تو را پس از پروردگار بازآفریدم.
بر پیکر رعنایی و پر از زیباییات لباسی سپید، لطیف و نازک از جنس آزادی و آزادگی پوشانیدم.
سرمهای گرانبها از اصل نور از سرمهدان فرشتگان خدا که سرشار از امید و خوشبینی بود، برداشتم و آن را آهسته بر چشمان بس دوستداشتنیات کشیدم.
گوشهای ساحلی از همان چشمان گیرا را از اشک شوق که از تبار ترنم باران بهاری بود، لبریز کردم، آنگاه قاب عکسی پر از خواستنی از خود را بر آستانه باشکوه و پر از احساس مردمک چشمانت برای همیشه به یادگار گذاشتم.
گونههای زیبا و دلربایت را با سرخابی از بوسه که از هنرکده خدا هدیه گرفتهبودم، زیباتر نمودم.
انبوه گیسوان مجعد و دلانگیزات را همچون یلدای خاطرهانگیز پاییزی تیره و طولانی آفریدم و آن را با رایحه جانافزای گلهای بهاری آغشتم، سپس به دست مهربان نسیمی خوشایند سپردم تا در آسمان آبی قلبم پخش گردند.
لبخندهای شیرین و ملیح را همچون گلدستههای همیشه بهار در صحن سراسر معطر باغچه لبهایت کاشتم.
آن سوتر کهکشان بیپایان اندیشهها و آرزوهای ژرف و نابت را همچون اندیشهها و آرزوهای خود رنگی سبز کشیدم.
چون دریا مواج و پرتلاطم اما در عین حال بسیار آرام آفریدهشدی.
سلام خدای خوب و مهربان.
چند وقتی میشه که میخوام واست بنویسم. همش دنبال یه فرصت خوب بودم. تو کجای عزیز؟ چه خبرا؟ دلم گرفته بود با خودم گفتم که درمونش فقط تویی و بس. میدونی هر وقت واست مینویسم، خیلی آروم میشم. اصلاً سبک میشم. فقط تویی که مثل یه دوست خوب و دلسوز به حرفا گوش میدی. آره عزیز ذلم تو دوای درد منی. تو هم دردی هم درمانی. درد واسه اینکه نبودن و فراقت بدجور آزارم میده. درمانام که خودت میدونی مثل حالا و وقتای دیگه. راستی نامههای شب و روزهای گذشتهام که به دستت رسید. میدونستم حتماًً میرسه و تو هم همه شونو با حوصله میخونی. اول میخواستم که باهات فقط حرف بزنم ولی بعد فکرشو کردم که بنویسم، بهتره. میدونی خدا جون با نوشتن قلبم مطمئن میشه که من این حرفا رو بهت زدم. هرچند که تو منو درک میکنی و قبل از اینکه حرفی بزنم، میدونی چی سر زبونمه و باید همین حالا گفته بشه. خدایا واسه همین اخلاق و مرامت، به بزرگیت قسم که خیلی میخوامت. خدایا چقدر خوبه که وقتی میخوام از تو بنویسم، واژهها هی بیشتر و بیشتر میشه. البته من میدونم دفتر سفیدم رو تو قبل از اینکه صفحاتشو در مورد تو بخوام بنویسم، حدس میزنی که چی قراره توش نوشته شه. آخه تو دانایی، باهوشی و از اسرار همه آگاهی داری. میتونم الان با جرأت بگم دل به دل راه داره. خدا جونم خیلی خوشحال میشم وقتی بهم ثابت بشه که دل مهربونه تو چقدر به دل ما بندگانت راه داره. خدایا منو میبخشی اگه بعضی وقتا متوجه نمیشم؟ میدونم که حتماً منو میبخشی. ته دلم به بخشایش و گذشت تو قرص و محکمه.
میدونم وقتی که خطای ازم سر بزنه باید چه کار کنم؟ میام و به چشا گیرا و زیبایی که داری زل میزنم.
راستی تا یادم نرفته، یه چیزی. نامههایی که واست نوشته بودم. همون نامههایی که چون به یاد تو نگاشته شدهبودند، خوشبو خوشبو شدهبودند و منم اضافه بر اون بیشتر معطرترشون کردم. واسه اینکه پیش خودم فکر کردم که تو حتماً از این کارم خوشت میاد. میدونی عزیزم اون نامهها رو اون روز چندین بار خوندمشون. هر لحظه از خوندنشون بیشتر لذت میبردم. تنها به خاطر اینکه میخواست برسه دست تو. حس میکنم ارزششون بیشتر از چیزی باشه که من فکر میکنم. ارزششام اینه که از دست نیازمنده یه دلداده و واله میخواد برسه به دست محبوبش. بعدش نامههامو سپردم به نسیم صبصگاهی که برسونشون در خونهات. حتماً تا الانام رسیدن. خدایا اونا رو که خوب خوندی. حالا کاری ندارم جوابمو کی میدی؟ فقط ازت میخوام یه بار تاشون نزنی بزاریش تو جیبت و بخوای روزای دیگه اونا رو بخونی. البته میدونم که این کار و نمیکنی، آخه تو مثل ما آدما که چیزی رو فراموش نمیکنی. خودت گفتهبودی که دانهای که تو دل خاکه و داره شب و روز تلاش میکنه تا جون بگیره و چند روز دیگه رو پا خودش وایسه، آره عزیزم گفتهبودی که حساب اون کاملاً تو دستته. فدای تو پس مطمئن شم که حساب کار ما بندگانتام تو دستته.
خدایا فقط جواب بده ولی نه خیلی دیر و نه خیلی زود. نه خیلی دیر واسه اینکه من و اصلاً هیچکس به اندازه تو که صبور نیستیم و عمراً بتونیم طاقت بیاریم.خیلیام زود نه. خودت بهتر میدونی که ما آدما اینطوریم دیگه خیلی جنبه نداریم. میترسیم که اگه خیلی دیگه لطفت شاملمون بشه، خودخواه بشیم و خودمونو گم کنیم. بعدش خداینکرده قلب حساس و مهربون تو بشکنه. اون وقت ما رو به حال خودمون رها کنی. ولی خدایا تو نعمتتو ارزانی کن. کارت نباشه دلدار من. سعی میکنیم خودمونو گم نکنیم. خدایا قول میدم که یه بار دیگه که به قلوب شکستهمون قدم رنجه کردی، قدر خودمونو بیشتر بدونیم. لااقل اگه اومدی تو دل من یکی، میخوام که پادشاه قلبم فقط تو بشی، اینطور که پادشاه همه فقط تو هستی. پس پادشاه هستیبخش، اینبار اگه اومدی به قلبم، قلبمو قفل میکنم و کلیدشو گم میکنم، آخه میخوام واسه همیشه در قلبم بمونی. میدونم که تو میتونی کلید رو پیدا کنی. ولی اگه هم پیداش کردی و خواستی بری، جای دوری نری. نری حاجی حاجی مکه بشی و دیگه نیای. میدونی که خیلی دلتنگت میشم. خدایا میخوام که به یادم باشی. البته به یاده همه باشی و افتخار بدی که ما هم به یادت باشیم که یاد تو آرامش خاطر میاره. خدایا اگه ما بدیم ولی میدونم که تو خوبی. تو مثل بعضیها نامرد نیستی که بری و حتی خداحافظیام نکنی. خدایا میخوام بگم خیلی کاردرستی، آخه تا حالا ندیدم کسی به خوبی تو بدی رو به نیکی و هر چه زیباتر پاسخ بده.
خدایا میخوام این لحظه و تمام لحظات ازت تشکر کنم. میخوام مطمئن باشی که منم بنده قدرشناسی هستم. میخوام بدونی که همهچی رو از تو دارم.
خدایا میگن که درهای کرم و بخشندگیت به روی هیچکی تا حالا بستهنشده، آخه همه آفریده خودتیم. و یگانه عشقمون فقط تویی و غیر از تو کسی دیگر در کلبه کوچک دلمون نیست. پس تو هوا همه آفریدههای عاشقتام داری. پس دیگه سفارششونو نمیکنم. اگه اینا رو بهت یاداوری میکنم، فقط واسه اینه که بدونی سرتاپا نیازیم.
خوب، خدا جون دیگه از کجا واست بگم؟ میدونی که پریشونم و با این مغز کوچک قادر نیستم همه حرفامو واست بنویسم و همه دردودلامو باهات وابکنم. خدا جونم، الهی که فدات شم . پس تو خودت کمکم کن. که ببینم چی کم دارم؟ چیزی اگه تو زندگی کم باشه که نیست. میخواستم یه چیزی رو بگم ولی الحمدالله نه تنها کم نیست بلکه زیادم هست. اونم حضور گسترده خودته عزیزم. میخوام تا جای که راه داره اینو گستردهترش کنی. یعنی ازت میخوام که بیشتر از اونی که در حد انتظارهه، بیای تو زندگیمون و هدایتمون کنی. خدایا میخوام که دلم همیشه و همهجا تنها با نور بیپایان تو روشن باشه و بس.
خدایا تو خیلی قشنگ حرف میزنی و حرفات منو امیدوار میکنه. منو حتی اگر برای یک بار هم که شده به شوق وصال تو زنده نگه میداره. میدونم وقتی که حرف میزنی تا آخرش رو حرفت هستی. هرگز بدقولی نمیکنی. پس حالا که حرفات و وعدههات راستهراسته و خللی تو کارت نیست. امیدوارم که همه وعدههای که به ما میدی، همشون از سر مهربانی باشه. خدای مهربونم. یه بار نکنه از دست ما خشمگین بشی که اون موقع هیچ کس مگر خود توانمندت نمیتونه جلو خشمتو بگیره. خدایا ما اینیم دیگه. میترسیم از عذابت و بیشتر تو رو یه خدای یگانهایی که مهربونه و قلبش واسه تکتک افریدههاش میتپه، میشناسیم و به رحمت بیپایانت چشم امید داریم. تو تنها پناهگاه ما هستی و بس. پس تنها تو ما را دریاب.
خدایا تو تکی. یه دونهای و با تمام یه دونههای دنیا فرق میکنی. خدای خودم منو ببخش قصد ندارم که تو رو با کسی مقایسه کنم، آخه کسی که با تو قابل قیاس نیست. واسه همینه که تو بیهمتایی و شریکی در زندگی نداری.
خدایا میدونم که دانشت همه دنیا رو از هر چی که پیدا و پنهونه، از کوچک تا بزرگ، خورشید، ماه، کهکشون و بقیهشونو همه و همه رو درگرفته و همه تحت فرمان تو هستند.
خدایا تو کجایی؟ کجا میشه تو رو لمس کرد؟ و اینبار ما تو رو نوازش کنیم. این همه تو ما را نوازش میکنی. ما هم دلمون میخواد حتی اگه واسه یه بارام که شده هرچند کوتاه خالقمونو نوازش کنیم و بهش بگیم: «خسته نباشی از اینکه این همه خوبی و زیبای آفریدهای.» البته میدونیم که تو هرگز خسته نمیشی ولی خوب چه کار کنیم؟ چی بهت بگیم که شایستهات باشه؟ خدا جون، ما که خوب بلد نیستیم چی بگیم؟ تو خودت به ما یاد بده که چطوری باهات حرف بزنیم که ادب رو در حضورت رعایت کرده باشیم. خدایا، خونهات رو چطوری میشه پیدا کرد؟ آخه میگن در خونه تو هرگز به روی کسی بستهنمیشه. تازه تو خودت مخلوقاتتو دعوت میکنی که هروقت دلشون گرفت. اصلاً هر وقت که دوست داشتند، یه سر خودشونو به خونه باصفات برسونن. میدونم که سفره پربرکت تو همیشه گسترده است. فکر کنم بارها و بارها ناخودآگاه دستمونو گرفتی و بردیمون اونجا. اما ما خودمون اینقدر سرگرمه امور روزمره بودیم که حضورتو نفهمیدیم. خدا جونم، ایندفعه میتونم حدس بزنم کی میآیی و کجا میآیی؟ اصلاً میخوای بهت بگم خونهات کجاست؟ تا خیال خودمو و تو رو راحت کنم. عزیز همه کاینات، خونه تو در دل ما بندگانته مخصوصاً وقتی در واقعیت عاشق بشیم. اینبار میتونم حدس بزنم واسه دعوت کردن آدما کی بیایی؟ وقتی قلبی بشکنه و یا وقتی کودکی لبخند بزنه. خدایا چطور میشه که بعضی وقتا فکر میکنیم تو در لبخند زیبای کودکی نشستهای و یا در اشک بینوای پرسه میزنی؟
خدایا منو ببخش از اینکه جسته گریخته حرف میزنم و همش از این شاخه به اون شاخه میپرم.
ولی یه چیزی که هست، بعضی وقتا دلم میخواد فریاد بزنم و بگم که بینهایت دوست دارم و به وجودت میبالم. ازت ممنونم که تنها تو خالق و عشق منی.
خدایا این همه واست نوشتم که یه چیزی ازت بخوام. برآوردهکردنشام واسه تو کاری نداره ولی اگه این کار بشه، من خوشبختترین میشم.
خدایا دریغ از یه بار که در خواب ببینمت. نمیدونم چه حکمتیه؟ خدایا حالا که باهات اینهمه راحت شدم و میتونم خواستههامو حتی اگه بیشمار بود، در درگاه باشکوهت مطرح کنم، ازت میخوام که با هم یه قرار بزاریم. میخوام که یه جای ببینمت.خیلی وقته دنبال همچین فرصتی بودم. قبلنا اگه این خواسته رو بهت نگفتهبودم، آخه دوست داشتم که اتفاقی ببینمت. با خودم میگفتم، خدا جونو اگه اونوقتی که دیدمش نخواست حتی کلمهای باهام حرف بزنه و یا تا آخر حرفام پیشم نموند، دیگه آخرش یه نیم نگاه و لبخند که بهم هدیه میکنه. مگه نه! از اون لبخندها و نگاهای که معشوقا به خاطرخواهای قدیمیشون هدیه میکنن. معشوقهها هرچند که تا ابد با خاطرخواه قدیمیشون قهرند ولی با یک نگاه و لبخند به اونا می فهمونن که هنوزام نسبت بهشون حس خوبی دارن، ولی من میدونم تو نه تنها اتفاقی در سر راهمون ثبت نمیشی، بلکه از رو عشق و علاقه قراری که باهات میزاریم رو میپذیری و دست رد به سینهمون نمیزنی. تازه به یه لبخند و نگاهیام بسنده نمیکنی. میدونم که هرچی که دلمون بخواد، پیشمون میمونی.
خدایا یعنی اینقدر میشه با تو دوست شد که باهات قرار گذاشت؟ دلدار من اگر همچون اتفاقی برای من افتاد، من که از خدامه ولی از شوق دیدارت شاید لحظهای که خواستم ببینمت، قلبم یاری نکنه و از سر احترام به تو تا ابد سکوت کنه.
و اگر ام اون لحظه زنده موندم، میخوام که سرم رو شونههای تو باشه که اگر اشکی قرار بود ریختهبشه، تنها شونههای قدرتمند تو امید و شوق روانشدن بهش بده.
خدایا، لحظهای که بیایی، میخوام که زیباترین پیراهنمو بپوشم. میخوام سر راه که دارم میام بهترین گل رو واست بچینم. میخوام همه حرفامو اون موقع بزنم.
خدایا دارم به اومدنت امیدوار میشم. شک ندارم که تو بندتو دوست داری و خلف وعده نمیکنی.
خدایا فاصلههای تا دیدار تو تحمل یک ثانیهاش هم سالیان درازی انگار به طول میانجامه. پروردگارا میخوام بگم فاصلههای که هدفشون چیزی جز وصال تو نیست، اگه قراره چندین هزارسال نوری هم ادامه داشتهباشه، بازم زیباست چون هدف تنها تویی. پس بیشتر از اینا شکیبا هستم.
خدایا لحظهای که اومدی، اگه زبونم بند اومد و چیزی نتونستم بگم، نگا چشام کن تا همه چیز و واست بگه.
خدایا شاید الان که سخت در آرزوی تو هستم، هنگامی که تو اومدی و در کنارم نشستی. بیخبر بیای و بی خبر بری، واسه اینکه حادثهایی اتفاق نیفته. خدایا به ما بفهمون که چه موقع میای. اشکالی نداره اگه حادثهایی هم رخ داد، فدا سرت. هرچه از دوست رسد، نیکوست.
خدایا تو رو به حق هر کی که دوست داری، اون روز حتماً بیا. یه وقت دیر نکنی. یا از اومدن منصرف نشی. اونموقع دل من هزار فکر و خیال میکنه. دله دیگه. چه کارش میشه کرد؟ حتی اگه تا پاسی از شبمام که شده سر راهت میشینم تا تو بیای.
خدای من فقط اگه بهت گفتم بیا، نگو سعی میکنم چونکه من تنها با گفته «سعی میکنم» قانع نمیشم. پس بگو حتماً میام.
خدایا بیا یه جا خلوت. جایکه کسی مزاحم دیدارمون نشه. نمیخوام حتی پر زدن پرندهای هم لحظهای حواسمو از بودن با تو پرت کنه.
خدای من حالا اون روز من چطوری تو رو بشناسم؟ درسته تو تکی و با همه متفاوتی اما من خیلی خداشناس نبودم. پس اونم خودت زحمتشو بکش، واسه اینکه من واسه شناخت تو خیلی عذاب نکشم. خدا جون اومدی سر قرار یه جوری بیا که من بشناسمت. اصلاً بگو بدونم تو چه رنگی میپوشی؟ سفید؟ سبز؟ آبی؟
اصلاً چه رنگی بهت میاد؟ من نمیدونم حتماً میخوای آبی بپوشی چونکه آرامش بخشه. ولی تو که آرامش داری. مگه نه؟ ما هستیم که آرامش نداریم خدا. پس به ما آرامش بده. یا سبز چونکه رنگ آزادی و آزادگیه.
من میگم شاید تو خواستی با طلوع خورشید بیای. البنه طلوع خورشید باید باتو بیاد و واسه اینکه با سپده ست بشی، سفید بپوشی. یا اصلاً بزاری با غروب بیای و رنگ سرخ بپوشی واسه اینکه با سرخی غروبام ست بشی.
خدایا نمیدونم که چی میپوشی ولی هرچی که پوشیدی، از بس که زیبا و باشکوه هستی، بهت میاد. خدایا تو نوری و با انوارت همه جا رو روشن میکنی، پس اون موقع که همهجا روشن شد و تو با رنگ بیرنگیت اومدی، ازت میخوام که برای لحظههایی پیشت بمونم.
راستی دوست من تا حالا فکر کردی که خونه خدا کجاست؟ نمیشه گفت که دقیقاً کجاست واسه اینکه یهراست و بدون هیچ مکث و درنگی بری در خونهاش؟
من بعضی وقتا تصور میکنم که خونه خدا حتماً یه جای دنج و آرومیه. یه جای رویایی. البته بچهها میگن خونه خدا تو آسموناست. شاید حق با اونا باشه. اونا درسته که بچهان ولی قلبشون پاکه و یه چیزای بهشون الهام میشه.
به نظر تو خونه خدا یه جایی سرسبز و معطر نیست؟ یه جای که همش پوشیده باشه از درخت، گل و گیاه. جایی که دل انسان زود بهش خو بگیره و از روی اخلاص شیفتهاش بشه. جایی که حسکنی که توش خیلی راحتی. بیگانه نیستی.
شاید ام خونه خدا جای باشه که از یه مسیر پرپیچ و خم میره به طرف کوهستان. احتمالاً خونه خدا تو دل کوهه و شاید ام نوکه قله کوه باشه.
ولی کوهش با تمومه کوهایی که میشناسیم، فرق داره. فرقشام اینه که هر چی از این کوه بالا میری حتی یه ابسیلونم خسته نمیشی. تازه بیشتر انرژی میگیری. دستو پاهات بیشتر جون میگیرن تا تو رو زودتر به قله برسونن. پس خیلیام صعب العبور نیست که فکر میکردم.
تو چی فکر میکنی؟ به نظر تو ام سر راه خدا اونقد درخت هست که سر زایرا سایه بندازن واسه اینکه گرمازده نشن. واسه اینکه آفتاب چهره ماهشونو نسوزونه.
زایرا خدا خیالشونم نیست چهرشون بسوزه. اونا هدفشون اینه که فقط ولی نعمتشونو ببینن.
اونا عاشقن. می فهمی؟؟؟؟ پس واسه یه عاشق هیچ کاری دشوار نیست.
اصلاً کی گفته که سر راه خدا آفتابی هست. اگر ام باشه، آفتابش آفتابه مهربونیه. آزارش به کسی نمیرسه. سر راه خدا هر آن نسیم خوشایندی میوزه، واسه اینکه چهره مهمونا خدا رو نوازش کنه.
من فکر میکنم که خونه خدا یه خونه بانشاط باشه. یعنی خیلی اهل زرق و برق نیست که دلتو بزنه. خونه خدا کاهگلایه. در و پنجرشام چوبیه. پنجره خونه خدا رنگ آبی آسمونیه.
کافیه که فقط شمیم گل و ریحونای باغچه خدا رو احساس کنی. قول میدم که تا اونجا پابرهنه بدوی. .وقتی برسی اونجا م بینی که فرشتهها چطوری دارن بی وقفه خداشونو عبادت میکنن.
حتماً به محض رسیدنت به در خونه خدا اونقد در میزنی که خواب ستارههای آسمونشو آشفته کنی.
حالا خدا خودش که خواب نداره. ولی فرشتهها چی! تو اونقد از سر شوق فریاد میزنی که فرشته ها میگن خدایا چه بنده پرانگیزهای داری. خوشا به حالش از ما پرانگیزهترهه. اونوقت اونا آرزو تو رو سوار بر بالهای قشنگشون میکنن و میبرنش تو عرش در محضر خدا.
دوست عزیز میشه به منام بگی که آرزوت چی بود که سپردیش به فرشتهها که به عالم ملکوت برده شه؟
خیلی خوب. نگو. حتماً میخوای بین تو و خدات تا ابد یه راز بمونه.
ولی من اگه به جا تو بودم اون موجودات نازنین و به زحمت نمینداختم. خودم میرفتم محضر خدا. مگه نشنیدی که فرشتهها گفتند از ما پرانگیز تره. آره یعنی تو.
خوب دیگه. خوب به جمالت.
داشتم میگفتم به جا تو بودم خودم با دستا خودم آرزهامو تقدیم خدا میکردم.
آرزومو میخوای بدونی چیه؟ نه دیگه نشدف آخه یه رازه بین من و پوردگار.
حالا واسه اینکه دلتو نشکونم یه ذره از اونو بهت میگم.
بوسیدن پیشونی خداجون، حتی اگه در ملأ عامام باشه، اما میبوسمش دوست عزیز. بخاطر اینکه خیلی بزرگه.