عشق و احساس را در آوای ریبا و دلنشین تو می بینم،
در ترنم همه واژگان بارانی ات که تا عمیق ترینم را سیراب نموده و ریشه دوانیده است.
دلدادگی و شیفتگی را نیز در لبخندهای همیشه بهارت می یابم
که زیبایی وجودش را هرگز از حاطرم دریغ نمی دارد،
و تو را و تنها تو را که عاشقانه و امیدوارانه از مردمک چشمانم پیدایی لمس می کنم که چه بانشاط و خستگی ناپذیر به تکاپو برمی خیزی.
عشق تو کافی است.
چشمان تو
و تبسمت
لبهای تو
و سیمایت
بینی تو
و گوشهایت
هیچ یک را نمی خواهم.
عشق تو کافی است.
آهای دختر چیزی که از تو می خواهم.
همان عشق تو می باشد.
که خود چیز کمی نیست.
بی تو از دست من چه کاری ساخته است؟
بی تو من تنهایم.
و از دست رفته.
من در حضور تو به این عشق ابدی سوگند یاد نموده ام.
قلبم در راه تو شکسته شد.
و حالا دیگر تکه های شکسته شده آن پراکنده گشته.
و پشیمانم از تمام خطاهایی
که مدت مدیدی از من سر زده.
فرصتی دیگر از تو می خواهم
که در گذشته ام سیری داشته باشم.
von Erich Schubert
Deine Augen, dein Lächeln
Deine Lippen, dein Gesicht
Deine Nase, Deine Ohren All das brauch ich nicht
Deine Liebe ist alles, was ich will
doch leider ist auch das zu viel
Oh Mädchen, bitte verlass mich nicht
was soll ich nur machen ohne Dich
Ohne Dich bin ich einsam, bin verloren
hab ich dir ew'ge Liebe geschworen
Im herzen zerbrochen, die Stücke verstreut
All meine Fehler hab ich längst bereut
Gib mir doch noch einmal die Möglichkeit
für eine Reise - in die Vergangenheit
چه بیآوا میآید
لیلی را می گویم.
دارد می آید.
آرام
شادمان
و پر از امید
خوشحالکننده و سرمست
آهنگ گامهای مهربانش در گوشم به زیبایی مینوازد.
هنگامی که خستگیام را تماشا میکند.
و چون باران با من گفتگو میکند.
نگاهها، لبخندها و آرامشش بسیار جانفزا مینماید.
دارد می آید.
چرا که دوری و انتظار بسیار جانفزاست،
اما در عین حال روح بخش و پر از احساس
اشک را در دیدگانم میدواند.
خدا پشت و پناهش
اما کاش میبود
و در این هنگامه تنهایی دستانم را میگرفت.
این بار دیگر من
شاید هنگامی که ستارهها به پیشواز شب میآیند، او را یافتم.
در کوچه پسکوچههای دلدادگی
همان را میگویم.
چرا که با من آشناست.