ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

خانه خدا

راستی دوست من تا حالا فکر کردی که خونه خدا کجاست؟ نمی­شه گفت که دقیقاً کجاست واسه اینکه یه­راست و بدون هیچ مکث و درنگی بری در خونه­اش؟ 

من بعضی وقتا تصور می­کنم که خونه خدا حتماً یه جای دنج و آرومیه. یه جای رویایی. البته بچه­ها میگن خونه خدا تو آسموناست. شاید حق با اونا باشه. اونا درسته که بچه­ان ولی قلبشون پاکه و یه چیزای بهشون الهام می­شه. 

به نظر تو خونه خدا یه جایی سرسبز و معطر نیست؟ یه جای که همش پوشیده باشه از درخت، گل و گیاه. جایی که دل انسان زود بهش خو بگیره و از روی اخلاص شیفته­اش بشه. جایی که حس­کنی که توش خیلی راحتی. بیگانه نیستی. 

شاید ام خونه خدا جای باشه که از یه مسیر پرپیچ و خم میره به طرف کوهستان. احتمالاً خونه خدا تو دل کوهه و شاید ام نوکه قله کوه باشه.

ولی کوهش با تمومه کوهایی که می­شناسیم، فرق داره. فرقش­ام اینه که هر چی از این کوه بالا میری حتی یه ابسیلونم خسته نم­یشی. تازه بیشتر انرژی می­گیری. دستو پاهات بیشتر جون می­گیرن تا تو رو زودتر به قله برسونن. پس خیلی­ام صعب العبور نیست که فکر می­کردم. 

تو چی فکر می­کنی؟ به نظر تو ام سر راه خدا اونقد درخت هست که سر زایرا سایه بندازن واسه اینکه گرمازده نشن. واسه اینکه آفتاب چهره ماه­شونو نسوزونه. 

زایرا خدا خیالشونم نیست چهرشون بسوزه. اونا هدفشون اینه که فقط ولی نعمتشونو ببینن. 

اونا عاشقن. می فهمی؟؟؟؟ پس واسه یه عاشق هیچ کاری دشوار نیست. 

اصلاً کی گفته که سر راه خدا آفتابی هست. اگر ام باشه، آفتابش آفتابه مهربونیه. آزارش به کسی نمی­رسه. سر راه خدا هر آن نسیم خوشایندی می­وزه، واسه اینکه چهره مهمونا خدا رو نوازش کنه. 

من فکر می­کنم که خونه خدا یه خونه بانشاط باشه. یعنی خیلی اهل زرق و برق نیست که دلتو بزنه. خونه خدا کاه­گل­ایه. در و پنجرش­ام چوبیه. پنجره خونه خدا رنگ آبی آسمونیه. 

کافیه که فقط شمیم گل و ریحونای باغچه خدا رو احساس کنی. قول میدم که تا اونجا پابرهنه بدوی. .وقتی برسی اونجا م­ بینی که فرشته­ها چطوری دارن بی وقفه خداشونو عبادت می­کنن. 

حتماً به محض رسیدنت به در خونه خدا اونقد در می­زنی که خواب ستاره­های آسمونشو آشفته کنی. 

حالا خدا خودش که خواب نداره. ولی فرشته­ها چی! تو اونقد از سر شوق فریاد می­زنی که فرشته ها میگن خدایا چه بنده پرانگیزه­ای داری. خوشا به حالش از ما پرانگیزه­ترهه. اون­وقت اونا آرزو تو رو سوار بر بالهای قشنگشون می­کنن و می­برنش تو عرش در محضر خدا. 

دوست عزیز می­شه به من­ام بگی که آرزوت چی بود که سپردیش به فرشته­ها که به عالم ملکوت برده شه؟ 

خیلی خوب. نگو. حتماً می­خوای بین تو و خدات تا ابد یه راز بمونه. 

ولی من اگه به جا تو بودم اون موجودات نازنین و به زحمت نمی­نداختم. خودم می­رفتم محضر خدا. مگه نشنیدی که فرشته­ها گفتند از ما پرانگیز­ تره. آره یعنی تو. 

خوب دیگه. خوب به جمالت. 

داشتم می­گفتم به جا تو بودم خودم با دستا خودم آرزهامو تقدیم خدا می­کردم. 

آرزومو می­خوای بدونی چیه؟ نه دیگه نشدف آخه یه رازه بین من و پوردگار. 

حالا واسه اینکه دلتو نشکونم یه ذره از اونو بهت میگم.  

 بوسیدن پیشونی خداجون، حتی اگه در ملأ عام­ام باشه، اما می­بوسمش دوست عزیز. بخاطر اینکه خیلی بزرگه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
ماندانا شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ب.ظ

آره....خدا خونش خیلی نزدیکه....تودل همه ما خونه خداست اینه که یکی توی آسمون میبینتش یکی جنگل یکی کوه...میدونم توی دل همه هست ولی نمیدونم با این بزرگی چطوری توی دل ما جا میشه...مگه دل ماها هم خیلی بزرگ باشه که البته هست....بعضیا در این خونه رو میبندن کسی خدارو از پشت چشماشون نمیبینه....بعضیها هم نه نگاه که میکنی خدا از برق نگاهشون بهت لبخند میزنه .... خونه خدا همه جا هست وخیلی نزدیکه....
راستی....مطالب وبلاگم گاه گاه ترجمه ترانه است من نوشته هامو نمیذارم روی وبلاگ ...اونا که ترجمه ترانه است لینک دانلود آهنگش رو هم گذاشتم گوش کنین آهنگای قشنگین...
مرسی که سر میزنین،سبز باشین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد