جای سبز یک مسافر
برای تو مینویسم.
احساست را میشناسم و میستایم.
میدانی که بخاطر تو
از کوچه پسکوچه-های تاریک و تنگ زندگی هر چند دشوار عبور خواهم کرد.
بر پیکره تیره غروب زندگیام رنگی سپید خواهم کشید.
شب را به روز میرسانم.
تا به خاطرههایم با تو برسم.
تنها تو باشی و من.
و شکیباتر از همیشگیام، سرما و گرماهای طاقتفرسای بیگانهگی و تنهایی را برمیتابم.
میدانم که لحظهای درنگ نخواهم کرد.
میدانم در سایه درختی سرسبز که آفتاب مهربانی برگهایش را نوازش میکند و میبوسد.
در روی نیمکت چوبی تو ای آزادگی همیشگی سبزم به نظاره نشستهای.
چشم به راه مسافری که در کنار تو جای سبزش خالی است.
آنگاه برای همیشه در کنارت میمانم و انتظار و مفهوم سایه بودنت را پاسخ خواهم گفت.
ای استوارترین کوه زندگی من
و ای قله رفیع سعادت من
ای خستگی ناپذیر و ای جاودانهترین عشق من
این بار به سویت پرخواهم گشود.
آنهنگام که آرزوی دیدارت،
شوق وصال را در من برمی انگیزاند
بالهای مهربان و پراحساست را بر من بگشا
تا در سایههای باوفا و باصفایت دمی بیاسایم.
ای کوه پرغرور
ای آفریده خدا
ای مظهر شکوه
و ای امید جاودانه
از تو لحظهای غافل نخواهم شد.
ای بهترین معلم درسهای عشق و زندگی برای من
همچون تکههای برف وفادار
در قلههای پر از شکوه عظمت تو میدرخشم.
میمانم و تا رسیدن فصل گرما پایداری خواهم ورزید.
و آن هنگام که از سر لطف گرمایی بیپایان عشق تو
بر کالبد عطش-ناک و نیازمندم چیره گردید،
از عشق تو آب میشوم
و از چشمان پاک تو روان.
در آستانه نجابت تو ذرهای خواهم شد.
ای استوارترین کوه زندگی من
ای قله رفیع سعادت من
ای خستگیناپذیر و ای جاودانهترین عشق من
ای مهربانترین مادر برای من
ای آغازگر وجود من
ای مریم بزرگ زمانه
ای استوارترین کوه زندگی من
و تو ای مادر مهربان
هر روز از آن تو میباشد
روزهایت مبارک بادا
ای استوارترین کوه
بهای دربند پاییز بودن
پاییز، تو کجایی؟
پاییز مملو از احساس زیبایی
ای پاییز رویایی
و تو ای پاییز پر از مهربانی
اینک قلب نازنینت در کدامین سرزمین میتپد؟
کدامین سیاره سرشار از طراوت و شادابی تو میباشد؟
پاییز زیبای من
پاییز پر فروغ من
چه روزها و شبهای قشنگی میگذشت.
که تنها کلام تو بر دل مینشست.
اما اکنون بی قرار و بیتابم .
و هرگز نمیدانم.
نمیدانم که انعکاس آهنگ دلنشین تو را از کدامین کوههای خوش-سعادت باید شنید.
پاییز، اکنون کدامین زمانه چشمان گیرا و زیبای تو را میبیند؟
کدامین یار دستانش را از گیسوانت آویزان کردهاست
و کدامین کس جز من گونههای پر از مهر و صفایت را بوسهباران می-کند؟
پاییز بگو اگر رها نیستی تا تو را وارهانم.
بگو اگر از دست زمانه مینالی تا دادت بستانم.
مگر نمیدانی که تو را من تا ابدیت نیکو میدانم.
حتی حالا که با من نیستی اما میدانم که با تو بودن زیبا بود.
آری حالا که پر کشیده-ای میدانم که با تو بودن رویا بود.
پاییز پر فروغ من
پاییز پرشکوه من.
از وقتی که سایه بالهای مهربانت را از من دریغ نمودی،
در سرزمین غربت بیکس رها شدهام.
پاییز من، تنها شدهام.
تنهاتر از وقتی که با من بودی.
پاییز چه دنیای دلگیری،
پاییز زیبا در کدامین بهار طراوت دلنشین لبخند پر از امید تو را احساس کنم؟
در کدامین ناکجاآباد ردپای پر از مهر و با احساست را دنبال کنم؟
در کدامین صفحات دل نوید بازگشت تو را مرور کنم؟
چگونه در بیتو بودن شکیبایی کنم؟
چگونه تو را باز یابم؟
و چگونه خاطرات با تو بودن را برتابم؟
پاییز میبینی که چشمانم چون ابرهای روزگار تو بیاندازه خیس شدهاست.
میبینی که تا به امروز چشمان هیچ اقیانوسی به اندازه چشمان من خیس نگردیده.
پاییز چرا پاسخی نمیدهی؟
حرفی نداری.
مثل باران دیگر برایم صحبت نمیکنی.
این چه سکوتی است که بر تو جاری شدهاست؟
دیگر نوید گلولههای برفی که به اندازه آنها دوستداشتنی هستی، را نمیدهی.
میخواهم بدانم که کدامین تنگنظر و کدامین نارفیق میخواهد تا من برای همیشه بیپاییز سر کنم؟
مگر نمیداند که تو رویای زیبای من بودهای و هستی.
مگر آگاه نیست که من درد پاییزی را چون بهای دربند پاییز بودن به جان خریدهام.