راستی دوست من تا حالا فکر کردی که خونه خدا کجاست؟ نمیشه گفت که دقیقاً کجاست واسه اینکه یهراست و بدون هیچ مکث و درنگی بری در خونهاش؟
من بعضی وقتا تصور میکنم که خونه خدا حتماً یه جای دنج و آرومیه. یه جای رویایی. البته بچهها میگن خونه خدا تو آسموناست. شاید حق با اونا باشه. اونا درسته که بچهان ولی قلبشون پاکه و یه چیزای بهشون الهام میشه.
به نظر تو خونه خدا یه جایی سرسبز و معطر نیست؟ یه جای که همش پوشیده باشه از درخت، گل و گیاه. جایی که دل انسان زود بهش خو بگیره و از روی اخلاص شیفتهاش بشه. جایی که حسکنی که توش خیلی راحتی. بیگانه نیستی.
شاید ام خونه خدا جای باشه که از یه مسیر پرپیچ و خم میره به طرف کوهستان. احتمالاً خونه خدا تو دل کوهه و شاید ام نوکه قله کوه باشه.
ولی کوهش با تمومه کوهایی که میشناسیم، فرق داره. فرقشام اینه که هر چی از این کوه بالا میری حتی یه ابسیلونم خسته نمیشی. تازه بیشتر انرژی میگیری. دستو پاهات بیشتر جون میگیرن تا تو رو زودتر به قله برسونن. پس خیلیام صعب العبور نیست که فکر میکردم.
تو چی فکر میکنی؟ به نظر تو ام سر راه خدا اونقد درخت هست که سر زایرا سایه بندازن واسه اینکه گرمازده نشن. واسه اینکه آفتاب چهره ماهشونو نسوزونه.
زایرا خدا خیالشونم نیست چهرشون بسوزه. اونا هدفشون اینه که فقط ولی نعمتشونو ببینن.
اونا عاشقن. می فهمی؟؟؟؟ پس واسه یه عاشق هیچ کاری دشوار نیست.
اصلاً کی گفته که سر راه خدا آفتابی هست. اگر ام باشه، آفتابش آفتابه مهربونیه. آزارش به کسی نمیرسه. سر راه خدا هر آن نسیم خوشایندی میوزه، واسه اینکه چهره مهمونا خدا رو نوازش کنه.
من فکر میکنم که خونه خدا یه خونه بانشاط باشه. یعنی خیلی اهل زرق و برق نیست که دلتو بزنه. خونه خدا کاهگلایه. در و پنجرشام چوبیه. پنجره خونه خدا رنگ آبی آسمونیه.
کافیه که فقط شمیم گل و ریحونای باغچه خدا رو احساس کنی. قول میدم که تا اونجا پابرهنه بدوی. .وقتی برسی اونجا م بینی که فرشتهها چطوری دارن بی وقفه خداشونو عبادت میکنن.
حتماً به محض رسیدنت به در خونه خدا اونقد در میزنی که خواب ستارههای آسمونشو آشفته کنی.
حالا خدا خودش که خواب نداره. ولی فرشتهها چی! تو اونقد از سر شوق فریاد میزنی که فرشته ها میگن خدایا چه بنده پرانگیزهای داری. خوشا به حالش از ما پرانگیزهترهه. اونوقت اونا آرزو تو رو سوار بر بالهای قشنگشون میکنن و میبرنش تو عرش در محضر خدا.
دوست عزیز میشه به منام بگی که آرزوت چی بود که سپردیش به فرشتهها که به عالم ملکوت برده شه؟
خیلی خوب. نگو. حتماً میخوای بین تو و خدات تا ابد یه راز بمونه.
ولی من اگه به جا تو بودم اون موجودات نازنین و به زحمت نمینداختم. خودم میرفتم محضر خدا. مگه نشنیدی که فرشتهها گفتند از ما پرانگیز تره. آره یعنی تو.
خوب دیگه. خوب به جمالت.
داشتم میگفتم به جا تو بودم خودم با دستا خودم آرزهامو تقدیم خدا میکردم.
آرزومو میخوای بدونی چیه؟ نه دیگه نشدف آخه یه رازه بین من و پوردگار.
حالا واسه اینکه دلتو نشکونم یه ذره از اونو بهت میگم.
بوسیدن پیشونی خداجون، حتی اگه در ملأ عامام باشه، اما میبوسمش دوست عزیز. بخاطر اینکه خیلی بزرگه.
آره....خدا خونش خیلی نزدیکه....تودل همه ما خونه خداست اینه که یکی توی آسمون میبینتش یکی جنگل یکی کوه...میدونم توی دل همه هست ولی نمیدونم با این بزرگی چطوری توی دل ما جا میشه...مگه دل ماها هم خیلی بزرگ باشه که البته هست....بعضیا در این خونه رو میبندن کسی خدارو از پشت چشماشون نمیبینه....بعضیها هم نه نگاه که میکنی خدا از برق نگاهشون بهت لبخند میزنه .... خونه خدا همه جا هست وخیلی نزدیکه....
راستی....مطالب وبلاگم گاه گاه ترجمه ترانه است من نوشته هامو نمیذارم روی وبلاگ ...اونا که ترجمه ترانه است لینک دانلود آهنگش رو هم گذاشتم گوش کنین آهنگای قشنگین...
مرسی که سر میزنین،سبز باشین...