شب شده بود. یه شب زمستونی و سرد. روزهای زمستونی یکییکی داشتند سپری میشدند با این وجود هنوز مردم چشم به راه برف بودند. در گوشهای از شهر شلوغ و پررفت و آمد و به دور از چشم انسانهای رنگاوارنگ و هزار سودا، فرشتهای سودازدهتر از همه با خدا صحبت میکرد و به شدت اشک میریخت. «خدایا من دیگه نمیخوام فرشته باشم. خسته شدم. خسته شدم از این همه یکنواختی. از این تکراری بودن. ای کاش جور دیگهای زندگی میکردم. خدایا من پشیمون شدم. خیلی وقت پیش میخواستم بهت بگم که بریدم. میخواستم بگم که دیگه ناشکیبا شدم. دیگه نمیخوام خدا. من محبوس شدم. من در خروارها اندیشه و احساس گیر کردم. حالا هم دارم با تو، تنها با تو سنگ دلمو وا میکنم. من از تو کمک میخوام.» فرشته زیبا و دوستداشتنی که به چشم هیچ انسانی ظاهر نشدهبود،اما این دفعه برای اولین و شاید آخرین بار میخواست در چشمان بهتزده و پر از سوأل مردی جوان ظاهر شود. فرشته، فرشته مرگ او بود. هفتهای دیگر در همین لحظه و در همین مکان که گریه میکرد، قرار بود جون اون جوون رو بگیره.کاری بود که می بایست انجامش بده. مامور بود و معذور. میبایست فرمان پروردگار را از سیر تا پیاز انجام بده. ولی حالا که هنوز فرصتی در پیش بود، شب و روز رو به گریه و زاری میگذروند و از خدا میخواست که چنین اتفاقی نیفته. فرشته در حالیکه سر بر درگاه پروردگار فرو آوردهبود و میگریست میگفت: «خدا جون، من دل این کار رو ندارم. اگه چنین کاری رو بکنم تا آخر دنیا قلبم میشکنه. خدایا اگه خواستی در عوض خواسته من که نمردن این جوونه. حتی راضیم اگه بخوای جون منو بگیری. خدایا ولی من میدونم که تو خیلی مهربون و باگذشتی.دلی پر از محبت داری. میدونم که تو به خواسته من عمل میکنی. حتما تو دل فرشته زیبایی مثل من که سالها بدون هیچ چشمداشتی گوش به فرمان تو بوده رو نمیشکونی و آرزوشو برآورده میکنی. خدایا خواستههای من خیلی زیاد و پیچیده هستند، اما چون تو آفریدگار دانا و توانایی هستی، خیلی راحت و بدون دغدغهای همشون حل میکنی. خدایا تا روز موعد فاصلهای نمونده. تا روزی که هر وقت که فکرشو میکنم. تنم میلرزه. خدایا من طاقت دیدن صحنه مرگ کسی رو ندارم. کسی که از میان این همه آدمها فقط اون منو میبینه و با دیدن من میمیره. خدایا این پس چه زیبایی که من دارم. من چه زیبایی هستم که به قیمت از دست رفتن جون یک بیگناهه. خدایا من این زیبایی و این زندگی رو نمیخوام. خدایا من دوست دارم فرشته زیبایی مهربونی باشم. نه فرشته غضب و نه ستم. خدایا به من رحم کن. تا دیر نشده کاری کن. که گره این مشکل تنها به دست تو باز میشه. خدا جون من نماد عشق و محبتم نه چیز دیگهای.» فرشته زیبا و پریشان اما ته دلش استوار بود. می دونست که خدا اونو بیپاسخ رها نمیکنه. امیدوار بود که نظر خدا حتماً تغییر میکنه و فرشته زیبارو رو به آرزوش میرسونه. فرشته زیبا از یک ماه پیش که این دستور رو از پروردگار گرفتهبود، موظف بود که هر روز از صبح تا غروب پسر جوون رو تعقیب کنه و تا روز موعود مواظبش باشه و حتی اعمال و رفتاراش و بدون هیچ کم و کاستی ثبت و ضبط بکنه.تا قبل از دیدن پسر جوان فرشته فکر میکرد که زمینیها آدمهای جالبی نیستند. برای اینکه از سالهای دور که برای ثبت و ضبط کردن اعمال و رفتار آدمها به زمین اومدهبود، از اونا کارا عجیبی دیدهبود. به نظر فرشته کوچولو زمینیها راحت به هم دروغ میگفتند و دل همو میشکستند. زمینیها همو میکشتند و خیلی بلاهای دیگهای سر هم میآوردند. اون روزا فرشته زیبارو بسیار خوشحال بود که همیشه آسمونی بوده و شب و روز خدا رو شکر میکرد که هرگز آدم نبوده و زمینی آفریدهنشده. اما از یک ماه پیش فرشته شیفته زمین شدهبود. دوست نداشت که آسمونی باشه. دلش میخواست مثل یه انسان در یک کلبه محقر زندگی کنه. همیشه میگفت: «خدا جون زمین که ذرهای بسیار ناچیز و در برابر دیگر سیارههای که آفریدهای بسیار کوچک است. اما من حالا عقیدهام در این باره بسیار فرق کرده. قبلا موجودی خشک و جدی بودم و این منو در برابر انتقاد محکم و استوار گردانیدهبود ولی حالا یعنی از یک ماه پیش از وقتی که مسول این جوون شدم به طور کلی نظر و عقیدهام عوض شده. خدای مهربون من دیگه مثل گذشتهها نیستم که فکر کنم، هرچی خودم میگم و بهش فکر میکنم، همون درسته. من حالا چشمامو وا میکنم و دارم یاد میگیرم که همه چی رو روشن و واضح ببینم.» فرشته پریشون در حسرت زندگی زمینیها بود. حالا فرشته زمین رو با تموم سختیها، بیمهریها و هزار بدبختی دیگهای که داشت، دوست داشت. رفتارهای اون جوون هر روز فرشته رو مجذوب خودش میکرد. فرشته اونقدر در اون محو میشد که زمین و زمانه رو به خاطر اون خوب میدونست. اما افسوس که نمیتونست تا روز موعود زیبایی خودش رو به اون جوون نمایان کنه. روز موعود هم اگر چه اون جوون فرشته زیبارو رو میدید، اما به قول فرشته اتفاق بدی میافتاد. یعنی همون که در تقدیر واسه این جوون مرد نوشته بودند: مرگ. |
«وای خدای من چقدر تلخ و جانکاه میشه. وقتی که آگاهانه کاری رو میکنی که حاصلی جز پشیمونی نداره.» فرشته این حرفها رو با خودش میگفت و با خودش فکر میکرد که شاید هنوز ایمانش اونقدر کامل نشده که این همه آشفته و پریشون شده. دلش میخواست اونقدر بااطمینان قدم برداره که حداقل خودش بدونه که چه کارایی داره انجام میده. دوست نداشت که فردا قربونی تصمیمات امروزش بشه. دوست داشت احساسات و عواطفش و هر چه واضحتر و روشنتر میدید. دوست داشت واسه اولین بارم که شده به ندای هرچند کم شعله و ضعیف قلبش پاسخ میداد. دوست داشت یک بار هم که شده واسه دل خودش کاری انجام بده. روزهای رو در زندگی به خاطر میسپرد که آرزوها و خواستههای انسانها رو سوار بر بلش میکرد و میبرد به پیشگاه خدا تا خدا جون یکییکی اونا رو برآوردهکنه. هنوز آثار اون همه خواسته و آرزو بر بالهای زیبا و رنگی فرشته بود. یادش میاد یه بار آرزویی یه دخترخانمی که مادر شدن رو دوست داشت، رو به پیشگاه خدا برد. هنوز لبخند زیبای خدا رو که نشانه برآورده شدن این آرزو بود رو فراموش نکردهبود. یا همون شبی که در گوشهای از شهر در یه محله قدیمی در خانهای کوچک دختری در رویا دید که تور سفید عروسی به تنش رفته. چقدر دوست داشت که این رویا واقعی بشه. فرشته مهربون همون موقع آرزویی دختر فقیر و تنها رو به خدا گفته بود. ولی دیگه یادش نمیاومد که چی شد. رویای دختر واقعی شد یا نه؟
خب، چه خواستهها و چه آرزوهایی. اما آرزو خودش چی بود؟ فرشته میدونست که چقدر قدرتمند و قوی بوده و چقدر به خدا نزدیک بوده که محرم آرزوهای مردم بوده. همین طورم بود. مگه آرزوها یکی دو تا بودند! هیچ وقت یادش نمیرفت که زمینیها چه شبها و روزهای در انتظار آزادی بسر میبردند. اما حالا احساس میکرد که برای رسیدن به تنها آرزوش ضعیف و ناتوان شده. یا نه شاید هم خیلی دیر شدهبود.
«خدای مهربون خودم، کاش اونقدر به من قدرت میدادی که از فرشته بودن درمیاومدم و انسان میشدم. اصلاً مهم نبود که مثل انسانها خطاهای ازم سر بزنه. حتماً احساس خوبی بهم دست میداد که بعد از هر لغزشی دوباره از سر فروتنی سر بر درگاه تو فرو بیارم و ازت بخوام که منو ببخشی. اون موقع من واسه اولین بار لذت بخشش و گذشت رو حس میکردم. خدایا میخوام حالا که تو از راز درونم اگاهی و منو آدم میکنی، خیلی زود زندگی جدیدمو آغاز کنم. خدایا من میخوام مثل هر انسانی بمیرم. بخاطر اینکه قدر زندگی رو بهتر بفهمم. خدایا اگه بتونم برای همیشه زمینی باشم، دیگه آسمونی نیستم که تنها زندگی کنم. دوست دارم بزاری که بترسم. اظطراب داشته باشم واسه اینکه تن به تنهایی ندم. خدایا اون موقع من دیگه یه زمینی نیازمندم. اگه هم مدتی تنها موندم. مهم نیست. میسازم. میخوام که لذت با کسی بودن رو بهتر درک کنم. خدایا تو که حالا فهمیدی. پس بذار حرف دلمو بزنم. دوست دارم اونجا عاشق بشم. مثل زمینیها ولی عشقم با اونا متفاوت باشه. خدایا کمکم کن که در زمین یار و یاوری پیدا کنم. من یه مونس میخوام. یه انیس میخوام. یکی که سایه باشه. قول میدم که همیشه بهش وفادار بمونم. مثل زمینیها زیر حرفم نمیزنم. ترکش نمیکنم. خدایا اگه به زمین برگردم، میخوام یارم و خودم انتخاب کنم. برعکس همه دخترای زمینی که انتخاب میشن ولی من خودم میخوام انتخاب کنم. تازه تلاش میکنم و با دسترنجم خودم یه حلقه واسش میخرم. واسه اینکه همیشه واسه خودم باشه. خدایا اون موقع آرزوم اینه که تا ابد نذاری این احساس زیبا بمیره. خدا جون خودمو خیلی زیباتر میکنم. هر روز میرم سر راه طرفم واسه اینکه تو نگاه اول تو دلش جا بگیرم. بشم پادشاه قلب اون. نمیخوام دیگه پادشاه آسمونها باشم. آسمون قلب اون وسیعتر از هر آسمونی دیگهای ایه. خیلیام قیافه مو مصنوعی نمیکنم که جرأت نکنه اظهار عشق و علاقه کنه. درسته خودم مثل یه دختر شجاع بهش پیشنهاد میدم ولی نمیخوام همهچی یه طرفه پیش بره. اگه زمینی بشم. میخوام که یه جای دنج و خوش اب و هوا ساکن بشم. نه تو شهر بلکه تو روستا. جای که مسیر تولد طرف من بوده تا حالا. میخوام که فکر کنه. منام مثل خودشم. آسمونی نیستم که به بهای از دست دادن اون همه چی تموم بشه. میخوام بهش بفهمونم که دهکده منم نزدیک دهکده اونه. میخوام که اون بدونه فاصله دهکدههامون خیلی ناچیزهه و ناچیزتر از اون فاصله قلب مونه. فاصله قلبمونه که فاصله طولانی و وحشتناک آسمون تا زمین رو در هم گسیخت. خدایا اگه باهاش باشم، زندگی رو بهش سخت نمیگیرم. میذارم هرچیزی به خوبی و خوشی تموم بشه. خدایا نمیخوام با هیچ زن زمینی دوست بشم، آخه زنهای زمینی بعضیاشون تحمل دو تا عاشق رو در کنار هم ندارن. نمیخوام اونا با حرفا و نگاهاشون بین من و اون فاصله بندازن. خدایا میدونم که بعضی از زنهای زمینی مقایسه میکنن ولی من نمیخوام مثل اونا طرفمو با هیچ کس دیگهای مقایسه بکنم. واسه اینکه اون از نظر من بهترینه. اگه اونا بهم گفتن که من و یارم زیبنده هم نیستیم، جلوشون سفت و سخت وایمیستم و میگم مهم اینه که اون حالا در خونه قلب من جا گرفته. خدایا قبل از اینکه بهش بگم دوسش دارم، منو تنها بذار که راحت بیاد باهام حرف بزنه.خدا جون حرفای زیادی دارم. حالا خودت میدونی که من فرشته زیبای تو، عاشق یه زمینی شدم و اونم کیه. خدای مهربون همونی که جونشو من باید به فرمان تو بگیرم، حالا ازت میخوام که به فرمان تو بهش زندگی بدم. اونم مثل من تنهاست. دلش عشق میخواد زندگی خوب میخواد. دلش میخواد که همه بدونند راضیه. راضی از انتخابش و میخواد مثل من با انتخابش به ایدهالاش برسه. خدایا اگه جلوش ظاهر بشم و تو هم قبول کردی این طوری که خودم میخوام بشه، دوست دارم جلو اون همه آدم ببوسمش و بپرم به آغوش گرمش. مهم نیست آدما چه فکری میکنن،اخه اونا زمینیاند و هر فکری هرچقدر هم ناباب میکنن. مهم اینه که من عشقمو میبوسم.»
salam ie sher az shaere alamani(shiler) taghdim ba mohebat:
Chor
Seid umschlungen, Millionen!
Diesen Kuss der ganzen Welt!
Brüder - überm Sternenzelt
Muss ein lieber Vater wohnen.
Wem der große Wurf gelungen,
Eines Freundes Freund zu sein,
Wer ein holdes Weib errungen,
Mische seinen Jubel ein!
Ja - wer auch nur eine Seele
Sein nennt auf dem Erdenrund!
Und wer's nie gekonnt, der stehle
Weinend sich aus diesem Bund.
Chor
Was den großen Ring bewohnet,
Huldige der Sympathie!
Zu den Sternen leitet sie,
Wo der Unbekannte thronet.
Freude trinken alle Wesen
An den Brüsten der Natur;
Alle Guten, alle Bösen
Folgen ihrer Rosenspur.
Küsse gab sie uns und Reden,
Einen Freund, geprüft im Tod;
Wolllust ward dem Wurm gegeben,
Und der Cherub steht vor Gott.
Chor
Ihr stürzt nieder, Millionen?
Ahnest Du den Schöpfer, Welt?
Such' ihn überm Sternenzelt!
Über Sternen muss er wohnen.
Freude heißt die starke Feder
In der ewigen Natur.
Freude, Freude treibt die Räder
In der großen Weltenuhr.
Blumen lockt sie aus den Keimen,
Sonnen aus dem Firmament,
Sphären rollt sie in den Räumen,
Die des Sehers Rohr nicht kennt.
Chor
Froh, wie seine Sonnen fliegen
Durch des Himmels prächt'gen Plan,
Wandelt,2) Brüder eure Bahn,
Freudig, wie ein Held zum Siegen.
Aus der Wahrheit Feuerspiegel
Lächelt sie den Forscher an;
Zu der Tugend steilem Hügel
Leitet sie des Dulders Bahn.
Auf des Glaubens Sonnenberge
Sieht man ihre Fahnen wehn,
Durch den Riss gesprengter Särge
Sie im Chor der Engel stehn.
Chor
Duldet mutig, Millionen!
Duldet für die bess're Welt!
Droben überm Sternenzelt
Wird ein großer Gott belohnen.
Göttern kann man nicht vergelten;
Schön ist's, ihnen gleich zu sein.
Gram und Armut soll sich melden,
Mit den Frohen sich erfreun.
Groll und Rache sei vergessen,
Unserm Todfeind sei verziehn;
Keine Träne soll ihn pressen,
Keine Reue nage ihn.
Chor
Unser Schuldbuch sei vernichtet!
Ausgesöhnt die ganze Welt!
Brüder - überm Sternenzelt
Richtet Gott, wie wir gerichtet.
Freude sprudelt in Pokalen;
In der Traube goldnem Blut
Trinken Sanftmut Kannibalen,
Die Verzweiflung Heldenmut - -
Brüder, fliegt von euren Sitzen,
Wenn der volle Römer kreist,
Lasst den Schaum zum Himmel spritzen:
Dieses Glas dem guten Geist!
Chor
Den der Sterne Wirbel loben,
Den des Seraphs Hymne preist,
Dieses Glas dem guten Geist
Überm Sternenzelt dort oben!
Festen Mut in schwerem Leiden,
Hilfe, wo die Unschuld weint,
Ewigkeit geschwornen Eiden,
Wahrheit gegen Freund und Feind,
Männerstolz vor Königsthronen -
Brüder, gält' es Gut und Blut -
Dem Verdienste seine Kronen,
Untergang der Lügenbrut!
Chor
Schließt den heil'gen Zirkel dichter,
Schwört bei diesem goldnen Wein,
Dem Gelübde treu zu sein,
Schwört es bei dem Sternenrichter!
سرود شادی:
شادی!
ای شعلهی شکوه خدایان
ای دختر بهشتِ اساطیر!
ما در حریم ِ قدس ِ تو پا مینهیم شاد.
بار دگر فسون تو پیوند میدهد
آنچه جمود داد به قهر و غضب به باد؛
انسان شود برادر انسان
هرجا عطوفت تو بال و پر بگشاد.
صدها هزارها! میلیونها! بهروی هم
این بوسهایست نثار جهان ما آغوش خویش را بگشاییم.
آنجا فراز خیمهی اخترْکوب
کردهست خانه، آن پدر مهربان ما.
هرکس که کیمیای سعادت – رفیق – یافت
یا آنکه داشت بانوی دلبندی
حتی
آن کس که در تمامی سیارهی زمین
تنها
خود را شناخته است –
از شور شادمانی ما بهره یافته است.
اما
باید برون حلقهی ما مویهگر شود
آن جانور که روی ز شادی بتافته است.
دارد هماره پاس محبت را
هرکس که هست ساکن این حلقهی کبیر.
آنگه محبت است
تا روشنای ِ فلک رهنمون ما
آنجا که
آن ذات ناشناس نشسته است بر سریر.
هرکه زنده است شادمانی را
نوشد از سینهی طبیعت پاک،
هرکه نیکوست، هرکه بدکار است
در پی ردِ سرخ او بر خاک.
شادی است آنکه بر تمامی ما
بوسهها داده است و میوهی تاک.
تاک، آری، رفیق ِ تا دم ِ مرگ.
ذوق بر جفت، کرم را هم داد
و «کروب» ایستانده در بر حق.
میلیونها!
به ستایش نشستهاید او را؟
ای جهان!
میشناسی تو خالق خود را؟
پی ِ او باش بر فراز سپهر!
خانهاش در ورای کوکبها.
شادیست نام ِ کلکِ پراعجاز
نقشی از او، طبیعت جاویدان.
از شادی است گردش هفت اختر
هفت اختر محاط به گردونهی زمان.
در این سپهر، تابش خورشیدها از اوست،
از شوق اوست گل شدن ِ هرجوانهای،
از اوست گردش همه اجرام ِ دور که
اخترشمار هم ندهد زان نشانهای.
همچنان اختران که میگردند
بر مدار شکوهمند سپهر
ره سپارید ای برادرها!
در رهی پرمهر
شاد، چون قهرمان به سوی ظفر.
رهروان ِ شکیبْآئین را
شادی است آنکه میزند لبخند،
از پس ِ پشتِ آتشین مرآت –
ناماش آئینهی حقیقتها.
ره نماید به طالبان آنگه
تا ستیغ همه فضیلتها.
بر بلندای کوه ایمان، هان!
بیرق او در اهتزاز است،
وز شکافی که سر زد از تابوت
شد برون، در صف ملایک شد
با ملایک کنون همآواز است.
رفقا!
هم دلیری و هم شکیبایی
تا جهان بهین شکیبایی
زان فرازان یکی خدا آخر
میدهد اجر این شکیبایی.
سلام من یه جمله ی آمزنده و کوتاه به زبلن آلمانی میخوام خیلی سریع لطفا اگه میدونی بیا تو وبلاگم و با معنی فارسیش برام بذار لطفااااااااااااااا چون خیلی احتیاج دارم.
سلام ممنون خیلی از اون موقع که اون کامنت و گذاشتم دنبال یه جمله ی عالیم ممنون ولی میشه یه جمله ی طولانی تر و با معنی همرا ه با فونتیکش بذاری خیلی لازم دارم ممنووووووووووون همین الان لطفا چون برا فردا میخوام