون ریاضی رو تجدید نشم. نمی­شد مادر بگه به شرطی که زبان 20 بشی؟ آخه من از  درس ریاضی هیچ­وقت خوشم نیومد.

حالا که دارم تو عالمه کودکیام سیر می­کنم، می­خوام یه باره دیگه شازده کوچولو رو بخونم. اصلاً چقدر خوب می­شه اگه مادر بیاد بالای سرم و وقتی دارم می­خوابم، واسم قصه شاهزاده و گدا رو تعریف کنه. 

حالا که همه چی داره خوب پیش می­ره، خدایا کاری بکن که فردا هوا حتماً آفتابی باشه. 

می­خوام برم بیشه­زار  و آب رودخونه رو ببینم و اگه اجازه بدی شنا کنم. دلم لک­ زده واسه روزای که می رفتم بالای درخت از اونجا شیریجه می زدم تو آب. 

بنده خدا اون پیرمرده که گوسفنداش رو می­آورد اونجا به چرا، کلی نصیحتم می­کرد که من کوچولوام و ممکنه غرق بشم. 

ولی گوش من می­شنید و به حرفاش یه نمه توجه­ام نمی­کرد. دندش نرم. خودش نمی­خواست بفهمه که من تا حالا حرف حرفه خودم بوده و بس. و به حرف کمتر کسی گوش دادم.

آخه رودخونه خدا و منم می­خوام توش شنا کنم. هی پشتک و وارو بزنم. بعد بیام بیرون بدوم رو شنهای داغ ساحلی دراز بکشم. 

وای خدای من دلم می­خواد وقتی که در رودخونه تو شنا می­کنم، بهم اعتماد کنی. می­خوام حالا که صاحب رودخونه تویی، رودخونه رو واسم اقیانوس کنی. قول میدم که تو اقیانوس غرق نشم و این اقیانوس باشه که در من غرق بشه. 

خدایا حالا که برگشتم به سرزمین آدم کوچولوهای بزرگ، بذار گوسفندامونو بیارم اینجا بشورم. ازت می­خوام که روبین همون بره خوشگل سفیدقرمزی که واسه عید قربان ذبح شد، زنده بشه. می­خوام روبینمو بغل کنم و اونو ویژه بشورمش. 

خودت که می­دونی اون کنار رودخونه به دنیا اومد و به همین­خاطر بود که این اسمو واسش گذاشتم. 

روبین یه واژه آلمانیه به فارسی می­شه سنگ قیمتی کنار دریا. یه جور صدفه. روبین پسر فوق­العاده نازی بود. اون آگاهانه این زندگیو انتخاب کرد. یادمه روز عید قربان داوطلبانه سرشو گذاشت پهلو جاقوی پدر و با همه و من، برای همیشه بای­بای گفت و رفت. 

می­خوام تا وقتی روبین می­تونه پیشم وایسه. این اجازه رو بهش بدم که سرشو بذاره رو پاهام و استراحت کنه و منم آروم در گوشش ترانه بخونم. می­خوام بهش بگم : «روبین نازنینم از وقتی که منو ترک کردی و به سیارت برگشتی من  دیگه تنها شدم.»  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد