ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

آوای لیلی

چه بی­آوا می­آید  

لیلی را می گویم. 

دارد می آید.

آرام

شادمان

و پر از امید     

خوشحال­کننده و سرمست

آهنگ گامهای مهربانش در گوشم به زیبایی می­نوازد.

هنگامی که خستگی­ام را تماشا می­کند.

و چون باران با من گفتگو می­کند.

نگاهها، لبخندها و آرامشش بسیار جانفزا می­نماید.

دارد می آید.

 چرا که دوری و انتظار بسیار جانفزاست،

اما در عین حال روح بخش و پر از احساس

اشک را در دیدگانم می­دواند.    

خدا پشت و پناهش

اما کاش می­بود

و در این هنگامه تنهایی دستانم را می­گرفت.

این بار دیگر من

شاید هنگامی که ستاره­ها به پیشواز شب می­آیند، او را یافتم.

در کوچه پس­کوچه­های دلدادگی

همان را می­گویم.

چرا که با من آشناست.

پاسخی برای بهترین سایه

جای سبز یک مسافر

برای تو می­نویسم.  

احساست را می­شناسم و می­ستایم.  

می­دانی که بخاطر تو

از کوچه پس­کوچه های تاریک و تنگ زندگی هر چند دشوار عبور خواهم کرد. 

بر پیکره تیره غروب زندگی­ام رنگی سپید خواهم کشید. 

شب را به روز می­رسانم 

تا به خاطره­هایم با تو برسم. 

تنها تو باشی و من.

و شکیباتر از همیشگی­ام، سرما و گرماهای طاقت­فرسای بیگانه­گی و تنهایی را برمی­تابم.  

می­دانم که لحظه­ای درنگ نخواهم کرد.

می­دانم در سایه درختی  سرسبز که آفتاب مهربانی برگهایش را  می­نوازد و می­بوسد. 

در روی نیمکت چوبی تو ای لیلی ای همیشگی سبزم به نظاره نشسته­ای.   

چشم به راه مجنونی که در کنار تو جای سبزش خالی است.  

آنگاه برای همیشه در کنارت می­مانم و انتظار و مفهوم سایه بودنت را پاسخ خواهم گفت.

آفرینش عشق

تو را پس از پروردگار بازآفریدم. 

بر پیکر رعنایی­ و پر از زیبایی­ات لباسی سپید، لطیف و نازک از جنس آزادی و آزادگی پوشانیدم.  

سرمه­ای گرانبها از اصل نور از سرمه­دان فرشتگان خدا که سرشار از امید و خوش­بینی بود، برداشتم و آن را آهسته بر چشمان بس دوست­داشتنی­ات کشیدم.  

گوشه­ای ساحلی از همان چشمان گیرا را از اشک شوق که از تبار ترنم باران بهاری بود، لبریز کردم، آنگاه قاب عکسی پر از خواستنی از خود را  بر آستانه باشکوه و پر از احساس مردمک چشمانت برای همیشه به یادگار گذاشتم.

گونه­های زیبا و دلربایت را با سرخابی از بوسه که از هنرکده خدا هدیه گرفته­بودم، زیباتر نمودم.  

انبوه گیسوان مجعد و دل­انگیزات را همچون یلدای خاطره­انگیز پاییزی تیره و طولانی آفریدم و آن را با رایحه جان­افزای گلهای بهاری آغشتم، سپس به دست مهربان نسیمی خوشایند سپردم تا در آسمان آبی قلبم پخش گردند.  

لبخندهای شیرین و ملیح را همچون گلدسته­های همیشه بهار در صحن سراسر معطر باغچه لب­هایت کاشتم. 

آن سوتر کهکشان بی­پایان اندیشه­ها و آرزوهای ژرف و نابت را همچون اندیشه­ها و آرزوهای خود رنگی سبز کشیدم.  

چون دریا مواج و پرتلاطم اما در عین حال بسیار آرام آفریده­شدی.