ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

از سنگ تا قلم

َنزدیکای ظهر شده­بود. خسته و کوفته مثل همیشه رهسپار نونوایی بود. هوا هم بدجوری گرم شده­بود. بعضی وقتا احساس می­کرد که گرمترین تابستون زندگی رو داره سپری می­کنه. البته همیشه از زبون بزرگترها می­شنید که کدوم گرما! تو که هنوز گرمایی رو ندیدی پسر جان! بیست سالش تموم شده­بود و داشت وارد سن بیست و یک سالگی می­شد.  

با وجود این سن و سال کم خیلی سرد و گرم روزگار رو چشیده­بود. ولی هرگز مجال و فرصتی حاصل نمی­شد تا این مسافر خسته و  اما امیدوار به زندگی حرف­هایش را بزنه و درد و دلا شو  وا بکنه.

 بخاطر اینکه بزرگترها در هر مورد تجربه بیشتری داشتند و چه بخوایم چه نخوایم، چندتایی پیراهن از ما بیشتر پاره کرده بودند. به قول اونا ما جوان­ترها که قحطی ندیدیم! سرما ندیدیم! و انگار نه انگار که رنجی کشیده­باشیم. و چیزیو احساس کرده­باشیم!

خوب داشتیم از یه مسافر صحبت می­کردیم که کوفته و خسته راهی نونوایی می­بود. گرمایی تیرماه همچون تیرهای جذب بدنش می­شد. حسابی خیس عرق شده بود. امروز چهارمین روز کاریش بود. باوجود اینکه مدت کمی می شد که به این شهر اومده بود، اما با محیط کاریش حسابی خو گرفته­بود. مثل چند روز گذشته با لباس های گرد و خاکی داشت در امتداد خیابان راه  می­رفت.

 امروز شصت تا کیسه گچ و چندتایی کیسه سیمان به بالابر زده­بود که به طبقه­های بالاتر برده­بشه. تازه کار کردن را با بالابر یاد گرفته­بود. طفلک روز اول نزدیک بود به خاطر نابلدی یک سنگ دو سه متری از بالا به پایین پرت بشه و بخوره تو فرق سرش. خدا رحم کرده­بود که اوستاکارش داد زده و بهش گفته­بود که مواظب سرش باشه.  بهش هشدار داده­بود که هرگز نباید خودش زیر بالابر وایسه. همینطور در راه با خودش فکر می­کرد که اکه دیروز سنگ از اون بالابر که به آسانسور نیمه­کاره وصل بود، می­خورده تو سرش، دیگه واسه همیشه دفتر زندگیش بسته می­شده و بدتر از اون این بود که هنوز هیچکی اسم و رسمی از این مسافر تازه از راه رسیده نمی­دونست. 

در راه باز به فکر فرو می­رفت. به خونه فکر می­کرد، به مذرعه، گوسفندا، گاوا،کوه و رودخونه. بعضی وقتا هم سرانگشتی با خودش برآورد می­کرد که تا اول ماه مهر پولاش چقدر بشه. 

حساب می­کرد که پولدار شد چی بخره. نکنه مثل بچگیاش وقتی قولکشو شیکست ولی پولش کفاف نکنه که دوچرخه رویایشو بخره. 

این چند روز وقتی ظهر می­شد، همه کارش این بود که بره نون بگیره. خدا خدا می­کرد که نونوایی شلوغ نباشه. 

چون کارگرا دیگه از کار کردن دست کشیده­بودند و همه منتظر بودند که اون نون رو بخره و بعدش نهاری درست کنند و بخورند. 

کارگرا وقت نهار خوردن خیلی حرف می­زدند و در مورد هر چیزی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد اظهارنظر می­کردند. اونا مرتباً مسائل سیاسی و اجتماعی رو از دیدگاه خودشون ارزیابی می­کردند. 

اما مسافر این داستان حق نداشت در این مورد حرفی بزنه. آخه از نظر بقیه هم کم سن و سال بود و هم معلومات سیاسی و اجتماعی که داشت اندک بود. 

مسافر کوچولو هم کاری به این کارا نداشت. و بیشتر وقتا ساکت می­موند و به فکر فرو می­رفت. 

چه زود به نونوایی رسید! از بس که تو خودش بود نفهمید که زمان چقدر زود گذشت. واقعا همین طور هم بود. زندگی رو هر جور بگیری می­گذره. 

تو صف بود. مردم خسته و از گرما وارفته همه تو صف وایساده­بودند. نگاه­ها به طرف مسافر خسته بود که لباس­کارش تنش بود. لایی انگشتاش هنوز مقدار کمی سیمان مونده­بود. اوستاکارش بهش گفته­بود که وقتی ملات درست می­کنی، دستکش دستت کن! ولی اینم یک­دنده بود و می­گفت: «اوستا جون دست­کش مثل دست مصنوعی می­مونه.» 

خلاصه دیگه نوبتش شد و نون­شو گرفت و به طرف ساختمون راه افتاد. پشت سرش حالا نوبت یه خانم بود، که بچه­اش گریه می­کرد و می­گفت: «مامان من دیگه نمی­رم مدرسه.» 

مامانشم هی می­زدش و بهش می­گفت: «اگه نری مدرسه می­شی مثل اون پسره که الان نون گرفت. دیدی که حال و وضعشو؟!» 

مسافر کوچولو اینو که شنید، برای لحظه­ای افکارشو متوقف کرد. اما طولی نکشید که دوباره به افکارش برگشت. همین­طور که داشت تندتند به طرف ساختمون می­رفت،با خودش دوباره فکر کرد.

کسی نمی­دونست به چی داره فکر می­کنه؟ به سر و وضعش؟ به محیطش؟ به کار؟ به پول؟ 

و یا شاید در این فکر بوده که درسا ترم بعدشم با موفقیت پشت­سر بذاره، و به یاد این جمله مشهور آلمانی که هفته پیش یاد گرفته­بود، افتاد. 

Ich denke da bin ich 

می­اندیشم پس هستم. (دکارت)

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:16 ق.ظ http://wwww.farizade.blogfa.com

خیلی نثر روان و زیبایی دارید من هم می نویسم ولی نه به خوبی شماُخوشحال می شم اگه به وبم سر بزنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد