ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

آفرینش تو

  

تو را پس از پروردگار بازآفریدم. 

بر پیکر رعنایی­ و پر از زیبایی­ات لباسی سپید، لطیف و نازک از جنس آزادی و آزادگی پوشانیدم.  

سرمه­ای گرانبها از اصل نور از سرمه­دان فرشتگان خدا که سرشار از امید و خوش­بینی بود، برداشتم و آن را آهسته بر چشمان بس دوست­داشتنی­ات کشیدم.  

گوشه­ای ساحلی از همان چشمان گیرا را از اشک شوق که از تبار ترنم باران بهاری بود، لبریز کردم، آنگاه قاب عکسی پر از خواستنی از خود را  بر آستانه باشکوه و پر از احساس مردمک چشمانت برای همیشه به یادگار گذاشتم.

گونه­های زیبا و دلربایت را با سرخابی از بوسه که از هنرکده خدا هدیه گرفته­بودم، زیباتر نمودم.  

انبوه گیسوان مجعد و دل­انگیزات را همچون یلدای خاطره­انگیز پاییزی تیره و طولانی آفریدم و آن را با رایحه جان­افزای گلهای بهاری آغشتم، سپس به دست مهربان نسیمی خوشایند سپردم تا در آسمان آبی قلبم پخش گردند.  

لبخندهای شیرین و ملیح را همچون گلدسته­های همیشه بهار در صحن سراسر معطر باغچه لب­هایت کاشتم. 

آن سوتر کهکشان بی­پایان اندیشه­ها و آرزوهای ژرف و نابت را همچون اندیشه­ها و آرزوهای خود رنگی سبز کشیدم.  

چون دریا مواج و پرتلاطم اما در عین حال بسیار آرام آفریده­شدی. 

لحظه ای با خدا

سلام خدای خوب و مهربان. 

چند وقتی می­شه که می­خوام واست بنویسم. همش دنبال یه فرصت خوب بودم. تو کجای عزیز؟ چه خبرا؟ دلم گرفته بود با خودم گفتم که درمونش فقط تویی و بس. می­دونی هر وقت واست می­نویسم، خیلی آروم می­شم. اصلاً سبک می­شم. فقط تویی که مثل یه دوست خوب و دلسوز به حرفا گوش می­دی. آره عزیز ذلم تو دوای درد منی. تو هم دردی هم درمانی. درد واسه اینکه نبودن و فراقت بدجور آزارم می­ده. درمان­ام که خودت می­دونی مثل حالا و وقتای دیگه. راستی نامه­های شب و روزهای گذشته­ام که به دستت رسید. می­دونستم حتماًً می­رسه و تو هم همه شونو با حوصله می­خونی. اول می­خواستم که باهات فقط حرف بزنم ولی بعد فکرشو کردم که بنویسم، بهتره. می­دونی خدا جون با نوشتن قلبم مطمئن می­شه که من این حرفا رو بهت زدم. هرچند که تو منو درک می­کنی و قبل از اینکه حرفی بزنم، می­دونی چی سر زبونمه و باید همین حالا گفته بشه. خدایا واسه همین اخلاق و مرامت، به بزرگیت قسم که خیلی می­خوامت. خدایا چقدر خوبه که وقتی می­خوام از تو بنویسم، واژه­ها هی بیشتر و بیشتر می­شه. البته من می­دونم دفتر سفیدم رو تو قبل از اینکه صفحاتشو در مورد تو بخوام بنویسم، حدس می­زنی که چی قراره توش نوشته شه. آخه تو دانایی، باهوشی و از اسرار همه آگاهی داری. می­تونم الان با جرأت بگم دل به دل راه داره. خدا جونم خیلی خوشحال می­شم وقتی بهم ثابت بشه که دل مهربونه تو چقدر به دل ما بندگانت راه داره. خدایا منو می­بخشی اگه بعضی وقتا متوجه نمی­شم؟ می­دونم که حتماً منو می­بخشی. ته دلم به بخشایش و گذشت تو قرص و محکمه. 

می­دونم وقتی که خطای ازم سر بزنه باید چه کار کنم؟ میام و به چشا گیرا و زیبایی که داری زل می­زنم. 

راستی تا یادم نرفته، یه چیزی. نامه­هایی که واست نوشته بودم. همون نامه­هایی که چون به یاد تو نگاشته شده­بودند، خوشبو خوشبو شده­بودند و منم اضافه بر اون بیشتر معطرترشون کردم. واسه اینکه پیش خودم فکر کردم که تو حتماً از این کارم خوشت میاد. می­دونی عزیزم اون نامه­ها رو اون روز چندین بار خوندمشون. هر لحظه از خوندنشون بیشتر لذت می­بردم. تنها به خاطر اینکه می­خواست برسه دست تو. حس می­کنم ارزششون بیشتر از چیزی باشه که من فکر می­کنم. ارزشش­ام اینه که از دست نیازمنده یه دلداده و واله می­خواد برسه به دست محبوبش. بعدش نامه­هامو سپردم به نسیم صبصگاهی که برسونشون در خونه­ات. حتماً تا الان­ام رسیدن. خدایا اونا رو که خوب خوندی. حالا کاری ندارم جوابمو کی میدی؟ فقط ازت می­خوام یه بار تاشون نزنی بزاریش تو جیبت و بخوای روزای دیگه اونا رو بخونی. البته می­دونم که این کار و نمی­کنی، آخه تو مثل ما آدما که چیزی رو فراموش نمی­کنی. خودت گفته­بودی که دانه­ای که تو دل خاکه و داره شب و روز تلاش می­کنه تا جون بگیره و چند روز دیگه رو پا خودش وایسه، آره عزیزم گفته­بودی که حساب اون کاملاً تو دستته. فدای تو پس مطمئن شم که حساب کار ما بندگانت­ام تو دستته.

خدایا فقط جواب بده ولی نه خیلی دیر و نه خیلی زود. نه خیلی دیر واسه اینکه من و اصلاً هیچ­کس به اندازه تو که صبور نیستیم و عمراً بتونیم طاقت بیاریم.خیلی­ام زود نه. خودت بهتر می­دونی که ما آدما اینطوریم دیگه خیلی جنبه نداریم. می­ترسیم  که اگه خیلی دیگه لطفت شاملمون بشه، خودخواه بشیم و خودمونو گم کنیم. بعدش خدای­نکرده قلب حساس و مهربون تو بشکنه. اون وقت ما رو به حال خودمون رها کنی. ولی خدایا تو نعمتتو ارزانی کن. کارت نباشه دلدار من. سعی می­کنیم خودمونو گم نکنیم. خدایا قول میدم که یه بار دیگه که به قلوب شکسته­مون قدم رنجه کردی، قدر خودمونو بیشتر بدونیم. لااقل اگه اومدی تو دل من یکی، می­خوام که پادشاه قلبم فقط تو بشی، اینطور که پادشاه همه فقط تو هستی. پس پادشاه هستی­بخش، این­بار اگه اومدی به قلبم، قلبمو قفل می­کنم و کلیدشو گم می­کنم، آخه می­خوام واسه همیشه در قلبم بمونی. می­دونم که تو می­تونی کلید  رو پیدا کنی. ولی اگه هم پیداش کردی و خواستی بری، جای دوری نری.  نری حاجی حاجی مکه بشی و دیگه نیای. می­دونی که خیلی دلتنگت می­شم. خدایا می­خوام که به یادم باشی. البته به یاده همه باشی و افتخار بدی که ما هم به یادت باشیم که یاد تو آرامش خاطر میاره. خدایا اگه ما بدیم ولی می­دونم که تو خوبی. تو مثل بعضی­ها نامرد نیستی که بری و حتی خداحافظی­ام نکنی. خدایا می­خوام بگم خیلی کاردرستی، آخه تا حالا ندیدم کسی به خوبی تو  بدی رو به نیکی و هر چه زیباتر پاسخ بده. 

خدایا می­خوام این لحظه و تمام لحظات ازت تشکر کنم. می­خوام مطمئن باشی که منم بنده قدرشناسی هستم. می­خوام بدونی که همه­چی رو از تو دارم. 

خدایا میگن که درهای کرم و بخشندگیت به روی هیچکی تا حالا بسته­نشده، آخه همه آفریده خودتیم. و یگانه عشقمون فقط تویی و غیر از تو کسی دیگر در کلبه کوچک دلمون نیست. پس تو هوا همه آفریده­های عاشقت­ام داری. پس دیگه سفارششونو نمی­کنم. اگه اینا رو بهت یاداوری می­کنم، فقط واسه اینه که بدونی سرتاپا نیازیم. 

خوب، خدا جون دیگه از کجا واست بگم؟ می­دونی که پریشونم و با این مغز کوچک قادر نیستم همه حرفامو واست بنویسم و همه دردودلامو باهات وابکنم. خدا جونم، الهی که فدات شم . پس تو خودت کمکم کن. که ببینم چی کم دارم؟ چیزی اگه تو زندگی کم باشه که نیست. می­خواستم یه چیزی رو بگم ولی الحمدالله نه تنها کم نیست بلکه زیادم هست. اونم حضور گسترده خودته عزیزم. می­خوام تا جای که راه داره اینو گسترده­ترش کنی. یعنی ازت می­خوام که بیشتر از اونی که در حد انتظارهه، بیای تو زندگیمون و هدایتمون کنی. خدایا می­خوام که دلم همیشه و همه­جا تنها با نور بی­پایان تو روشن باشه و بس. 

خدایا تو خیلی قشنگ حرف می­زنی و حرفات منو امیدوار می­کنه. منو حتی اگر برای یک بار هم که شده به شوق وصال تو زنده نگه می­داره. می­دونم وقتی که حرف می­زنی تا آخرش رو حرفت هستی. هرگز بدقولی نمی­کنی. پس حالا که حرفات و وعده­هات راسته­راسته و خللی تو کارت نیست. امیدوارم که همه وعده­های که به ما میدی، همشون از سر مهربانی باشه. خدای مهربونم. یه بار نکنه از دست ما خشمگین بشی که اون موقع هیچ کس مگر خود توانمندت نمی­تونه جلو خشمتو بگیره. خدایا ما اینیم دیگه. می­ترسیم از عذابت و بیشتر تو رو یه خدای یگانه­ایی که مهربونه و قلبش واسه تک­تک افریده­هاش می­تپه، می­شناسیم و به رحمت بی­پایانت چشم امید داریم. تو تنها پناه­گاه ما هستی و بس. پس تنها تو ما را دریاب. 

خدایا تو تکی. یه دونه­ای و با تمام یه دونه­های دنیا فرق می­کنی. خدای خودم منو ببخش قصد ندارم که تو رو با کسی مقایسه کنم، آخه کسی که با تو قابل قیاس نیست. واسه همینه که تو بی­همتایی و شریکی در زندگی نداری. 

خدایا می­دونم که دانشت همه دنیا رو از هر چی که پیدا و پنهونه، از کوچک تا بزرگ، خورشید، ماه، کهکشون و بقیه­شونو همه و همه رو درگرفته و همه تحت فرمان تو هستند. 

خدایا تو کجایی؟ کجا می­شه تو رو لمس کرد؟ و این­بار ما تو رو نوازش کنیم. این همه تو ما را نوازش می­کنی. ما هم دلمون می­خواد حتی اگه واسه یه بارام که شده هرچند کوتاه خالقمونو نوازش کنیم و بهش بگیم: «خسته نباشی  از اینکه این همه خوبی و زیبای آفریده­ای.» البته می­دونیم که تو هرگز خسته نمی­شی ولی خوب چه کار کنیم؟ چی بهت بگیم که شایسته­ات باشه؟ خدا جون، ما که خوب بلد نیستیم چی بگیم؟ تو خودت به ما یاد بده که چطوری باهات حرف بزنیم که ادب رو در حضورت رعایت کرده باشیم. خدایا، خونه­ات رو چطوری می­شه پیدا کرد؟ آخه میگن در خونه تو هرگز به روی کسی بسته­نمیشه. تازه تو خودت مخلوقاتتو دعوت می­کنی که هروقت دلشون گرفت. اصلاً هر وقت که دوست داشتند، یه سر خودشونو به خونه باصفات برسونن. می­دونم که سفره پربرکت تو همیشه گسترده است. فکر کنم بارها و بارها ناخودآگاه دستمونو گرفتی و بردیمون اونجا. اما ما خودمون اینقدر سرگرمه امور روزمره بودیم که حضورتو نفهمیدیم. خدا جونم، این­دفعه می­تونم حدس بزنم کی می­آیی و کجا می­آیی؟ اصلاً می­خوای بهت بگم خونه­ات کجاست؟ تا خیال خودمو و تو رو راحت کنم. عزیز همه کاینات، خونه تو در دل ما بندگانته مخصوصاً وقتی در واقعیت عاشق بشیم. این­بار می­تونم حدس بزنم واسه دعوت کردن آدما کی بیایی؟ وقتی قلبی بشکنه و یا وقتی کودکی لبخند بزنه. خدایا چطور می­شه که بعضی وقتا فکر می­کنیم تو در لبخند زیبای کودکی نشسته­ای و یا در اشک بینوای پرسه می­زنی؟ 

خدایا منو ببخش از اینکه جسته گریخته حرف می­زنم و همش از این شاخه به اون شاخه می­پرم. 

ولی یه چیزی که هست، بعضی وقتا دلم می­خواد فریاد بزنم و بگم که بی­نهایت دوست دارم و به وجودت می­بالم. ازت ممنونم که تنها تو خالق و عشق منی.  

خدایا این همه واست نوشتم که یه چیزی ازت بخوام. برآورده­کردنش­ام واسه تو کاری نداره ولی اگه این کار بشه، من خوشبخت­ترین می­شم. 

خدایا دریغ از یه بار که در خواب ببینمت. نمی­دونم چه حکمتیه؟ خدایا حالا که باهات این­همه راحت شدم و می­تونم خواسته­هامو حتی اگه بیشمار بود، در درگاه باشکوهت مطرح کنم، ازت می­خوام که با هم یه قرار بزاریم. می­خوام که یه جای ببینمت.خیلی وقته دنبال همچین فرصتی بودم. قبلنا اگه این خواسته رو بهت نگفته­بودم، آخه دوست داشتم که اتفاقی ببینمت. با خودم می­گفتم، خدا جونو اگه اون­وقتی که دیدمش نخواست حتی کلمه­ای باهام حرف بزنه و یا تا آخر حرفام پیشم نموند، دیگه آخرش یه نیم نگاه و لبخند که بهم هدیه می­کنه. مگه نه! از اون لبخندها و نگاهای که معشوقا به خاطرخواهای قدیمی­شون هدیه می­کنن. معشوقه­ها هرچند که تا ابد با خاطرخواه قدیمیشون قهرند ولی با یک نگاه و لبخند به اونا می فهمونن که هنوزام نسبت بهشون حس خوبی دارن، ولی من می­دونم تو نه تنها اتفاقی در سر راهمون ثبت نمی­شی، بلکه از رو عشق و علاقه قراری که باهات می­زاریم رو می­پذیری و دست رد به سینه­مون نمی­زنی. تازه به یه لبخند و نگاهی­ام بسنده نمی­کنی. می­دونم که هرچی که دلمون بخواد، پیشمون می­مونی.

خدایا یعنی اینقدر می­شه با تو دوست شد که باهات قرار گذاشت؟ دلدار من اگر همچون اتفاقی برای من افتاد، من که از خدامه ولی از شوق دیدارت شاید لحظه­ای که خواستم ببینمت، قلبم یاری نکنه و از سر احترام به تو  تا ابد سکوت کنه. 

و اگر ام اون لحظه زنده موندم، می­خوام که سرم رو شونه­های تو باشه که اگر اشکی قرار بود ریخته­بشه، تنها شونه­های قدرتمند تو امید و شوق روان­شدن بهش بده. 

خدایا، لحظه­ای که بیایی، می­خوام که زیباترین پیراهنمو بپوشم. می­خوام سر راه که دارم میام بهترین گل رو واست بچینم. می­خوام همه حرفامو اون موقع بزنم.  

خدایا دارم به اومدنت امیدوار می­شم. شک ندارم که تو بندتو دوست داری و خلف وعده نمی­کنی. 

خدایا فاصله­های تا دیدار تو تحمل یک ثانیه­اش هم سالیان درازی انگار به طول می­انجامه. پروردگارا می­خوام بگم فاصله­های که هدفشون چیزی جز وصال تو نیست، اگه قراره چندین  هزارسال نوری هم ادامه داشته­باشه، بازم زیباست چون هدف تنها تویی. پس بیشتر از اینا شکیبا هستم.

خدایا لحظه­ای که اومدی، اگه زبونم بند اومد و چیزی نتونستم بگم، نگا چشام کن تا همه چیز و واست بگه. 

خدایا شاید الان که سخت در آرزوی تو هستم، هنگامی که تو اومدی و در کنارم نشستی. بی­خبر بیای و بی خبر بری، واسه اینکه حادثه­ایی اتفاق نیفته. خدایا به ما بفهمون که چه موقع میای. اشکالی نداره اگه حادثه­ایی هم رخ داد، فدا سرت. هرچه از دوست رسد، نیکوست. 

خدایا تو رو به حق هر کی که دوست داری، اون روز حتماً بیا. یه وقت دیر نکنی. یا از اومدن منصرف نشی. اون­موقع دل من هزار فکر و خیال می­کنه. دله دیگه. چه کارش می­شه کرد؟ حتی اگه تا پاسی از شبم­ام  که شده سر راهت می­شینم تا تو بیای. 

خدای من فقط اگه بهت گفتم بیا، نگو سعی می­کنم چونکه من تنها با گفته «سعی می­کنم» قانع نمی­شم.  پس بگو حتماً میام. 

خدایا بیا یه جا خلوت. جای­که کسی مزاحم دیدارمون نشه. نمی­خوام حتی  پر زدن پرنده­ای هم لحظه­ای حواسمو از بودن با تو پرت کنه. 

خدای من حالا اون روز من چطوری تو رو بشناسم؟ درسته تو تکی و با همه متفاوتی اما من خیلی خداشناس نبودم. پس اونم خودت زحمتشو بکش، واسه اینکه من واسه شناخت تو خیلی عذاب نکشم. خدا جون اومدی سر قرار  یه جوری بیا که من بشناسمت. اصلاً بگو بدونم تو چه رنگی می­پوشی؟ سفید؟ سبز؟ آبی؟

اصلاً چه رنگی بهت میاد؟ من نمی­دونم حتماً می­خوای آبی بپوشی چونکه آرامش بخشه. ولی تو که آرامش داری. مگه نه؟ ما هستیم که آرامش نداریم خدا.  پس به ما آرامش بده. یا سبز چونکه رنگ آزادی و آزادگیه.

من می­گم شاید تو خواستی با طلوع خورشید بیای. البنه طلوع خورشید باید باتو بیاد و واسه اینکه با سپده ست بشی، سفید بپوشی. یا اصلاً بزاری با غروب بیای و رنگ سرخ بپوشی واسه اینکه با سرخی غروب­ام ست بشی.

خدایا نمی­دونم که چی می­پوشی ولی هرچی که پوشیدی، از بس که زیبا و باشکوه هستی، بهت میاد. خدایا تو نوری و با انوارت همه جا رو روشن می­کنی، پس اون موقع که همه­جا روشن شد و تو با رنگ بی­رنگیت اومدی، ازت می­خوام که برای لحظه­هایی پیشت بمونم. 

خانه خدا

راستی دوست من تا حالا فکر کردی که خونه خدا کجاست؟ نمی­شه گفت که دقیقاً کجاست واسه اینکه یه­راست و بدون هیچ مکث و درنگی بری در خونه­اش؟ 

من بعضی وقتا تصور می­کنم که خونه خدا حتماً یه جای دنج و آرومیه. یه جای رویایی. البته بچه­ها میگن خونه خدا تو آسموناست. شاید حق با اونا باشه. اونا درسته که بچه­ان ولی قلبشون پاکه و یه چیزای بهشون الهام می­شه. 

به نظر تو خونه خدا یه جایی سرسبز و معطر نیست؟ یه جای که همش پوشیده باشه از درخت، گل و گیاه. جایی که دل انسان زود بهش خو بگیره و از روی اخلاص شیفته­اش بشه. جایی که حس­کنی که توش خیلی راحتی. بیگانه نیستی. 

شاید ام خونه خدا جای باشه که از یه مسیر پرپیچ و خم میره به طرف کوهستان. احتمالاً خونه خدا تو دل کوهه و شاید ام نوکه قله کوه باشه.

ولی کوهش با تمومه کوهایی که می­شناسیم، فرق داره. فرقش­ام اینه که هر چی از این کوه بالا میری حتی یه ابسیلونم خسته نم­یشی. تازه بیشتر انرژی می­گیری. دستو پاهات بیشتر جون می­گیرن تا تو رو زودتر به قله برسونن. پس خیلی­ام صعب العبور نیست که فکر می­کردم. 

تو چی فکر می­کنی؟ به نظر تو ام سر راه خدا اونقد درخت هست که سر زایرا سایه بندازن واسه اینکه گرمازده نشن. واسه اینکه آفتاب چهره ماه­شونو نسوزونه. 

زایرا خدا خیالشونم نیست چهرشون بسوزه. اونا هدفشون اینه که فقط ولی نعمتشونو ببینن. 

اونا عاشقن. می فهمی؟؟؟؟ پس واسه یه عاشق هیچ کاری دشوار نیست. 

اصلاً کی گفته که سر راه خدا آفتابی هست. اگر ام باشه، آفتابش آفتابه مهربونیه. آزارش به کسی نمی­رسه. سر راه خدا هر آن نسیم خوشایندی می­وزه، واسه اینکه چهره مهمونا خدا رو نوازش کنه. 

من فکر می­کنم که خونه خدا یه خونه بانشاط باشه. یعنی خیلی اهل زرق و برق نیست که دلتو بزنه. خونه خدا کاه­گل­ایه. در و پنجرش­ام چوبیه. پنجره خونه خدا رنگ آبی آسمونیه. 

کافیه که فقط شمیم گل و ریحونای باغچه خدا رو احساس کنی. قول میدم که تا اونجا پابرهنه بدوی. .وقتی برسی اونجا م­ بینی که فرشته­ها چطوری دارن بی وقفه خداشونو عبادت می­کنن. 

حتماً به محض رسیدنت به در خونه خدا اونقد در می­زنی که خواب ستاره­های آسمونشو آشفته کنی. 

حالا خدا خودش که خواب نداره. ولی فرشته­ها چی! تو اونقد از سر شوق فریاد می­زنی که فرشته ها میگن خدایا چه بنده پرانگیزه­ای داری. خوشا به حالش از ما پرانگیزه­ترهه. اون­وقت اونا آرزو تو رو سوار بر بالهای قشنگشون می­کنن و می­برنش تو عرش در محضر خدا. 

دوست عزیز می­شه به من­ام بگی که آرزوت چی بود که سپردیش به فرشته­ها که به عالم ملکوت برده شه؟ 

خیلی خوب. نگو. حتماً می­خوای بین تو و خدات تا ابد یه راز بمونه. 

ولی من اگه به جا تو بودم اون موجودات نازنین و به زحمت نمی­نداختم. خودم می­رفتم محضر خدا. مگه نشنیدی که فرشته­ها گفتند از ما پرانگیز­ تره. آره یعنی تو. 

خوب دیگه. خوب به جمالت. 

داشتم می­گفتم به جا تو بودم خودم با دستا خودم آرزهامو تقدیم خدا می­کردم. 

آرزومو می­خوای بدونی چیه؟ نه دیگه نشدف آخه یه رازه بین من و پوردگار. 

حالا واسه اینکه دلتو نشکونم یه ذره از اونو بهت میگم.  

 بوسیدن پیشونی خداجون، حتی اگه در ملأ عام­ام باشه، اما می­بوسمش دوست عزیز. بخاطر اینکه خیلی بزرگه.