ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

آگاهی

بی­گناه بودیم و پاک

که یافتیم خود را  آن دم سینه­چاک

من و تو باغی

چه­چه چند زاغی

همه آن باغ قشنگ را به کنار

آن همه سایه برخاسته از بید و چنار

تک درختی درآن نزدیکی

نام آن بود درخت آگاهی

که از آن خنده کنان می­جستیم.

سیب­ها را می­کندیم و به هم می­دادیم.

سیب­ها که تمام شد.

حال نوبت گندمها شد.

اما دانه­ها را نچشیده، ز بهشت رانده شدیم.

مات و وامانده شدیم.

خبر آوردند از هر سوی بر ما 

کای گناهکاران بیخبر ناآگاه 

 ز بهشت رانده شوید  

و به جهنم بروید.  

 

  

 

و بر این باور م که آگاهانه در جهنم زیستن به ز ناآگاهانه در بهشت بسر بردن.