بیگناه بودیم و پاک
که یافتیم خود را آن دم سینهچاک
من و تو باغی
چهچه چند زاغی
همه آن باغ قشنگ را به کنار
آن همه سایه برخاسته از بید و چنار
تک درختی درآن نزدیکی
نام آن بود درخت آگاهی
که از آن خنده کنان میجستیم.
سیبها را میکندیم و به هم میدادیم.
سیبها که تمام شد.
حال نوبت گندمها شد.
اما دانهها را نچشیده، ز بهشت رانده شدیم.
مات و وامانده شدیم.
خبر آوردند از هر سوی بر ما
کای گناهکاران بیخبر ناآگاه
ز بهشت رانده شوید
و به جهنم بروید.
و بر این باور م که آگاهانه در جهنم زیستن به ز ناآگاهانه در بهشت بسر بردن.