ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

لبخندهای همیشه بهار


عشق و احساس را در آوای ریبا و دلنشین تو می بینم،

در ترنم همه واژگان بارانی ات که تا عمیق ترینم را سیراب نموده و ریشه دوانیده است.

دلدادگی و شیفتگی را نیز در لبخندهای همیشه بهارت می یابم

که زیبایی وجودش را هرگز از حاطرم دریغ نمی دارد،

و تو را و تنها تو را که عاشقانه و امیدوارانه از مردمک چشمانم پیدایی لمس می کنم که چه بانشاط و خستگی ناپذیر به تکاپو برمی خیزی.


عشق تو کافی است.

عشق تو کافی است.

 چشمان تو 

و تبسمت 

لب­های تو 

و سیمایت 

بینی تو 

 و گوش­هایت 

هیچ یک را نمی­ خواهم. 

عشق تو کافی است. 

آهای دختر چیزی که از تو می­ خواهم. 

همان عشق تو می­ باشد. 

که خود چیز کمی نیست. 

بی تو از دست من چه کاری ساخته ­است؟ 

بی تو من تنهایم.

و از دست­ رفته. 

من در حضور تو به این عشق ابدی سوگند یاد نموده ­ام. 

قلبم در راه تو شکسته شد. 

و  حالا دیگر تکه­ های شکسته­ شده آن پراکنده گشته.

و پشیمانم از تمام خطاهایی 

که مدت مدیدی از من سر زده

فرصتی دیگر از تو می­ خواهم 

که در گذشته ­ام سیری داشته­ باشم.   

 

 

von Erich Schubert

Deine Augen, dein Lächeln
Deine Lippen, dein Gesicht
Deine Nase, Deine Ohren All das brauch ich nicht
Deine Liebe ist alles, was ich will
doch leider ist auch das zu viel
Oh Mädchen, bitte verlass mich nicht
was soll ich nur machen ohne Dich
Ohne Dich bin ich einsam, bin verloren
hab ich dir ew'ge Liebe geschworen
Im herzen zerbrochen, die Stücke verstreut
All meine Fehler hab ich längst bereut
Gib mir doch noch einmal die Möglichkeit
 für eine Reise - in die Vergangenheit 

آوای لیلی

چه بی­آوا می­آید  

لیلی را می گویم. 

دارد می آید.

آرام

شادمان

و پر از امید     

خوشحال­کننده و سرمست

آهنگ گامهای مهربانش در گوشم به زیبایی می­نوازد.

هنگامی که خستگی­ام را تماشا می­کند.

و چون باران با من گفتگو می­کند.

نگاهها، لبخندها و آرامشش بسیار جانفزا می­نماید.

دارد می آید.

 چرا که دوری و انتظار بسیار جانفزاست،

اما در عین حال روح بخش و پر از احساس

اشک را در دیدگانم می­دواند.    

خدا پشت و پناهش

اما کاش می­بود

و در این هنگامه تنهایی دستانم را می­گرفت.

این بار دیگر من

شاید هنگامی که ستاره­ها به پیشواز شب می­آیند، او را یافتم.

در کوچه پس­کوچه­های دلدادگی

همان را می­گویم.

چرا که با من آشناست.