در آستانه غروبی دلگیر و مغموم تحمل و شکیبایی چون خورشید در مجمر مغرب از تنم رخت خواهد بست. و بیرحمی همچون اجلی ناخواسته در سکوت عمیق غم فراگیر من طوفان غرندهای است که از سر خشم و انتقام لحظه به لحظه تاروپودم را در هم خواهد شکافت. تنهای بسان کومهای تنگ و تاریک در دل بیانتهای شب برای همیشه در خود محبوسم خواهد داشت. روزگاری با خود میاندیشیدم که سعادت گویی چراغ درخشانی است که در وجودم به تابیدن میآغازد و میپنداشتم که چون نوری از جادههای خاکی غریب و ناباوری در قلبم حلول میکند، اما رویایی بیش نبود. چراکه عمری بیم در دل بهکردار دست و پاهای لرزان تنها بخاطر تو میزیستم. |