داستان زیر را از زبان پدرمان حضرت آدم (ع) بشنوید!
شب بسیار زیبا و دلانگیزی بود. ماه تابان سراسر آسمان را روشن کردهبود. ستارگان و کهکشان همه در آسمان هویدا بودند. من محو تماشای آسمان شدهبودم. داشتم بادقت به یکی دیگر از زیباترین تابلوهای نقاش چیرهدست هستیبخش مینگریستم. آغاز آفرینشم بود. و از هنگامی که قدم به عرصه پهناور هستی باریتعالی نهادهبودم، همهچیز فوقالعاده برایم جذاب و گیرا مینمود.
من نخستین موجود در هستی نبودم ولی هنوزم مات و حیران ماندهبودم که چرا با وجود اینکه هنوز هفتهای از آفرینشم نمیگذرد اما جانشین خدا شدهام. از لحظهای که به اینجا آمدهبودم، حتی برای مدتی کوتاه هم احساس بیگانگی و غربت نمیکردم. من در تختی زمرد و طلایی تکیه دادهبودم. و فرشتگان زیباروی الهی بیوقفه سجدهام میکردند.
من هم خدایم را سپاس میگفتم و به خودم اجازه نمیدادم که لحظهای خودخواهی بر من چیره گردد. به خاطر اینکه میدانستم که من پیش از آدم بودن خاکی ناچیز بودهام و از سر فروتنی به همچنین منزلتی دست یافتهام. به هوش بودم که مقربترین فرشته الهی از سر خودخواهی و تکبر اهریمن شده و از درگاه رحمت و پربرکت خداوندی محروم گشتهبود. به همین خاطر هر لحظهای مراقب اوضاع و احوال خودم بودم. ولی در عوض عزت نفس و اعتماد به نفس در من آن چنان اوج گرفتهبود که پیشبینی میکردم روزی من و فرزندانم زمین و آسمان را و هر چه در اوست تا آنجایی که در دانش پروردگارمان دخالت نکنیم، تصاحب خواهیم کرد. و به هر چیزی که اراده کنیم، خواهیم رسید.
من با آمدن بهار زیبای طبیعت زندگیام را آغازیده بودم. همه باغ و بوستان سرسبز و بانشاط بود. باغی که در آن به سر میبردم، مملو از درختان میوههای شفاف و رنگارنگ بود. هر زمان که اراده میکردم بهراحتی از میوههای خوشمزه تناول میکردم. درختانی دیگر وجود داشتند که تا فلک سرکشیده بودند و من در سایه وسیع آنها روزها را بهاستراحت میپرداختم.
دیگر شب شدهبود، دلم میخواست همه ساحت آفرینش خدا را تا آنجای که پاهایم یاری میکرد، از نظر میگذرانیدم و بیشتر با معمار هستی آشنا میشدم.
بوی عطر گلهای پونه همهجا را معطر کردهبود. امروز کمی باران باریدهبود و به همین خاطر از غروب تا حالا هوا لطیفتر شدهبود. پرندگان قشنگ بر شاخسار درختان به نغمهسرای میپرداختند.
همه چهرهها در زیر نور ماه بشاش و شاداب بود. همهجا امن و امان بود. همه کسانی که آن شب در جشن آفرینش من حضور داشتند، با هم میگفتند و میخندیدند. و هر از چندگاهی بهصورت گروهی، مسافتی را که به دریا منتهی میشد، با هم میپیمودند.
موسیقی آرام و جانبخشی از ملکوت در حال پخش شدن بود و هر کس با شنیدن چنین نوای روحافزای به وجد میآمد.
دلها همه پر از مهر و محبت بود. کینه و پلیدی با رانده شدن اهریمن خودخواه و مستبد برای همیشه از آنجا رخت بستهبود. مهمانان با مهربانی به چهرههای هم نگاه میکردند. خدمتکارانی خوشسیما و باادب در لباسهای فاخر و زینتی از مهمانان خدا پذیرای میکردند. به آنان خوشآمدگویی میگفتند و درود میفرستادند و در هر زمان با تنگهای بلوری که در دست داشتند به مهمانان خدا شربت میدادند و بین آنها شیرینی پخش میکردند.
نهرهایی از آنجا جاری بود و ما هر لحظه از آنجا دیدن میکردیم.
و چه آبشار باشکوهی معمار هستیبخش در آنجا روان کردهبود!
همانطور که میزبان واقعی یعنی خدای مهربان خواستهبود، آن شب همه مهمانان میبایستی بهصورت دوتایی جفتهای نیک و مهربانی برای هم باشند. و این از آرزوهای بزرگی بود که خداوند به پاس آفرینش من برای هر کس که آن شب به باغ ابدیتش دعوت کردهبود، تدارک دیدهبود.
هفت روز میگذشت. و خداوند در شش روز گذشته کوهها، جنگلها، دریاها، آسمانها، زمین و دیگر نعمتهایش را آفریدهبود و همه منتظر آفرینش روز هفتم که یک هفته از آفرینش من میگذشت، بودند و او حالا عشق را آفریدهبود.
عشاق خوشبخت دست در دست هم تا امتداد دریا با هم میرفتند و نگاههایشان را از همدیگر دریغ نمیورزیدند. خداوند از سر مهربانی و لطف لحظه به لحظه جایگاه آنان را در قلبهای همدیگر استوارتر میکرد و در بین آنان دوستی و مودت را بوجود میآورد.
آن شب من یکه و تنها گوشهای نشسته بودم و دوباره آسمان را ورانداز میکردم. نمیدانستم چرا با وجود این همه نعمت و فراوانی دلم پر آشوب بود. و حس میکردم که دل پرسودایی خواهم داشت.
و درست نمیدانستم که به خاطر چه چیزی آن شب باید دلم بخواهد که فریادی بکشم؟
از سرخوشحالی و یا دلتنگی!
شاید میخواستم طوری فریاد بکشم که خواب ستارگان دوردست آسمان بیپایان الهی را مشوش کنم و بگویم من جانشین خدا شدهام ولی چرا هنوز مشوشم؟
دوست داشتم خدا نیز بشنود ولی غافل از اینکه او در دلها نشسته بود و هر اندیشه نااندیشیدهای را میخواند.
مهمانان جفتجفت و لبخندزنان از کنارم عبور میکردند و من هم برای هر کدام آرزویی خوشبختی و سعادت میکردم.
آرزو میکردم که این عشق تا هر زمانی که در آنان زندهاست، آنقدر پاک و بیریا باشد که قادر باشد زمینه تجلی عشق الهی را در آنان بهوجود بیاورد.
برایشان آرزو میکردم که عشقشان همواره خالی از سموم خودخواهی، کینه، حسد و دیگر رذیلتها باشد.
آرزو میکردم که دلهایشان تا ابدیت پر از مهربانی و عشق به همدیگر باشد.
ساعتها گذشته بود. شب به نیمه رسیدهبود. هوا رفته-رفته داشت سرد میشد. دیگر از آن همه های و هوی چند لحظه پیش خبری نبود.
صدای شترک انداختن آب دریا را میشنیدم. من در رویای عمیقی فرو رفتهبودم. ناگهان اطرافم را در روشنایی احساس کردم. هرچند که حس میکردم دیگر در آن زیباییها نیستم و اضافه بر آن هوای سرد تا مغز استخوان پاهایم نیز نفوذ میکرد. اما احساس خوشایندی داشتم و راضی و خشنود بودم. با خودم اندیشیدم که همهچیز به زیبایی حالت اول شب و حتی زیباتر خواهد برگشت.
چشمانم بسته بود. به آهستگی چشمانم را گشودم و خودم را در مردمک زیبای چشمان حوا که از سوی خدا آمدهبود، یافتم.
خورشید در میان ابرها پنهان میشد. ابرها داشتند آهستهآهسته به حرکت در میآمدند. نسیم سردی شروع به وزیدن مینمود. سکوتی عمیق بر سراسر دشت حکمفرما شدهبود. هر از چند گاهی صدای به هم خوردن برگهای خشک درختان در فضا سکوت را میشکست. تا اینجا راه زیادی را آمدهبود. هرچند که خسته و کوفته شدهبود، با اینحال گامهایش را استوارتر برمیداشت. نامش خداداد بود. سالها میشد که به دور از خانواده در دیاری بیگانه به خاطر کسب روزی روزگارش را میگذرانید. و اینک آهنگ برگشتن به شهر و دیارش را در سرش میپرورانید. هوا هم داشت رفتهرفته تاریک میشد.
خداداد پس از پیمودن مسافت طولانی از جادههای خاکی و پرپیچ و خم وارد دهکدهای کوچک شد. از شدت سرما به خودش میلرزید و خود را کاملاً در پالتویش پنهان کردهبود. در میان دهکده خانهای قدیمی و مخروبه وجود داشت که خداداد به خاطر درامان ماندن از رگبارهای پیدرپی تگرگ به آنجا پناه بردهبود. و در پناه دیواری قطور و خشتی در همان خانه مخروبه ایستادهبود و با خود میگفت که ای کاش انسانی درستکار و خیرخواه پیدا شود که اجازه دهد شب را در منزلش به سر ببرد. امیدوار بود که حتماً یکی پیدا میشود که او را از گرسنگی و تشنگی که لحظهبهلحظه عرصه را بر او تنگتر میکرد، نجات میدهد. در همین افکار بود که ناگهان بیرون از آن مخروبه صدای پیرمردی، خداداد را به خود خواند و گفت: «آهای غریبه! جلوتر بیا تا ببینمت! باید خیلی گرسنه و خسته باشی.» خداداد در جواب پیرمرد گفت: «آری، همینطور است. مسافت زیادی را تا به اینجا پیمودهام. دستانم یخ زدهاست. پاهایم هم خسته و کوفته گشته و دیگر نمیتوانم قدمی بردارم.»
خداداد به زحمت خودش را به پیرمرد رسانید. پیرمردی بلندبالا با محاسنی سفید و بلند، موهای انبوه و سفید که از فرق واکرده بود، ابروان پرپشت که چشمانش را پوشانیده بود. پیرمرد نگاهی پرمعنا به خداداد انداخت. و به او گفت: «خانه من همین نزدیکیهاست. همراه من بیا! تا آنجا راهی نیست. تحمل کن! امشب را در منزل من میتوانی بمانی.»
خداداد شادمان شد و به همراه پیرمرد روانه منزلش شد. خانه پیرمرد خانه نسبتاً بزرگی بود که در دامنه کوهستان واقع شدهبود. خانهای گلی و خشتی با تیرچههای چوبی که سقف خانه را پوشانیدهبود. و همچنین در و پنجرههای چوبی که شیشههای پنجره از شدت سرما یخ زدهبودند و هر کدام به شکل نقش و نگاری در آمدهبودند.
بیرون برف زیادی داشت میبارید. طوفان هر لحظه در چوبی را بر هم میزد و انبوهی از برف را به درون خانه میریخت. با این وجود آنها اصلاً احساس سرما نمیکردند و در زیر کرسی گرم استراحت میکردند. پیرمرد حسابی از مهمانش پذیرای کرد و پس از اینکه شام را آمادهکرد ، شروع به خوردن کردند. آبگوشت بسیار خوشمزهای بود. خداداد میگفت که تاکنون اینچنین آبگوشت خوشمزهای در هیچجای دنیا نخوردهاست. پیرمرد کم حرف میزد اما خداداد تا جای که میتوانست از خاطراتش در اقصا نقاط دنیا برای میزبانش میگفت.
پیرمرد هم از صحبتهای خداداد لذت میبرد و تنها سرش را به نشانه تایید تکان میداد. بالاخره خداداد از پیرمرد درخواست کرد که حرفی بزند. پیرمرد گفت: «من یک پیشگو هستم و پیشهام پندفروشی است. هر پندی را نیز به قیمت ده درهم میفروشم.»
خداداد گفت: «بسیار خوب، آیا در زندگی من پندی هست که برای من انجام دادن آن واجب باشد؟»
پیرمرد پاسخ داد: «زندگی تو بستگی به سه پند ارزشمند دارد.»
خداداد با خود قدری اندیشید و ازآنجا که در زندگی همواره جویای حکمت بود، تصمیم گرفت که یکی از پندها را بخرد. بنابراین ده درهم از پولش را تقدیم به پیرمرد نمود و اولین پند زندگیاش را خرید. پیرمرد آن پند را اینگونه به خداداد گفت: «هنگامیکه در خانه کسی مهمان بودی، آنگاه که دیگر خواستی آنجا را ترک کنی، چنانچه هوا سرد بود، از رفتن منصرف شو! و تا زمان مساعد شدن هوا در همان جا بمان!»
فردای همان روز خداداد تصمیم گرفت که خانه پیرمرد را ترک کند و به راهش ادامه بدهد.
برف زیادی روی زمین بود و هوا از دیروز به طرز وحشتناکی سردتر شدهبود. خداداد بعد از صرف صبحانه خواست که برود. اما ناگهان به یاد پندی افتاد که دیشب از پیرمرد خریدهبود. و به همینخاطر منصرف شد و یک شب دیگر را در منزل پیرمرد ماند.
پیرمرد از اینکه مهمانش به اولین پندش عمل کردهبود، بسیار خوشحال بود. و به همین خاطر امیدوار بود که خداداد آن دو پند دیگر را نیز بخرد.
خداداد آن شب چندین بار وسوسه شد که آن دو پند دیگر را که به قول پیرمرد از الزامات زندگیش بود بخرد و همین کار را هم کرد. و به پیرمرد قول داد که همانطور که امروز به اولین پندش وفادار مانده، به آن دو پند دیگر نیز وفادار بماند.
پیرمرد قبل از آشکار کردن دو پند دیگر، رو به خداداد کرد و به او گفت: «اگر به این پندها عمل کنی، مرد خوشبختی خواهی بود و یک عمر با خوشی در کنار خانوادهات زندگی خواهی کرد و دیگر بیشتر از این طعم تلخ غربت را نخواهی چشید.»
پند دوم پیرمرد به خداداد این بود که انسان آزاد و راحتی باشد و هرگز در هیچجا خجالتی نباشد و اجازه ندهد که دیگران به او زیاد تعارف کنند. خداداد بعد از پذیرفتن این پند از پیرمرد خواست که آخرین پند را نیز برایش روشن کند.
پیرمرد به خداداد کفت: «پند سوم این است که زود خشمگین نباش! و در هنگام خشم و عصبانیت کمی صبر کن! مبادا در آن هنگام کاری را انجام بدهی که یک عمر پشیمان بشوی و تا ابد خودت را سرزنش کنی.»
پیرمرد از اینکه خداداد پندهایش را خریدهبود، به خودش میبالید و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. خداداد بعد از سپری کردن شبی دیگر در منزل پیرمرد صبح با طلوع خورشید تصمیم گرفت که به راهش ادامه بدهد. هوا حالا دیگر آفتابی شدهبود. پیرمرد مقداری خوراکی برای مهمانش گذاشت تا در بین راه بخورد. آنگاه صمیمانه او را به آغوش کشید و با یکدیگر خداحافظی کردند.
خورشید پاورچینپاورچین ابرها را میشکافت و به جلو پیش میرفت. نسیم ملایمی میوزید و درختان را به رقص وامیداشت و مژده فرا رسیدن بهار را به هر رهگذری میداد. کوهها از دور نمایان بودند و برف روی آنها اندکاندک داشت آب میشد. خداداد هم داشت مسیرش را میپیمود که به ناگاه و به دور از انتظار در کنار جاده مردی را دید که از شدت سرمای چند شب پیش هلاک شدهبود. خداداد برای آن مرد که دیگر زندهنبود، کمی متأسف شد. اما با افسوس خوردن که دیگر به زندگی برنمیگشت. فقط با خودش گفت که ای کاش این مرد هم مثل خود او پندهای را میخرید و به آنها عمل میکرد که هرگز در هوای سرد عزم جایی را نکند. خداداد در دلش از پیرمرد پیشگو بسیار سپاسگزاری کرد.
حالا ساعتها میشد که خداداد یک سره و بدون وقفه راه آمدهبود. شب فرا رسیدهبود. ماه در آسمان کاملاً پیدا بود و آسمان را با تمام ستارگانش روشن کردهبود. خداداد دوباره خستهتر از همیشه در آرزوی یافتن انسانی خیرخواه بود که شب را در منزلش بماند.
شهری که خداداد اکنون در آنجا بسر میبرد، آنگونه که اهالی آن شهر میگفتند، قهرمانخانی در آنجا زندگی میکرد که خانهاش هرگز از برکت مهمان خالی نبود. خداداد شادمان رهسپار خانه قهرمانخان شد.
در آستانه در خانه قهرمانخان دربانی بود و با احترام خداداد را به طرف اتاق پذیرای هدایت نمود، اما در بین راه به خداداد گفت که چرا به خانه قهرمانخان آمدهاست؟ آنطور که از حرفهای دربان آشکار بود، مهمانانی که به آنجا میآمدند، هرچند که به آنان زیاد خوش میگذشت، اما هیچکدام از آنان جان سالم به در نمیبردند و همه آنها به سرنوشت شومی مبتلا میشدند. برای خداداد مهم نبود که چه سرنوشتی در انتظارش است. او فقط میخواست شب را در آنجا بگذراند.
خداداد وارد اتاق پذیرای شد. در این لحظه مردی که هیاتی شاهانه داشت، با گشادهروی به استقبالش آمد و به او سلام و خوش آمدگویی گفت. آن مرد خود را قهرمانخان معرفی کرد و از مهمانش خواست که در بالاترین قسمت خانه بنشیند و به خدمتکارانش دستور داد تا از بهترین غذاها و نوشیدنیهای خوشمزه برای مهمان تازهاز راهرسیده و خسته بیاورند تا تناول کند.
خداداد نیز ذرهای احساس بیگانگی نکرد و خود را خیلی راحت و آزاد نشان میداد و از هرگونه غذای که برایش آورده میشد، در رضایت کامل میپذیرفت. چراکه دومین پند پیرمرد پیشگو این بود که اصلاً آدم خجالتی نباشد و نگذارد دیگران به او زیاد تعارف کنند. خداداد هم آن شب را راحت و آزاد و بدون اینکه اصلاً خجالت بکشد در منزل قهرمانخان گذراند.
از نظر خداداد قهرمانخان آنطور که دربان میگفت، نبود. در حقیقت خداداد با خود اندیشید که قهرمانخان مهربانترین و بخشندهترین آدمی است که تا بهحال دیدهاست.
بامدادان هنگامی که خداداد خواست تا از میزبانش خداحافظی کند، به او گفت: «شما بهترین مردی هستید که تاکنون دیدهام و من چیزی جز مهر و محبت در شما سراغ ندارم. اما دیروز گویی یکی از افرادتان با من بهمزاح میگفت که هیچ مهمانی از خانه قهرمانخان جان سالم به در نمیبرد.
قهرمانخان نگاه تندی به خداداد انداخت و از او خواست که همراهش راه بیفتد. آنگاه او را از یک دالان تنگ و وحشتناک به زاغهای بسیار تاریک برد و سپس در زاغه را بهآهستگی باز نمود. خداداد بدجوری ترسیده بود و هرلحظه فکر می کرد که کشتهمیشود و از درون پشیمان بود که چرا شب را در منزل قهرمانخان بسر بردهاست. قهرمانخان از خداداد خواست که به درون زاغه نگاهی بیاندازد. اجساد آدمهای زیادی در زاغه بود.
قهرمانخان، آرام دستی به سر و صورت خداداد کشید و بامهربانی با او گفتگو کرد و به او گفت: «نترس! تو را نمیکشم. البته دربان هم حقیقت را به تو گفته. در حقیقت اینجا کسی از دم تیغ من سالم نخواهد گذشت، اما تو با همه این قربانیان فرق میکنی. بخاطر اینکه تو انسان آزاد و راحتی هستی. اما هیچیکدام از اینها مانند تو نبودند و ویژگی بدی که داشتند این بود از هر نعمتی که برای آنها مهیا میکردیم، دریغ میورزیدند و بیش از حد خجالتی و اهل تعارف بودند. امروز من به وجود مهمان خوبی همچون تو افتخار میکنم. خداداد در آن لحظه در ذهنش دوباره یادی از پیرمرد پندفروش کرد و در دلش برای او بسیار دعا کرد. قهرمانخان در کمال فروتنی مهمانش را بدرقه کرد و سپس برادرانه در آغوشش فشرد و برای او بهترینها را آرزو کرد.
خداداد دوباره مسافر جادهها شد و پس از پیمودن مسافتهای طولانی و عبور از کوهها و رودخانههای بسیار، بالأخره شهرش از دوردستها نمایان گشت. لحظه به لحظه که به شهرش نزدیک می_شد، شهر قشنگتر و باشکوهتر بهنظر میرسید. از اینکه پس از سالیان دراز به وطن باز میگشت، ذوقزده شدهبود و در دلش خدا را بسیار شکر میکرد.
شهر به طور کلی تغییر کردهبود. دیگر از پل چوبی و فنریمانند بر فراز رودخانه خبری نبود و بهجای آن یک پل آهنی و محکم نصب کردهبودند. درختهای صنوبر و سپیداری که در حاشیههای رودخانه بودند، چقدر تنومند و قطور شدهبودند!
خداداد روزهای را به خاطر میآورد که با همسرش (صدف) در دوران نامزدی عاشقانهشان ، دستدردستهم ، در شنزارهای داغ کنار رودخانه پابرهنه قدم میزدهاند و خاطراتی در ذهنش جان میگرفت که با همسرش آببازی میکردهاند. صدف همیشه به تنه تنومند درخت شاهتوت صدساله تکیه میدادف آنگاه خداداد هم دل سیر نگاهش میکرد.
اکنون خداداد در شهرش بود و کوچههای خلوت را شتابان طی میکرد. شهر در سکوتی عمیق فرو رفتهبود. نمای ظاهری همه خانهها بجز خانه خود خداداد تغییر کردهبود. خانهاش همان خانه قدیمی بود که در دامنه کوه واقع شدهبود و به راحتی از میان خانههای دیگر قابل تشخیص بود.
پشت در حیاط خانه ایستادهبود. قلبش تندتند میزد. دلش راضی نمیشد که در این لحظه صدف را از خواب نازش بیدار کند. به همین خاطر آرام و بی سر و صدا از در حیاط بالا رفت و وارد خانه شد.
بوی عطر گلهای باغچه همه جا پیچیدهبود. با خودش گفت: «صدف عجب باغچه زیبا و باطراوتی به عمل آورده است!» چقدر دلش برای او تنگ شدهبود. یواشیواش و بسیار محتاطانه به سوی اتاقی رفت که روزگارانی را با صدف در آنجا میگذرانیدهاست.
اتاق تاریک بود. خداداد چراغی را روشن کرد و خواست که اگر در این لحظه همسرش بیدار شود، او را عاشقانه به آغوش بگیرد.
بهمحض اینکه اتاق روشن شد، خداداد در نهایت ناباوری جوانی را مشاهدهکرد که در کنار صدف خوابیده و دستانش را از گردن او آویزان کردهاست. دیگر آن حس خوشایند لحظات پیش را نداشت و خواست آن دو را همانگونه که در آغوش هماند، بکشد.
خداداد خشمگینتر از هر وقتی دیگر شدهبود و دیگر به زندگی امیدی نداشت. نمیدانست چه کاری باید انجام دهد.
ناگهان به یاد سومین پند پیرمرد پیشگو افتاد که هشدار دادهبود: «هرگز در هنگام عصبانیت و خشم کاری نکند که بعدها پشیمان باشد و خودش را یک عمر سرزنش کند. بخاطر آورد که آن پیرمرد حکیم و خیرخواه او را در چنین لحظهای به شکیبایی سفارش نمودهاست.
خیلی پریشان و سردرگم شدهبود و بیهدف منتظر بود تا اتفاقی بیفتد. دستانش را در موهای پریشانش فرو برد و مدتی با خود اندیشید تا چارهای بیابد و از این حالت رها گردد. با خود میگفت که ای کاش هرگز به وطن بر نمیگشت.
بالأخره، جوانی که در کنار صدف خوابیدهبود، در حالیکه متوجه خداداد نشدهبود، از خواب پرید و به زبان آمد و رو به صدف کرد و گفت: «مادر جان من همیشه در کنارت میمانم. تا وقتی که من را داری غم نخور!»
در این لحظه لرزه بر اندام خداداد افتاد و دست و پاهایش را گم کرد. رفتهرفته روحیه از دسترفتهاش را باز یافت، حدس زد که این جوان رعنا باید پسرشان باشد و درست حدس زدهبود. خداداد در هنگام تولد او در غربت بسر میبردهاست، اما اینک پس از گذشت سالها اینچنین قد کشیده و بزرگ شدهاست.
خداداد خوشحال بود از اینکه در هنگام خشم، کاری را که حاصلی جز اندوه و پشیمانی نداشته، انجام ندادهاست. خدا را بسیار شکر کرد و با خود گفت، براستی که زندگی من به این سه پندی که آن شب از آن پیرمرد پیشگو خریدم، بستگی داشتهاست.
هوا از دیروز کمی بهتر شدهبود. دیروز هوا خیلی سرد بود. حالا خورشید در وسط آسمان پیدا بود و پاورچینپاورچین ابرها را میشکافت و پیش میرفت.
کارها همه خوب داشت پیش میرفت و من توانستهبودم از عهده مسولیتهای که به من واگذار شدهبود، بهخوبی برآمدهباشم، بنابراین از درون حسی خوشایند و رضایتبخشی در من ایجاد شدهبود.
کارها خیلی زیاد بوند. از ساعتی که به این شهر وارد شدهبودیم، لحظهای هم استراحت نکردهبودم. تا به حال در زندگی این همه کار در یک آن به من سپرده نشدهبود. از بس که کارهایم زیاد بود، فرصت نمیکردم حتی سرم را بخارانم. کار من خیلی هم حساس بود. به خاطر اینکه پای جان و زندگی آدمهای که به من و دوستانم نیازمند بودند، در میان بود.
سفر واقعاً پرماجرای بود. و من در این سفر تجربههای زیادی را نیز بهدست آوردم.
بهترین دوستم در این سفر سگی به نام راب بود. راب خیلی چابک و سریع بود. یک سگ زیبا و دوستداشتنی بود.
من و راب تقریباً تمام مدت روز را با هم بودیم. راب خیلی هم باهوش بود و حس بویایی فوقالعاده قویای هم داشت که در میان تمام سگهای که به آنجا آمدهبودند، بینظیر بود.
دکتر میشاییل که در این سفر با ما بود، میگفت که راب را از بین دو هزار سگی که در حیاتوحش آلمان بوده، انتخاب کردهاست.
اما شهری که در آن به سر میبردیم، کاملاً ویران شدهبود و این هم به خاطر زلزله دو روز پیش بود که بسیاری از خانوادهها را بیخانمان کردهبود. آن روزها شهر بم از خبرسازترین رسانههای دنیا شدهبود.
شهر خیلی زیبای بود. تا حالا در هیچ شهری مثل بم به آرامش نرسیدهبودم. خانههای کهنه و کاهگلی، بافت قدیمی حاکم بر شهر، کویر، نخلستان، و نگاههای پر از پرسش آدمهای مصیبتزده و حیران و ارگ بم همه و همه شگفتیهای خود را داشتند.
کمتر کسی از زلزله جان سالم به در بردهبود. گرد و غبار تمام شهر را در خود فرو بردهبود.
جز صدای شیون و زاری چیزی دیگری به گوش نمیرسید. از تمام کشورهای دنیا نیروی کمکی جمع شدهبود. چقدر خوشحال بودم که انسانها خواه دوست یا دشمن، آشنا و یا غریبه در همچنین مو قعیتهای به کمک هم میشتابند و پشت هم را خالی نمیکنند. و خوشحال بودم از اینکه در این سفر با آدمهای شایسته و درستکاری مثل خانم مونیکا، مهندس میشاییل و آقای هاینریش و از همه بیشتر راب همکار شدهبودم.
خانم مونیکا کارفرمای من بود. جند سالی بود که من با او کار میکردم . یک خانم جذاب و مهربان که حتی یک بار نیز من را اذیت نکردهبود. خانم مونیکا خیلی درسهای ضروری و مهم را در زندگی به من یاد دادهبود. هر وقت که دلتنگ میشد و میخواست گریه کند، تنها با من حرف میزد. میگفت که من سنگ صبور دلشام و تاحدی میتوانم او را آرام کنم.
من نیز هیچگاه راز دل خانم مونیکا را به کسی نگفتم و نگفتم که او چقدر غمگین است، چون او قویتر از این حرفها بود که بخواهد درجا بزند و زود در بازی با مشکلات زندگی شکست بخورد.
به همین خاطر بود که من هنوز دوستش داشتم و به او وفادار ماندهبودم و در کل از اینکه او دوست واقعی من بود، خودم را خوشبختترین موجود روی کره زمین میدانستم.
من و راب امروز خیلی دوندگی کردهبودیم و این به خاطر این بود که بدانیم کجا آدمی در زیر آوارهای وحشتناک هنوز دارد نفس میکشد و به کمک ما نیازمند است.
هرگاه که خسته میشدم و دیگر حس بویایم را از دست میدادم. راب خودش را هرچه سریعتر به من میرساند و کمکم میکرد. از صبح تا بعد از ظهر ما در پایین شهر به سر میبردیم. در واقع آنجا امدادرسانی میکردیم. پایینشهر بیشتر از همه جا ویران شدهبود. انگار این یک قانون بود که هرجا آدمهای فقیر زندگی میکنند، باید بیشترین آسیب را ببیند. تاحالا همه گریههایشان را کردهبودند و اشکها نیز در چشمها خشک شدهبود، ولی مگر با گریه کاری درست میشد. همچنین موقعیتهای فقط باید بدوی و کمک کنی. درست مثل من و راب که میدویدیم.
هوا داشت کمکم گرگ و میش میشد. باد سوزناک و سردی میوزید. آسمان شهر نیز از آدمهای شهر گرفتهتر به نظر می آمد. و به همینخاطر بود که گاهگاهی از آسمان اشکی ریختهمیشد.
دیگر داشتیم کار را تعطیل میکردیم که آقای هاینریش شتابان پیش ما آمد و دستورداد که یه قسمتی دیگر از شهر که به کمک ما احتیاج دارند، باید هرچه زودتر برویم، چراکه جان دو نفر در خطربود.
همسایههایشان میگفتند که از زیر خاک صداهای شنیدهاند.
مهندس میشاییل به همراه آقای هاینریش و دوشیزه خانم مونیکا تیم را به سمت دیگری از شهر هدایت کردند.
آنجا بالاشهر بود و برعکس پایینشهر، همه خانهها شیک و محکم بودند. اما در میان محله یکی از خانههایهای مجلل ویران شده-بود.
خانه حیاط بزرگی داشت و باغچهای زیبا نیز در میان حیاط خانه وجود داشت که پر از درختهای نارگیل و نخل بود. طرف دیگر حیاط چندتا ماشین پارک شدهبود که ستون دیوار به روی آنها ریخته شدهبود. و آنها را شکانیدهبود.
احساس میکردم که خانه نشیمن در زیرش باید دو نفر باشند که هنوز زندهماندهاند. راب هم با من همعقیده شدهبود. خانم مونیکا بامهربانی به من نگاهی انداخت و مثل همیشه هوشم را تحسین کرد.
مهندس میشاییل به کارگران دستور داد که فورا جایی که من و راب ایستادهبودیم را بکنند.
چقدر کارگران نازنینی بودند. خیلی کار کردهبودند. آنها ما را خیلی دوست داشتند و مخصوصاً من و راب را، و مدام سعی میکردند به ما نزدیک بشوند و ما را نوازش کنند. و به ما نان بدهند.
خلاصه بعد از اینکه آنها کلی زمین را کندند، موفق شدیم، یکی از آن دو نفر که در زیر آوار بودند را پیدا کنیم. اولی یک دختر حدوداً بیست ساله و بسیار زیبا بود. طفلک صورتش کبود شدهبود و نفسهایش تندتند میزد. موهای طلایی بلندی داشت. دست و پاهایش بدجوری ضربه دیدهبود.
متأسفانه چند لحظهای زنده نماند و مرد. خانم مونیکا بلندبلند گریه میکرد. انگار این دختر خواهرش بود. من زیاد گریههای مونیکا را شنیده بودم. مثل روزهای که پدر و مادرش را در یک سانحه هواپیمای از دست دادهبود. و این برای مونیکا خیلی سخت بود، اما او تلاش میکرد که با گذشت زمان با خودش کنار بیاید و روحیه از دسترفتهاش را باز یابد. خودم بارها از زبانش شنیده بودم که میگفت: «خداوند بر ما منتگذاشته و نعمت فراموشی را در وجود تکتک ما بندگان بهودیعه گذاشتهاست.»
اما گریه الان مونیکا با همیشگیاش فرق داشت او از ته دل گریه میکرد. و با دستانش خاک را کنار میزد تا بتواند حدأقل جان نفر دوم را نجات بدهد.
راب یه گوشهای نشسته بود. خسته و کوفته و آه میکشید. تیم غرق در اشک شدهبود.
احساس میکردم که خدا هم در این نزدیکیهاست و اشک میریزد. به نظر من آن روز را بایستی روز جهانی اشک نامید. یعنی کار خدا چه حکمتی میتوانست داشتهباشد که ماها هیچکدام سردرنمیآوردیم.
بالاخره قربانی دوم نیز پیدا شد. پیرمردی تقریباً هفتادساله. با موهای سفید که ریشی بلند داشت.
پاهایش بدجوری در زیر بخاری گیر کردهبود. با این وجود تیم ما توانست با تلاش بیوقفه او را نجات بدهد.
پیرمرد بهحالت خوابیده نگاهی به جمعیت حاضرشده در آنجا انداخت. و زیرلب چیزهای را گفت که ما هیچکدام نفهمیدیم. فکر میکردم که این پیرمرد پدر همان دختر زیبای است که چند دقیقه پیش مرد.
پیرمرد نگاهایش را تندتر کرد و همینگونه به حرف زدن ادامه داد. بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، بلافاصله جمعیت از من و راب دور شدند و دیگر آن مهر و محبت همیشگی که در خق ما روا میداشتند، رخت بربست. دیگر حتی کسی جز کارفرماهای هموطنمان به ما کوچکترین توجهای نمیکرد.
بعد از گذشت روزها و ماهها که دیگر به آلمان باز گشتهبودم، هنوز به آن روز و آن واقعه فکر میکردم. تا اینکه روزی آقای میشاییل نزد دوشیزه مونیکا آمد و به او گفت:
«آن پیرمردی که آن روز جان سالم به در برد، حاکم شهر بم باشد و آن دختری که در کنار او مرد، دخترش نبود. بلکه کنیزش بود. در حقیقت اینطور که از شهروندان بم شنیدهبودم، آن دختر، دختر یکی از روستاییان میباشد که به حاکم وام بدهکار بوده و چون او توان پرداخت وام حاکم را نداشته، حاکم دخترش را در عوض بدهکاریهایش تصاحب کردهاست.
خلاصه، آن روز پیرمرد به کارگران و دیگر شهروندانی که در آنجا سخت برای به دستآوردن جان عزیزان هموطنشان میکوشیدند، دستور دادهبود که به این سگها نزدیک نشوید. چون نجساند.
و حالا میفهمم چرا انسانهای مهربانی که آن روز در آنجا حضور داشتند، بعد از شنیدن سخنان پیرمرد، بدون هیچ درنگی از من و راب که سگ بودیم، دور شدند.
به یاد بهترین خاطراتم
شبهای کویری بم