چه بیآوا میآید
لیلی را می گویم.
دارد می آید.
آرام
شادمان
و پر از امید
خوشحالکننده و سرمست
آهنگ گامهای مهربانش در گوشم به زیبایی مینوازد.
هنگامی که خستگیام را تماشا میکند.
و چون باران با من گفتگو میکند.
نگاهها، لبخندها و آرامشش بسیار جانفزا مینماید.
دارد می آید.
چرا که دوری و انتظار بسیار جانفزاست،
اما در عین حال روح بخش و پر از احساس
اشک را در دیدگانم میدواند.
خدا پشت و پناهش
اما کاش میبود
و در این هنگامه تنهایی دستانم را میگرفت.
این بار دیگر من
شاید هنگامی که ستارهها به پیشواز شب میآیند، او را یافتم.
در کوچه پسکوچههای دلدادگی
همان را میگویم.
چرا که با من آشناست.
جای سبز یک مسافر
برای تو مینویسم.
احساست را میشناسم و میستایم.
میدانی که بخاطر تو
از کوچه پسکوچه های تاریک و تنگ زندگی هر چند دشوار عبور خواهم کرد.
بر پیکره تیره غروب زندگیام رنگی سپید خواهم کشید.
شب را به روز میرسانم
تا به خاطرههایم با تو برسم.
تنها تو باشی و من.
و شکیباتر از همیشگیام، سرما و گرماهای طاقتفرسای بیگانهگی و تنهایی را برمیتابم.
میدانم که لحظهای درنگ نخواهم کرد.
میدانم در سایه درختی سرسبز که آفتاب مهربانی برگهایش را مینوازد و میبوسد.
در روی نیمکت چوبی تو ای لیلی ای همیشگی سبزم به نظاره نشستهای.
چشم به راه مجنونی که در کنار تو جای سبزش خالی است.
آنگاه برای همیشه در کنارت میمانم و انتظار و مفهوم سایه بودنت را پاسخ خواهم گفت.
تو را پس از پروردگار بازآفریدم.
بر پیکر رعنایی و پر از زیباییات لباسی سپید، لطیف و نازک از جنس آزادی و آزادگی پوشانیدم.
سرمهای گرانبها از اصل نور از سرمهدان فرشتگان خدا که سرشار از امید و خوشبینی بود، برداشتم و آن را آهسته بر چشمان بس دوستداشتنیات کشیدم.
گوشهای ساحلی از همان چشمان گیرا را از اشک شوق که از تبار ترنم باران بهاری بود، لبریز کردم، آنگاه قاب عکسی پر از خواستنی از خود را بر آستانه باشکوه و پر از احساس مردمک چشمانت برای همیشه به یادگار گذاشتم.
گونههای زیبا و دلربایت را با سرخابی از بوسه که از هنرکده خدا هدیه گرفتهبودم، زیباتر نمودم.
انبوه گیسوان مجعد و دلانگیزات را همچون یلدای خاطرهانگیز پاییزی تیره و طولانی آفریدم و آن را با رایحه جانافزای گلهای بهاری آغشتم، سپس به دست مهربان نسیمی خوشایند سپردم تا در آسمان آبی قلبم پخش گردند.
لبخندهای شیرین و ملیح را همچون گلدستههای همیشه بهار در صحن سراسر معطر باغچه لبهایت کاشتم.
آن سوتر کهکشان بیپایان اندیشهها و آرزوهای ژرف و نابت را همچون اندیشهها و آرزوهای خود رنگی سبز کشیدم.
چون دریا مواج و پرتلاطم اما در عین حال بسیار آرام آفریدهشدی.