ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

آگاهی

بی­گناه بودیم و پاک

که یافتیم خود را  آن دم سینه­چاک

من و تو باغی

چه­چه چند زاغی

همه آن باغ قشنگ را به کنار

آن همه سایه برخاسته از بید و چنار

تک درختی درآن نزدیکی

نام آن بود درخت آگاهی

که از آن خنده کنان می­جستیم.

سیب­ها را می­کندیم و به هم می­دادیم.

سیب­ها که تمام شد.

حال نوبت گندمها شد.

اما دانه­ها را نچشیده، ز بهشت رانده شدیم.

مات و وامانده شدیم.

خبر آوردند از هر سوی بر ما 

کای گناهکاران بیخبر ناآگاه 

 ز بهشت رانده شوید  

و به جهنم بروید.  

 

  

 

و بر این باور م که آگاهانه در جهنم زیستن به ز ناآگاهانه در بهشت بسر بردن.

می خندم با اندوه

می خندم با اندوه

می خندم با اندوه.  

خنده برای تلطیف روح تو که هنوز هم نگران من هستی. 

 نگران آزادی ام به همین خاطر احساست را می­ستایم. می­فهمم که بی­اندازه مهربان و از خودگذشته­شده­ای. این را از باورهای قلبی­ام حدس می زنم حتی اگر تو بخواهی منکر شوی، زیرا من باورهایم را واضح و روشن می­دانم و می­خوانم. 

 چرا هنوز اندوه؟ مگر نگفتم که رهایم. آری من رها هستم اما اندوهگینم. اندوهگینم، چراکه در این رهایی بی­امان و بی­قرارم. 

نمی­دانم اکنون دیگر دیر شده­است یا نه؟ اما همیشه چقدر زود دیر می­شود. راستی من پلی بستم از کودکی تا حالا و از حالا تا مرگ. طوفان و مه اثری از پل نمی­گذارد. پلی دیده نمی­شود. شاید هم این طور که می­گویم نباشد یا چشمان من سوسو می­زند.

 همه چیز مهیب و وحشتناک شده، اما نمی­دانم تو در کدامین بخش از پل خاطرات منی. روشنی و تاریک نیستی. می­خندی اما بیشتر تبسم می­کنی. مثل من نیستی که با اندوه خنده سرکنی.

 در خاطراتم تنها تو هستی. تو روشنی. تو رویایی هستی که هرگز نمی­خواهم از دیدنت تو سیر گردم و بیدار شوم. اما افسوس و هزار افسوس که دیگر بیدار شده­ام. من حالا بیدار هستم و در این بیداری سرگردانم. تو مرا بیدار کردی. تو و نه هیچ کس.  

باز هم تو مرا بیدار کن!

به پدر و مادرم

به پدر و مادرم

  

تقدیم به تنها واسطه های آفریدگار در آفرینشم؛ 

همچون ستارگانی درخشان در آسمان زندگانی ام بدرخشید و لحظه­ای نور بی­پایان­تان را از سایه­های تیره و تارم دریغ مدارید. 

مهربانی­تان، هرگز از خاطرم محو نخواهد­شد و لحظه به لحظه یادتان را در قلبم استوارتر می­گردانم.  

خدای مهربان را سپاس می­گویم، از این که بهترین نعمت­ها را به من ارزانی داشته­است.

و شما را نیز سپاس که زندگی را در گرمابخشی وجودتان به من هدیه کرده­اید. 

هرگز فراموش نخواهم کرد، لحظه­هایی را که به خاطرم، خودتان را فراموش کردید. 

 با اشک­هایم گریستید و با لبخندهایم خندیدید.

با غم­هایم نگران و با شادمانیم شادمان شدید. 

آری، ای تنها واسطه­های آفریدگار، من تمام زندگی را به شما مدیونم.