همچون دیگر غروبها تک و تنها در کنار پنجره چوبی ایستاده بود. و برای لحظههای طولانی از آنجا به بیرون مینگریست. گونههایش از شدت سرما سرخ شدهبود.
نگاهش به دنبال گلولههای برفی بود که با وزش باد از طرفی به طرف دیگر سرگردان بودند.
برف همه جا را پوشانیدهبود. پستیها، بلندیها، پشتبامها، دیوارها و حتی تکدرخت نارون باغچه حیاط را که حالا از هجوم بیوفایی و بیمهری خزان عریان و بیبهره گشتهبود.
طوفان در هر لحظه چونان هیزمشکنی مست تبرش را بر پیکر زرد و نحیف درخت میکوبید و صدای شکستهشدن استخوانهای درخت و همچنین ضجه های بیامانش را در گوش هر جنبندهای مینواخت.
چه صحنه دلخراش و دلگیری و عجب موسیقی غمانگیزی بود.
همینگونه به پنجره چوبی تگیه دادهبود و از نزدیک همه این رخدادها را مشاهده میکرد. بغضی تلخ گلویش را میفشرد. اشکهایش سرازیر شدهبود. صدای قارقار دو کلاغ که از آخرین بازماندگان درخت بودند و حالا داشتند برای همیشه آشیانهشان را ترک میکردند و از هم جدا میشدند،سکوت مبهم پاییزی باغچه را میشکست.
اندک اندک مه همه چیز را در خود فرو میبرد. روبرویش نوشتههای بود که تمام دفترش را سیاه میکرد. نوشتههای که چیزی جز دلتنگیها و دردودلهایش نبود. آنها را برای همیشه در درونش پنهان کردهبود و هیچ کس حاضر نشدهبود حتی واژهای از آن را بخواند.
دوباره کتاب لیلی و مجنون را ورق میزد و میخواست که بخواند اما از این همه خواندن به ستوه آمدهبود. و باز حیران از مرور قصه پرغصه سنگ و سبو در ذهنش بود، و به زانو نشسته بود.
گویا او هم عشقی داشت که همه جا تنها او را میجست. دلش میخواست که از ژرفای وجودش فریادی برآورد. اما قادر به این کار نیز نبود. فریادی خاموش برای همیشه در سینه محبوس داشت.
تاریکی پرچم تیرهاش را به اهتزاز درآوردهبود و در خاموشی حیاط و باغچه حکمرانی میکرد.
آن شب برای چندمین بار طوفان در و پنجره رنگپریده و پریشان خانه را به لرزه در آوردهبود. و اینک دیگر پنجره شکسته شدهبود و نوشتههای عاشقانه او همآغوش باد گشتهبود.
او (مجنون) در رویاهایش لیلی را میدید که رفتهرفته برای همیشه در مه ناپدید میشد. و او نیز فریادکنان و دیوانهوار از کوچه پس کوچههای زندگی به دنبالش میدوید.
و سرانجام مجنون تا ابد در سودای لیلی خوابید و هرگز بیدار نشد.
و درود بر آنان که درودگویان طعم تلخ بدرود را چشیدند.
راه درازی در پیش بود. از بس که پیاده آمدهبود، خسته و کوفته شدهبود. دیگر نای راه رفتن نداشت. سرما او را هرآینه از پا در میآورد. گرسنگی و تشنگی هم طاقتش را ربودهبود. طوفانی سیاه از دوردستها شروع به وزیدن مینمود و هر چه جلوتر میشد، بر وحشت مسافر کوچولو میافزود. خورشید هم مثل فانوسی نیمهجان کمکم ناپدید میشد. گویا او نیز از این وضع خسته شدهبود و میخواست برای همیشه وداع بگوید و همانند بیماری رنجور بهحالت احتضار در بستر به نظر میآمد. تاریکی بسان پیراهنی تیره بر قامت کبود صحرا پوشانیده شدهبود و او را برای همیشه به ماتم مرگ خورشید نشانیدهبود. آسمان نیز همصدا با بیابان به سوگ خورشید نشستهبود و همانند کودکی مادرمرده اشک میریخت. سرما نیز مانند زندانبانی اخمو و بیریخت بر پیکره صحرای بیچاره تازیانه میزد. طوفانی سرد بسان گرگی گرسنه و خشمگین زوزهکشان از کوهی که حال از شدت انبوهی برف مردهای کفنپوش به چشم میآمد، سینه پارهپاره صحرا را میشکافت. آنجا همهچیز مردهبود. حتی پرندهای هم پر نمیزد. از مدتها آسمان سیاه و تاریک بر فراز صحرای بیچاره تکراری مینمود.
باد سنگریزهها و شنهای کنار جاده را که چون پیکانی زهرآلود بودند، به چهره مسافر کوچولو میکوبید.
دیگر دنیا برایش تمام شدهبود. چارهای دیگر جز استقامت و پایداری نداشت. آخر استقامت و پایداری هم حدی داشت. طفلک آنقدر خسته و گرسنه شدهبود که دیگر برایش رمقی نماندهبود. تنها تکهای نان خشک در کولهبار داشت که تا حدی میتوانست گرسنگیاش را برطرف کند. اما چه فایده! تکهنانی خشک و آن هم کپکزده، مثل این بود که بخواهند به زور زهری را به خوردش بدهند.
با دقت اطرافش را مینگریست تا سرپناهی بیابد. و از گلولههای پیدرپی تگرگ در امان باشد.
بهناگاه چشمان کوچکش متوجه کسی شد که در آن دوردستها دستانش را تکان میداد. با خود اندیشید که آن شخص همچون خود او غریب است و حتماً به فریادرسی نیازمند است. پسرک لنگلنگان روانه آنجا شد. اما هنگامی که به آنجا رسید، آنگونه نبود که او تصور میکرد. در واقع آنجا آدمی نبود که به کمک کسی نیازمند باشد. آنجا فقط مترسکی دیو مانند و زشترو بود که سالیان درازی در آن وادی سردرگمی و سرگردانی به سرمیبرد.
حالا پسرک آنجا بود. از فرط عصبانی مشتی حواله مترسک کرد و مترسک نقش بر زمین شد. انگار همه این سیه روزیها و بدبختیها که بر صحرا حکم میراند، بخاطر سیرت و نهاد زشت مترسک بود.
پسرک خواست که برگردد. و دوباره راهش را از سر گیرد. اما نتوانست و تا زانو در گل و لای باطلاقی که در آن وادی پدیدار شدهبود، فرو رفت. دیگر قادر نبود حتی حرکتی کوچک از خود نشان بدهد. اطرافش پر از جنازههای بود که حالا چیزی جز اسکلت از آنها باقی نماندهبود. گوی که هر لحظه میخواستند که به او حملهور شوند. و با زبان بیزبانی به او بفهمانند که چرا خود را به دستان بیرحم چنین تقدیری سپردهاست؟
طفلک از سرما به خود میپیچید و فریادکنان دستانش را تکان میداد. تا شاید کسی به کمکش بشتابد. اما این هم فایدهای نداشت. آنجا رهگذری نبود که صدای این بینوا را بشنود. اگر هم بود، صدای این خروس بیمحل این رعد و برق لعنتی نمیگذاشت که صدای این بینوا را رهگذری خیالی که در رویای پسرک بود، بشنود. اگر هم از اول قرار بود که فریادرسی باشد و کسی به کمک کسی بشتابد، هیچکس حاضر نمیشد که به آن وادی حسرت قدمی بردارد.
آن رهگذر خیالی حتماً این با خود میگفت:
آنجا آدمی نیست که به کمک من نیازمند باشد، بلکه آنجا فقط یک مترسک دروغگوست و میخواهد مرا نیز چون انسانهای سادهلوح و بیتجربه طعمه مرگ گرداند.
داستان زیر را از زبان پدرمان حضرت آدم (ع) بشنوید!
شب بسیار زیبا و دلانگیزی بود. ماه تابان سراسر آسمان را روشن کردهبود. ستارگان و کهکشان همه در آسمان هویدا بودند. من محو تماشای آسمان شدهبودم. داشتم بادقت به یکی دیگر از زیباترین تابلوهای نقاش چیرهدست هستیبخش مینگریستم. آغاز آفرینشم بود. و از هنگامی که قدم به عرصه پهناور هستی باریتعالی نهادهبودم، همهچیز فوقالعاده برایم جذاب و گیرا مینمود.
من نخستین موجود در هستی نبودم ولی هنوزم مات و حیران ماندهبودم که چرا با وجود اینکه هنوز هفتهای از آفرینشم نمیگذرد اما جانشین خدا شدهام. از لحظهای که به اینجا آمدهبودم، حتی برای مدتی کوتاه هم احساس بیگانگی و غربت نمیکردم. من در تختی زمرد و طلایی تکیه دادهبودم. و فرشتگان زیباروی الهی بیوقفه سجدهام میکردند.
من هم خدایم را سپاس میگفتم و به خودم اجازه نمیدادم که لحظهای خودخواهی بر من چیره گردد. به خاطر اینکه میدانستم که من پیش از آدم بودن خاکی ناچیز بودهام و از سر فروتنی به همچنین منزلتی دست یافتهام. به هوش بودم که مقربترین فرشته الهی از سر خودخواهی و تکبر اهریمن شده و از درگاه رحمت و پربرکت خداوندی محروم گشتهبود. به همین خاطر هر لحظهای مراقب اوضاع و احوال خودم بودم. ولی در عوض عزت نفس و اعتماد به نفس در من آن چنان اوج گرفتهبود که پیشبینی میکردم روزی من و فرزندانم زمین و آسمان را و هر چه در اوست تا آنجایی که در دانش پروردگارمان دخالت نکنیم، تصاحب خواهیم کرد. و به هر چیزی که اراده کنیم، خواهیم رسید.
من با آمدن بهار زیبای طبیعت زندگیام را آغازیده بودم. همه باغ و بوستان سرسبز و بانشاط بود. باغی که در آن به سر میبردم، مملو از درختان میوههای شفاف و رنگارنگ بود. هر زمان که اراده میکردم بهراحتی از میوههای خوشمزه تناول میکردم. درختانی دیگر وجود داشتند که تا فلک سرکشیده بودند و من در سایه وسیع آنها روزها را بهاستراحت میپرداختم.
دیگر شب شدهبود، دلم میخواست همه ساحت آفرینش خدا را تا آنجای که پاهایم یاری میکرد، از نظر میگذرانیدم و بیشتر با معمار هستی آشنا میشدم.
بوی عطر گلهای پونه همهجا را معطر کردهبود. امروز کمی باران باریدهبود و به همین خاطر از غروب تا حالا هوا لطیفتر شدهبود. پرندگان قشنگ بر شاخسار درختان به نغمهسرای میپرداختند.
همه چهرهها در زیر نور ماه بشاش و شاداب بود. همهجا امن و امان بود. همه کسانی که آن شب در جشن آفرینش من حضور داشتند، با هم میگفتند و میخندیدند. و هر از چندگاهی بهصورت گروهی، مسافتی را که به دریا منتهی میشد، با هم میپیمودند.
موسیقی آرام و جانبخشی از ملکوت در حال پخش شدن بود و هر کس با شنیدن چنین نوای روحافزای به وجد میآمد.
دلها همه پر از مهر و محبت بود. کینه و پلیدی با رانده شدن اهریمن خودخواه و مستبد برای همیشه از آنجا رخت بستهبود. مهمانان با مهربانی به چهرههای هم نگاه میکردند. خدمتکارانی خوشسیما و باادب در لباسهای فاخر و زینتی از مهمانان خدا پذیرای میکردند. به آنان خوشآمدگویی میگفتند و درود میفرستادند و در هر زمان با تنگهای بلوری که در دست داشتند به مهمانان خدا شربت میدادند و بین آنها شیرینی پخش میکردند.
نهرهایی از آنجا جاری بود و ما هر لحظه از آنجا دیدن میکردیم.
و چه آبشار باشکوهی معمار هستیبخش در آنجا روان کردهبود!
همانطور که میزبان واقعی یعنی خدای مهربان خواستهبود، آن شب همه مهمانان میبایستی بهصورت دوتایی جفتهای نیک و مهربانی برای هم باشند. و این از آرزوهای بزرگی بود که خداوند به پاس آفرینش من برای هر کس که آن شب به باغ ابدیتش دعوت کردهبود، تدارک دیدهبود.
هفت روز میگذشت. و خداوند در شش روز گذشته کوهها، جنگلها، دریاها، آسمانها، زمین و دیگر نعمتهایش را آفریدهبود و همه منتظر آفرینش روز هفتم که یک هفته از آفرینش من میگذشت، بودند و او حالا عشق را آفریدهبود.
عشاق خوشبخت دست در دست هم تا امتداد دریا با هم میرفتند و نگاههایشان را از همدیگر دریغ نمیورزیدند. خداوند از سر مهربانی و لطف لحظه به لحظه جایگاه آنان را در قلبهای همدیگر استوارتر میکرد و در بین آنان دوستی و مودت را بوجود میآورد.
آن شب من یکه و تنها گوشهای نشسته بودم و دوباره آسمان را ورانداز میکردم. نمیدانستم چرا با وجود این همه نعمت و فراوانی دلم پر آشوب بود. و حس میکردم که دل پرسودایی خواهم داشت.
و درست نمیدانستم که به خاطر چه چیزی آن شب باید دلم بخواهد که فریادی بکشم؟
از سرخوشحالی و یا دلتنگی!
شاید میخواستم طوری فریاد بکشم که خواب ستارگان دوردست آسمان بیپایان الهی را مشوش کنم و بگویم من جانشین خدا شدهام ولی چرا هنوز مشوشم؟
دوست داشتم خدا نیز بشنود ولی غافل از اینکه او در دلها نشسته بود و هر اندیشه نااندیشیدهای را میخواند.
مهمانان جفتجفت و لبخندزنان از کنارم عبور میکردند و من هم برای هر کدام آرزویی خوشبختی و سعادت میکردم.
آرزو میکردم که این عشق تا هر زمانی که در آنان زندهاست، آنقدر پاک و بیریا باشد که قادر باشد زمینه تجلی عشق الهی را در آنان بهوجود بیاورد.
برایشان آرزو میکردم که عشقشان همواره خالی از سموم خودخواهی، کینه، حسد و دیگر رذیلتها باشد.
آرزو میکردم که دلهایشان تا ابدیت پر از مهربانی و عشق به همدیگر باشد.
ساعتها گذشته بود. شب به نیمه رسیدهبود. هوا رفته-رفته داشت سرد میشد. دیگر از آن همه های و هوی چند لحظه پیش خبری نبود.
صدای شترک انداختن آب دریا را میشنیدم. من در رویای عمیقی فرو رفتهبودم. ناگهان اطرافم را در روشنایی احساس کردم. هرچند که حس میکردم دیگر در آن زیباییها نیستم و اضافه بر آن هوای سرد تا مغز استخوان پاهایم نیز نفوذ میکرد. اما احساس خوشایندی داشتم و راضی و خشنود بودم. با خودم اندیشیدم که همهچیز به زیبایی حالت اول شب و حتی زیباتر خواهد برگشت.
چشمانم بسته بود. به آهستگی چشمانم را گشودم و خودم را در مردمک زیبای چشمان حوا که از سوی خدا آمدهبود، یافتم.