َنزدیکای ظهر شدهبود. خسته و کوفته مثل همیشه رهسپار نونوایی بود. هوا هم بدجوری گرم شدهبود. بعضی وقتا احساس میکرد که گرمترین تابستون زندگی رو داره سپری میکنه. البته همیشه از زبون بزرگترها میشنید که کدوم گرما! تو که هنوز گرمایی رو ندیدی پسر جان! بیست سالش تموم شدهبود و داشت وارد سن بیست و یک سالگی میشد.
با وجود این سن و سال کم خیلی سرد و گرم روزگار رو چشیدهبود. ولی هرگز مجال و فرصتی حاصل نمیشد تا این مسافر خسته و اما امیدوار به زندگی حرفهایش را بزنه و درد و دلا شو وا بکنه.
بخاطر اینکه بزرگترها در هر مورد تجربه بیشتری داشتند و چه بخوایم چه نخوایم، چندتایی پیراهن از ما بیشتر پاره کرده بودند. به قول اونا ما جوانترها که قحطی ندیدیم! سرما ندیدیم! و انگار نه انگار که رنجی کشیدهباشیم. و چیزیو احساس کردهباشیم!
خوب داشتیم از یه مسافر صحبت میکردیم که کوفته و خسته راهی نونوایی میبود. گرمایی تیرماه همچون تیرهای جذب بدنش میشد. حسابی خیس عرق شده بود. امروز چهارمین روز کاریش بود. باوجود اینکه مدت کمی می شد که به این شهر اومده بود، اما با محیط کاریش حسابی خو گرفتهبود. مثل چند روز گذشته با لباس های گرد و خاکی داشت در امتداد خیابان راه میرفت.
امروز شصت تا کیسه گچ و چندتایی کیسه سیمان به بالابر زدهبود که به طبقههای بالاتر بردهبشه. تازه کار کردن را با بالابر یاد گرفتهبود. طفلک روز اول نزدیک بود به خاطر نابلدی یک سنگ دو سه متری از بالا به پایین پرت بشه و بخوره تو فرق سرش. خدا رحم کردهبود که اوستاکارش داد زده و بهش گفتهبود که مواظب سرش باشه. بهش هشدار دادهبود که هرگز نباید خودش زیر بالابر وایسه. همینطور در راه با خودش فکر میکرد که اکه دیروز سنگ از اون بالابر که به آسانسور نیمهکاره وصل بود، میخورده تو سرش، دیگه واسه همیشه دفتر زندگیش بسته میشده و بدتر از اون این بود که هنوز هیچکی اسم و رسمی از این مسافر تازه از راه رسیده نمیدونست.
در راه باز به فکر فرو میرفت. به خونه فکر میکرد، به مذرعه، گوسفندا، گاوا،کوه و رودخونه. بعضی وقتا هم سرانگشتی با خودش برآورد میکرد که تا اول ماه مهر پولاش چقدر بشه.
حساب میکرد که پولدار شد چی بخره. نکنه مثل بچگیاش وقتی قولکشو شیکست ولی پولش کفاف نکنه که دوچرخه رویایشو بخره.
این چند روز وقتی ظهر میشد، همه کارش این بود که بره نون بگیره. خدا خدا میکرد که نونوایی شلوغ نباشه.
چون کارگرا دیگه از کار کردن دست کشیدهبودند و همه منتظر بودند که اون نون رو بخره و بعدش نهاری درست کنند و بخورند.
کارگرا وقت نهار خوردن خیلی حرف میزدند و در مورد هر چیزی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد اظهارنظر میکردند. اونا مرتباً مسائل سیاسی و اجتماعی رو از دیدگاه خودشون ارزیابی میکردند.
اما مسافر این داستان حق نداشت در این مورد حرفی بزنه. آخه از نظر بقیه هم کم سن و سال بود و هم معلومات سیاسی و اجتماعی که داشت اندک بود.
مسافر کوچولو هم کاری به این کارا نداشت. و بیشتر وقتا ساکت میموند و به فکر فرو میرفت.
چه زود به نونوایی رسید! از بس که تو خودش بود نفهمید که زمان چقدر زود گذشت. واقعا همین طور هم بود. زندگی رو هر جور بگیری میگذره.
تو صف بود. مردم خسته و از گرما وارفته همه تو صف وایسادهبودند. نگاهها به طرف مسافر خسته بود که لباسکارش تنش بود. لایی انگشتاش هنوز مقدار کمی سیمان موندهبود. اوستاکارش بهش گفتهبود که وقتی ملات درست میکنی، دستکش دستت کن! ولی اینم یکدنده بود و میگفت: «اوستا جون دستکش مثل دست مصنوعی میمونه.»
خلاصه دیگه نوبتش شد و نونشو گرفت و به طرف ساختمون راه افتاد. پشت سرش حالا نوبت یه خانم بود، که بچهاش گریه میکرد و میگفت: «مامان من دیگه نمیرم مدرسه.»
مامانشم هی میزدش و بهش میگفت: «اگه نری مدرسه میشی مثل اون پسره که الان نون گرفت. دیدی که حال و وضعشو؟!»
مسافر کوچولو اینو که شنید، برای لحظهای افکارشو متوقف کرد. اما طولی نکشید که دوباره به افکارش برگشت. همینطور که داشت تندتند به طرف ساختمون میرفت،با خودش دوباره فکر کرد.
کسی نمیدونست به چی داره فکر میکنه؟ به سر و وضعش؟ به محیطش؟ به کار؟ به پول؟
و یا شاید در این فکر بوده که درسا ترم بعدشم با موفقیت پشتسر بذاره، و به یاد این جمله مشهور آلمانی که هفته پیش یاد گرفتهبود، افتاد.
Ich denke da bin ich
میاندیشم پس هستم. (دکارت)
شب شده بود. یه شب زمستونی و سرد. روزهای زمستونی یکییکی داشتند سپری میشدند با این وجود هنوز مردم چشم به راه برف بودند. در گوشهای از شهر شلوغ و پررفت و آمد و به دور از چشم انسانهای رنگاوارنگ و هزار سودا، فرشتهای سودازدهتر از همه با خدا صحبت میکرد و به شدت اشک میریخت. «خدایا من دیگه نمیخوام فرشته باشم. خسته شدم. خسته شدم از این همه یکنواختی. از این تکراری بودن. ای کاش جور دیگهای زندگی میکردم. خدایا من پشیمون شدم. خیلی وقت پیش میخواستم بهت بگم که بریدم. میخواستم بگم که دیگه ناشکیبا شدم. دیگه نمیخوام خدا. من محبوس شدم. من در خروارها اندیشه و احساس گیر کردم. حالا هم دارم با تو، تنها با تو سنگ دلمو وا میکنم. من از تو کمک میخوام.» فرشته زیبا و دوستداشتنی که به چشم هیچ انسانی ظاهر نشدهبود،اما این دفعه برای اولین و شاید آخرین بار میخواست در چشمان بهتزده و پر از سوأل مردی جوان ظاهر شود. فرشته، فرشته مرگ او بود. هفتهای دیگر در همین لحظه و در همین مکان که گریه میکرد، قرار بود جون اون جوون رو بگیره.کاری بود که می بایست انجامش بده. مامور بود و معذور. میبایست فرمان پروردگار را از سیر تا پیاز انجام بده. ولی حالا که هنوز فرصتی در پیش بود، شب و روز رو به گریه و زاری میگذروند و از خدا میخواست که چنین اتفاقی نیفته. فرشته در حالیکه سر بر درگاه پروردگار فرو آوردهبود و میگریست میگفت: «خدا جون، من دل این کار رو ندارم. اگه چنین کاری رو بکنم تا آخر دنیا قلبم میشکنه. خدایا اگه خواستی در عوض خواسته من که نمردن این جوونه. حتی راضیم اگه بخوای جون منو بگیری. خدایا ولی من میدونم که تو خیلی مهربون و باگذشتی.دلی پر از محبت داری. میدونم که تو به خواسته من عمل میکنی. حتما تو دل فرشته زیبایی مثل من که سالها بدون هیچ چشمداشتی گوش به فرمان تو بوده رو نمیشکونی و آرزوشو برآورده میکنی. خدایا خواستههای من خیلی زیاد و پیچیده هستند، اما چون تو آفریدگار دانا و توانایی هستی، خیلی راحت و بدون دغدغهای همشون حل میکنی. خدایا تا روز موعد فاصلهای نمونده. تا روزی که هر وقت که فکرشو میکنم. تنم میلرزه. خدایا من طاقت دیدن صحنه مرگ کسی رو ندارم. کسی که از میان این همه آدمها فقط اون منو میبینه و با دیدن من میمیره. خدایا این پس چه زیبایی که من دارم. من چه زیبایی هستم که به قیمت از دست رفتن جون یک بیگناهه. خدایا من این زیبایی و این زندگی رو نمیخوام. خدایا من دوست دارم فرشته زیبایی مهربونی باشم. نه فرشته غضب و نه ستم. خدایا به من رحم کن. تا دیر نشده کاری کن. که گره این مشکل تنها به دست تو باز میشه. خدا جون من نماد عشق و محبتم نه چیز دیگهای.» فرشته زیبا و پریشان اما ته دلش استوار بود. می دونست که خدا اونو بیپاسخ رها نمیکنه. امیدوار بود که نظر خدا حتماً تغییر میکنه و فرشته زیبارو رو به آرزوش میرسونه. فرشته زیبا از یک ماه پیش که این دستور رو از پروردگار گرفتهبود، موظف بود که هر روز از صبح تا غروب پسر جوون رو تعقیب کنه و تا روز موعود مواظبش باشه و حتی اعمال و رفتاراش و بدون هیچ کم و کاستی ثبت و ضبط بکنه.تا قبل از دیدن پسر جوان فرشته فکر میکرد که زمینیها آدمهای جالبی نیستند. برای اینکه از سالهای دور که برای ثبت و ضبط کردن اعمال و رفتار آدمها به زمین اومدهبود، از اونا کارا عجیبی دیدهبود. به نظر فرشته کوچولو زمینیها راحت به هم دروغ میگفتند و دل همو میشکستند. زمینیها همو میکشتند و خیلی بلاهای دیگهای سر هم میآوردند. اون روزا فرشته زیبارو بسیار خوشحال بود که همیشه آسمونی بوده و شب و روز خدا رو شکر میکرد که هرگز آدم نبوده و زمینی آفریدهنشده. اما از یک ماه پیش فرشته شیفته زمین شدهبود. دوست نداشت که آسمونی باشه. دلش میخواست مثل یه انسان در یک کلبه محقر زندگی کنه. همیشه میگفت: «خدا جون زمین که ذرهای بسیار ناچیز و در برابر دیگر سیارههای که آفریدهای بسیار کوچک است. اما من حالا عقیدهام در این باره بسیار فرق کرده. قبلا موجودی خشک و جدی بودم و این منو در برابر انتقاد محکم و استوار گردانیدهبود ولی حالا یعنی از یک ماه پیش از وقتی که مسول این جوون شدم به طور کلی نظر و عقیدهام عوض شده. خدای مهربون من دیگه مثل گذشتهها نیستم که فکر کنم، هرچی خودم میگم و بهش فکر میکنم، همون درسته. من حالا چشمامو وا میکنم و دارم یاد میگیرم که همه چی رو روشن و واضح ببینم.» فرشته پریشون در حسرت زندگی زمینیها بود. حالا فرشته زمین رو با تموم سختیها، بیمهریها و هزار بدبختی دیگهای که داشت، دوست داشت. رفتارهای اون جوون هر روز فرشته رو مجذوب خودش میکرد. فرشته اونقدر در اون محو میشد که زمین و زمانه رو به خاطر اون خوب میدونست. اما افسوس که نمیتونست تا روز موعود زیبایی خودش رو به اون جوون نمایان کنه. روز موعود هم اگر چه اون جوون فرشته زیبارو رو میدید، اما به قول فرشته اتفاق بدی میافتاد. یعنی همون که در تقدیر واسه این جوون مرد نوشته بودند: مرگ. |
«وای خدای من چقدر تلخ و جانکاه میشه. وقتی که آگاهانه کاری رو میکنی که حاصلی جز پشیمونی نداره.» فرشته این حرفها رو با خودش میگفت و با خودش فکر میکرد که شاید هنوز ایمانش اونقدر کامل نشده که این همه آشفته و پریشون شده. دلش میخواست اونقدر بااطمینان قدم برداره که حداقل خودش بدونه که چه کارایی داره انجام میده. دوست نداشت که فردا قربونی تصمیمات امروزش بشه. دوست داشت احساسات و عواطفش و هر چه واضحتر و روشنتر میدید. دوست داشت واسه اولین بارم که شده به ندای هرچند کم شعله و ضعیف قلبش پاسخ میداد. دوست داشت یک بار هم که شده واسه دل خودش کاری انجام بده. روزهای رو در زندگی به خاطر میسپرد که آرزوها و خواستههای انسانها رو سوار بر بلش میکرد و میبرد به پیشگاه خدا تا خدا جون یکییکی اونا رو برآوردهکنه. هنوز آثار اون همه خواسته و آرزو بر بالهای زیبا و رنگی فرشته بود. یادش میاد یه بار آرزویی یه دخترخانمی که مادر شدن رو دوست داشت، رو به پیشگاه خدا برد. هنوز لبخند زیبای خدا رو که نشانه برآورده شدن این آرزو بود رو فراموش نکردهبود. یا همون شبی که در گوشهای از شهر در یه محله قدیمی در خانهای کوچک دختری در رویا دید که تور سفید عروسی به تنش رفته. چقدر دوست داشت که این رویا واقعی بشه. فرشته مهربون همون موقع آرزویی دختر فقیر و تنها رو به خدا گفته بود. ولی دیگه یادش نمیاومد که چی شد. رویای دختر واقعی شد یا نه؟
خب، چه خواستهها و چه آرزوهایی. اما آرزو خودش چی بود؟ فرشته میدونست که چقدر قدرتمند و قوی بوده و چقدر به خدا نزدیک بوده که محرم آرزوهای مردم بوده. همین طورم بود. مگه آرزوها یکی دو تا بودند! هیچ وقت یادش نمیرفت که زمینیها چه شبها و روزهای در انتظار آزادی بسر میبردند. اما حالا احساس میکرد که برای رسیدن به تنها آرزوش ضعیف و ناتوان شده. یا نه شاید هم خیلی دیر شدهبود.
«خدای مهربون خودم، کاش اونقدر به من قدرت میدادی که از فرشته بودن درمیاومدم و انسان میشدم. اصلاً مهم نبود که مثل انسانها خطاهای ازم سر بزنه. حتماً احساس خوبی بهم دست میداد که بعد از هر لغزشی دوباره از سر فروتنی سر بر درگاه تو فرو بیارم و ازت بخوام که منو ببخشی. اون موقع من واسه اولین بار لذت بخشش و گذشت رو حس میکردم. خدایا میخوام حالا که تو از راز درونم اگاهی و منو آدم میکنی، خیلی زود زندگی جدیدمو آغاز کنم. خدایا من میخوام مثل هر انسانی بمیرم. بخاطر اینکه قدر زندگی رو بهتر بفهمم. خدایا اگه بتونم برای همیشه زمینی باشم، دیگه آسمونی نیستم که تنها زندگی کنم. دوست دارم بزاری که بترسم. اظطراب داشته باشم واسه اینکه تن به تنهایی ندم. خدایا اون موقع من دیگه یه زمینی نیازمندم. اگه هم مدتی تنها موندم. مهم نیست. میسازم. میخوام که لذت با کسی بودن رو بهتر درک کنم. خدایا تو که حالا فهمیدی. پس بذار حرف دلمو بزنم. دوست دارم اونجا عاشق بشم. مثل زمینیها ولی عشقم با اونا متفاوت باشه. خدایا کمکم کن که در زمین یار و یاوری پیدا کنم. من یه مونس میخوام. یه انیس میخوام. یکی که سایه باشه. قول میدم که همیشه بهش وفادار بمونم. مثل زمینیها زیر حرفم نمیزنم. ترکش نمیکنم. خدایا اگه به زمین برگردم، میخوام یارم و خودم انتخاب کنم. برعکس همه دخترای زمینی که انتخاب میشن ولی من خودم میخوام انتخاب کنم. تازه تلاش میکنم و با دسترنجم خودم یه حلقه واسش میخرم. واسه اینکه همیشه واسه خودم باشه. خدایا اون موقع آرزوم اینه که تا ابد نذاری این احساس زیبا بمیره. خدا جون خودمو خیلی زیباتر میکنم. هر روز میرم سر راه طرفم واسه اینکه تو نگاه اول تو دلش جا بگیرم. بشم پادشاه قلب اون. نمیخوام دیگه پادشاه آسمونها باشم. آسمون قلب اون وسیعتر از هر آسمونی دیگهای ایه. خیلیام قیافه مو مصنوعی نمیکنم که جرأت نکنه اظهار عشق و علاقه کنه. درسته خودم مثل یه دختر شجاع بهش پیشنهاد میدم ولی نمیخوام همهچی یه طرفه پیش بره. اگه زمینی بشم. میخوام که یه جای دنج و خوش اب و هوا ساکن بشم. نه تو شهر بلکه تو روستا. جای که مسیر تولد طرف من بوده تا حالا. میخوام که فکر کنه. منام مثل خودشم. آسمونی نیستم که به بهای از دست دادن اون همه چی تموم بشه. میخوام بهش بفهمونم که دهکده منم نزدیک دهکده اونه. میخوام که اون بدونه فاصله دهکدههامون خیلی ناچیزهه و ناچیزتر از اون فاصله قلب مونه. فاصله قلبمونه که فاصله طولانی و وحشتناک آسمون تا زمین رو در هم گسیخت. خدایا اگه باهاش باشم، زندگی رو بهش سخت نمیگیرم. میذارم هرچیزی به خوبی و خوشی تموم بشه. خدایا نمیخوام با هیچ زن زمینی دوست بشم، آخه زنهای زمینی بعضیاشون تحمل دو تا عاشق رو در کنار هم ندارن. نمیخوام اونا با حرفا و نگاهاشون بین من و اون فاصله بندازن. خدایا میدونم که بعضی از زنهای زمینی مقایسه میکنن ولی من نمیخوام مثل اونا طرفمو با هیچ کس دیگهای مقایسه بکنم. واسه اینکه اون از نظر من بهترینه. اگه اونا بهم گفتن که من و یارم زیبنده هم نیستیم، جلوشون سفت و سخت وایمیستم و میگم مهم اینه که اون حالا در خونه قلب من جا گرفته. خدایا قبل از اینکه بهش بگم دوسش دارم، منو تنها بذار که راحت بیاد باهام حرف بزنه.خدا جون حرفای زیادی دارم. حالا خودت میدونی که من فرشته زیبای تو، عاشق یه زمینی شدم و اونم کیه. خدای مهربون همونی که جونشو من باید به فرمان تو بگیرم، حالا ازت میخوام که به فرمان تو بهش زندگی بدم. اونم مثل من تنهاست. دلش عشق میخواد زندگی خوب میخواد. دلش میخواد که همه بدونند راضیه. راضی از انتخابش و میخواد مثل من با انتخابش به ایدهالاش برسه. خدایا اگه جلوش ظاهر بشم و تو هم قبول کردی این طوری که خودم میخوام بشه، دوست دارم جلو اون همه آدم ببوسمش و بپرم به آغوش گرمش. مهم نیست آدما چه فکری میکنن،اخه اونا زمینیاند و هر فکری هرچقدر هم ناباب میکنن. مهم اینه که من عشقمو میبوسم.»
بالاخره روزهای پایانی سال هشتاد و هفت هم بسر رسید. هنوز قصه بسر نرسیده که آقا کلاغه به خونهاش برسه. تازه داره قصه شروع میشه. حالا آقا کلاغه هم گیریم که به خونش رسید، ولی من که هنوز به خونهمون نرسیدم. یک سال داره میگذره. دیگه دلم واسه زادگام خیلی تنگ شده. دارم واسه رفتن پر میکشم.
آخرین شبیهه که تو خوابگام. دوستان همه رفتن و من تنها شدم. هوا هم بدجوری گرفته و دلتنگ شده. اونم حال و روز منو داره. دلم میخواد داد بزنم و بهش بگم: «درکت میکنم هوا. منم دل دارم و میدونم چته.»
بغضی تلخ گلوشو گرفته. میخواد گریه کنه. نمیتونه. شاید هوا هم مثه من تا حالا تو زندگیش بیشتر از چندین بار گریه نکردهباشه.
میترسم فردا بلیط گیرم نیاد. چقدر دلم میخواست الان هوا صافصاف میشد. و یه تیکه ابر تو آسمونا پیدا میشد. میرفتم سوارش میشدم و یهراست میبردم بر فراز پشت بام خونهمون. اونجا پیادم میکرد و من خیلی آروم و بیسر و صدا طوری که خواب هیچ ستاره و یا همسایهای رو آشفته نکنم ، میرفتم خونهمون.
اون موقع دوست داشتم یهجوری بشه که انگار کسی فکر نکنه من یه ساله که با دیارم بیگانه شدم. به همینخاطر از خدا میخواستم که اگه شب میرسیدم واسه یه بار هم که شده، منو ببره به خاطرات کودکیام.
میخوام که اگه این اتفاق افتاد، کل شهر و دیارم رو غرق در بارون ببینم. دلم میخواد شب کنار پنجره بخوابم و تا صبح صدای شرشر بارون گوشمو نوازش کنه. میخوام صدای رعد و برق رو خیلی مهیب بشنوم. از ته دل آرزو میکنم وقتی دیگه صدای بارون و رعد و برق قطع شد، صدای آب رودخونه تا صبح در گوشم باشه. میخوام از ته دل به همه این نواها گوش جان بسپرم. آخه اینا بهترین موسیقی یادگار دوران کودکی من بودن. دلم میخواد این آخر سال در رویاهام اول از همه خدا رو پیدا کنم و دستشو ببوسم بهخاطر همه چیز. میخوام واسه ماهیهای رودخونه هم دعا کنم. نکنه خداینکرده رودخونه خشک بشه و ماهیا بمیرن. خدایا نذار این اتفاق شوم بیفته که اگه خداینکرده این اتفاق افتاد، همه آدما که سطل به دست باشند و بخوان از صبح تا شب آب بریزن تو رودخونه که ماهیا بیآب نمونن، نمی تونن. خدای خوب و مهربونم، آره اونا جلوی مرگ ماهیا رو نمیتونن بگیرن. پس خودت به ماهیا رحم کن.
امشب میخوام که از تلوزیون خونهمون فیلم سرزمین شمالی پخش بشه. خدا میدونه خیلی فیلم باحالیه. من تا حالا تنها فیلمی که دوست داشتم، همون بوده. یادمه یگی از قسمتاش یه پسربچه خوشگل که همسن و سال اون موقع من بود، یه کفش سفید اسپرت خیلی قشنگ داشت. کفشش افتاد تو رودخونه. آب بردش. اون موقع فکر میکردم که کفشش رو اب میاره رودخونه ما. و من میتونم وقتی رفتم ماهیگیری صیدش کنم. آخه میدونین من از اون کفش خیلی خوشم اومدهبود. یه بار مادرم بهم قول داد که واسم از اون بهترش رو میگیره. ولی به شرطی که تابستون ریاضی رو تجدید نشم. نمیشد مادر بگه به شرطی که زبان 20 بشی؟ آخه من از درس ریاضی هیچوقت خوشم نیومد.
حالا که دارم تو عالمه کودکیام سیر میکنم، میخوام یه باره دیگه شازده کوچولو رو بخونم. اصلاً چقدر خوب میشه اگه مادر بیاد بالای سرم و وقتی دارم میخوابم، واسم قصه شاهزاده و گدا رو تعریف کنه.
حالا که همه چی داره خوب پیش میره، خدایا کاری بکن که فردا هوا حتماً آفتابی باشه.
میخوام برم بیشهزار و آب رودخونه رو ببینم و اگه اجازه بدی شنا کنم. دلم لک زده واسه روزای که می رفتم بالای درخت از اونجا شیریجه می زدم تو آب.
بنده خدا اون پیرمرده که گوسفنداش رو میآورد اونجا به چرا، کلی نصیحتم میکرد که من کوچولوام و ممکنه غرق بشم.
ولی گوش من میشنید و به حرفاش یه نمه توجهام نمیکرد. دندش نرم. خودش نمیخواست بفهمه که من تا حالا حرف حرفه خودم بوده و بس. و به حرف کمتر کسی گوش دادم.
آخه رودخونه خدا و منم میخوام توش شنا کنم. هی پشتک و وارو بزنم. بعد بیام بیرون بدوم رو شنهای داغ ساحلی دراز بکشم.
وای خدای من دلم میخواد وقتی که در رودخونه تو شنا میکنم، بهم اعتماد کنی. میخوام حالا که صاحب رودخونه تویی، رودخونه رو واسم اقیانوس کنی. قول میدم که تو اقیانوس غرق نشم و این اقیانوس باشه که در من غرق بشه.
خدایا حالا که برگشتم به سرزمین آدم کوچولوهای بزرگ، بذار گوسفندامونو بیارم اینجا بشورم. ازت میخوام که روبین همون بره خوشگل سفیدقرمزی که واسه عید قربان ذبح شد، زنده بشه. میخوام روبینمو بغل کنم و اونو ویژه بشورمش.
خودت که میدونی اون کنار رودخونه به دنیا اومد و به همینخاطر بود که این اسمو واسش گذاشتم.
روبین یه واژه آلمانیه به فارسی میشه سنگ قیمتی کنار دریا. یه جور صدفه. روبین پسر فوقالعاده نازی بود. اون آگاهانه این زندگیو انتخاب کرد. یادمه روز عید قربان داوطلبانه سرشو گذاشت پهلو جاقوی پدر و با همه و من، برای همیشه بایبای گفت و رفت.
میخوام تا وقتی روبین میتونه پیشم وایسه. این اجازه رو بهش بدم که سرشو بذاره رو پاهام و استراحت کنه و منم آروم در گوشش ترانه بخونم. میخوام بهش بگم : «روبین نازنینم از وقتی که منو ترک کردی و به سیارت برگشتی من دیگه تنها شدم.»