حیرت بسان شالیزارهای خشکیده و دوردست
خسته و در راه مانده
چشم به راه اشک خداست.
حیرت سالهاست که در خواب همسایگی سپداری در بیشهزارها بسر میبرد.
و بهکردار رودخانهای که از تهی سرشار است،
در انتظار باران زندگانی و فراوانی میباشد.
دستان حیرت
بیرمق و ناتوان
به امید سپدهدمیدن خورشید تکسوار تیزپای آرزوهاست
تا درونش را آفتابی کند.
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشکّ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه زندگی من است
خشک و بی نشان
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد.
و اینک باران
بر لبه پنجره احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهای من
مغلوب نگاه تو می شود.
ای آرزوی من!
توآن همای بخت منی کز دیار دور
پرپر زنان به کلبه من پر کشیده ای
بر بامم ای پرنده عرشی خوش آمدی
در کلبه ام بمان
زیرا تو همچو،من
یک آشیان گرم محبت ندیده ای
با من بمان که من
یک عمر بی امید
همراه هر نسیم به گلزار عشق ها
در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم
می خواستم گلی که دهد بوی آرزو
اما نیافتم
شب های بس دراز
با دیدگان مات
بر مرکب خیال نشستم امیدوار
دنبال یک ستاره فضا را شکافتم
می خواستم ستاره امید خویش را
اما نیافتم
بس روزهای تلخ
غمگین و نامراد همراه موج های خروشان و بی امان
تا عمق بی کرانه دریا شتافتم
شاید بیابم ان گهری که خواستم
اما نیافتم!
امروز یافتم!
گمگشته ای که در طلبش عمر می گذشت
اما کنون که مرا روبروی تویی
آن کس که بود همراه باد صبا منم
آن گل که داشت بوی خوش آرزو تویی
دیگر شبان تیره نیابم در آسمان
توآن ستارهای که نشستی به دامنم
همراه موج در دل دریا نمی روم
تک گوهرم تویی که شدی زیب گردنم
نوشین لبی که جان به تنم می دمد تویی
عمر منی که تاب و توان داده ای به من
با من بمان که روشنی بخت من ز توست
آری تویی که بخت جوان داده ای به من