بیگناه بودیم و پاک
که یافتیم خود را آن دم سینهچاک
من و تو باغی
چهچه چند زاغی
همه آن باغ قشنگ را به کنار
آن همه سایه برخاسته از بید و چنار
تک درختی درآن نزدیکی
نام آن بود درخت آگاهی
که از آن خنده کنان میجستیم.
سیبها را میکندیم و به هم میدادیم.
سیبها که تمام شد.
حال نوبت گندمها شد.
اما دانهها را نچشیده، ز بهشت رانده شدیم.
مات و وامانده شدیم.
خبر آوردند از هر سوی بر ما
کای گناهکاران بیخبر ناآگاه
ز بهشت رانده شوید
و به جهنم بروید.
و بر این باور م که آگاهانه در جهنم زیستن به ز ناآگاهانه در بهشت بسر بردن.
می خندم با اندوه
می خندم با اندوه.
خنده برای تلطیف روح تو که هنوز هم نگران من هستی.
نگران آزادی ام به همین خاطر احساست را میستایم. میفهمم که بیاندازه مهربان و از خودگذشتهشدهای. این را از باورهای قلبیام حدس می زنم حتی اگر تو بخواهی منکر شوی، زیرا من باورهایم را واضح و روشن میدانم و میخوانم.
چرا هنوز اندوه؟ مگر نگفتم که رهایم. آری من رها هستم اما اندوهگینم. اندوهگینم، چراکه در این رهایی بیامان و بیقرارم.
نمیدانم اکنون دیگر دیر شدهاست یا نه؟ اما همیشه چقدر زود دیر میشود. راستی من پلی بستم از کودکی تا حالا و از حالا تا مرگ. طوفان و مه اثری از پل نمیگذارد. پلی دیده نمیشود. شاید هم این طور که میگویم نباشد یا چشمان من سوسو میزند.
همه چیز مهیب و وحشتناک شده، اما نمیدانم تو در کدامین بخش از پل خاطرات منی. روشنی و تاریک نیستی. میخندی اما بیشتر تبسم میکنی. مثل من نیستی که با اندوه خنده سرکنی.
در خاطراتم تنها تو هستی. تو روشنی. تو رویایی هستی که هرگز نمیخواهم از دیدنت تو سیر گردم و بیدار شوم. اما افسوس و هزار افسوس که دیگر بیدار شدهام. من حالا بیدار هستم و در این بیداری سرگردانم. تو مرا بیدار کردی. تو و نه هیچ کس.
باز هم تو مرا بیدار کن!
به پدر و مادرم
تقدیم به تنها واسطه های آفریدگار در آفرینشم؛
همچون ستارگانی درخشان در آسمان زندگانی ام بدرخشید و لحظهای نور بیپایانتان را از سایههای تیره و تارم دریغ مدارید.
مهربانیتان، هرگز از خاطرم محو نخواهدشد و لحظه به لحظه یادتان را در قلبم استوارتر میگردانم.
خدای مهربان را سپاس میگویم، از این که بهترین نعمتها را به من ارزانی داشتهاست.
و شما را نیز سپاس که زندگی را در گرمابخشی وجودتان به من هدیه کردهاید.
هرگز فراموش نخواهم کرد، لحظههایی را که به خاطرم، خودتان را فراموش کردید.
با اشکهایم گریستید و با لبخندهایم خندیدید.
با غمهایم نگران و با شادمانیم شادمان شدید.
آری، ای تنها واسطههای آفریدگار، من تمام زندگی را به شما مدیونم.