تو ی چشمات
توی چشمات میبینم که غرق میشم.
محو خندیدن و چشمک زدن چشات میشم.
آرزومه که تو رو یه بار دیگه بغل کنم.
گرمی تن تو رو لحظه به لحظه لمس کنم.
حالا دیگه با تو من یکی شدم.
همه عمرمو فدای تو میشم.
عشق و در وجود تو فریاد میکنم.
میام هرجا که باشی پیدات میکنم.
حس بودن با تو رو من دوست دارم.
این همه شیفتگی رو از تو دارم.
آرزومه که به من تکیه کنی.
تو دلم یه مرتبه جا وا کنی.
نکنه یه روز ازم زده بشی.
نکنه رهام کنی و نه بگی.
اگه میخوایی که بگم، عاشقتم.
میدونی که من زیاد خاطرخواتم.
ولی من نمیتونم اینو بگم.
میترسم که بد بگم ضایع بشم.
خاطرت جمع باشه از بابت من
یه جوری میام سر راه تو من
نکنه تو خودتو گم بکنی.
یا که حیرون بمونی که چی بگی
دوس دارم که هیچ خجالت نکشم.
واسه داشتن تو حتی ریسک کنم.
من دلم می خواد حقیقتو بگم.
تو رو هالی بکنم، دوست دارم.
In deinen Augen
könnt ich versinken,
wie Sie so lachen,
wie Sie mir winken.
Möcht dich umarmen,
halten und spüren,
langsam umgarnen,
sanft dich verführen.
Mit dir verbringen,
Höhen und Tiefen,
Liebe erringen,
Sehnsucht vertiefen.
Wünscht, mich zu trauen,
Dir zu gestehen,
Angst, zu verbauen,
schlecht auszusehen.
Dich anzusprechen,
mit mir zu gehen;
Nicht abzuweichen,
wenn ich dich sehe.
Bin doch zu schüchtern,
Schritte zu wagen,
Seele erleichtern
Wahrheit zu sagen.von Erich Schubert
در آستانه غروبی دلگیر و مغموم
تحمل و شکیبایی چون خورشید در مجمر مغرب
از تنم رخت خواهد بست.
و بیرحمی همچون اجلی ناخواسته
در سکوت عمیق غم فراگیر من
طوفان غرندهای است
که از سر خشم و انتقام
لحظه به لحظه تاروپودم را در هم خواهد شکافت.
تنهای بسان کومهای تنگ و تاریک
در دل بیانتهای شب
برای همیشه در خود محبوسم خواهد داشت.
روزگاری با خود میاندیشیدم که سعادت
گویی چراغ درخشانی است
که در وجودم به تابیدن میآغازد
و میپنداشتم که چون نوری
از جادههای خاکی غریب و ناباوری در قلبم حلول میکند،
اما رویایی بیش نبود.
چراکه عمری بیم در دل بهکردار دست و پاهای لرزان
تنها بخاطر تو میزیستم.
حیرت بسان شالیزارهای خشکیده و دوردست
خسته و در راه مانده
چشم به راه اشک خداست.
حیرت سالهاست که در خواب همسایگی سپداری در بیشهزارها بسر میبرد.
و بهکردار رودخانهای که از تهی سرشار است،
در انتظار باران زندگانی و فراوانی میباشد.
دستان حیرت
بیرمق و ناتوان
به امید سپدهدمیدن خورشید تکسوار تیزپای آرزوهاست
تا درونش را آفتابی کند.