َنزدیکای ظهر شدهبود. خسته و کوفته مثل همیشه رهسپار نونوایی بود. هوا هم بدجوری گرم شدهبود. بعضی وقتا احساس میکرد که گرمترین تابستون زندگی رو داره سپری میکنه. البته همیشه از زبون بزرگترها میشنید که کدوم گرما! تو که هنوز گرمایی رو ندیدی پسر جان! بیست سالش تموم شدهبود و داشت وارد سن بیست و یک سالگی میشد. با وجود این سن و سال کم خیلی سرد و گرم روزگار رو چشیدهبود. ولی هرگز مجال و فرصتی حاصل نمیشد تا این مسافر خسته و اما امیدوار به زندگی حرفهایش را بزنه و درد و دلا شو وا بکنه. بخاطر اینکه بزرگترها در هر مورد تجربه بیشتری داشتند و چه بخوایم چه نخوایم، چندتایی پیراهن از ما بیشتر پاره کرده بودند. به قول اونا ما جوانترها که قحطی ندیدیم! سرما ندیدیم! و انگار نه انگار که رنجی کشیدهباشیم. و چیزیو احساس کردهباشیم! خوب داشتیم از یه مسافر صحبت میکردیم که کوفته و خسته راهی نونوایی میبود. گرمایی تیرماه همچون تیرهای جذب بدنش میشد. حسابی خیس عرق شده بود. امروز چهارمین روز کاریش بود. باوجود اینکه مدت کمی می شد که به این شهر اومده بود، اما با محیط کاریش حسابی خو گرفتهبود. مثل چند روز گذشته با لباس های گرد و خاکی داشت در امتداد خیابان راه میرفت. امروز شصت تا کیسه گچ و چندتایی کیسه سیمان به بالابر زدهبود که به طبقههای بالاتر بردهبشه. تازه کار کردن را با بالابر یاد گرفتهبود. طفلک روز اول نزدیک بود به خاطر نابلدی یک سنگ دو سه متری از بالا به پایین پرت بشه و بخوره تو فرق سرش. خدا رحم کردهبود که اوستاکارش داد زده و بهش گفتهبود که مواظب سرش باشه. بهش هشدار دادهبود که هرگز نباید خودش زیر بالابر وایسه. همینطور در راه با خودش فکر میکرد که اکه دیروز سنگ از اون بالابر که به آسانسور نیمهکاره وصل بود، میخورده تو سرش، دیگه واسه همیشه دفتر زندگیش بسته میشده و بدتر از اون این بود که هنوز هیچکی اسم و رسمی از این مسافر تازه از راه رسیده نمیدونست. در راه باز به فکر فرو میرفت. به خونه فکر میکرد، به مذرعه، گوسفندا، گاوا،کوه و رودخونه. بعضی وقتا هم سرانگشتی با خودش برآورد میکرد که تا اول ماه مهر پولاش چقدر بشه. حساب میکرد که پولدار شد چی بخره. نکنه مثل بچگیاش وقتی قولکشو شیکست ولی پولش کفاف نکنه که دوچرخه رویایشو بخره. این چند روز وقتی ظهر میشد، همه کارش این بود که بره نون بگیره. خدا خدا میکرد که نونوایی شلوغ نباشه. چون کارگرا دیگه از کار کردن دست کشیدهبودند و همه منتظر بودند که اون نون رو بخره و بعدش نهاری درست کنند و بخورند. کارگرا وقت نهار خوردن خیلی حرف میزدند و در مورد هر چیزی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد اظهارنظر میکردند. اونا مرتباً مسائل سیاسی و اجتماعی رو از دیدگاه خودشون ارزیابی میکردند. اما مسافر این داستان حق نداشت در این مورد حرفی بزنه. آخه از نظر بقیه هم کم سن و سال بود و هم معلومات سیاسی و اجتماعی که داشت اندک بود. مسافر کوچولو هم کاری به این کارا نداشت. و بیشتر وقتا ساکت میموند و به فکر فرو میرفت. چه زود به نونوایی رسید! از بس که تو خودش بود نفهمید که زمان چقدر زود گذشت. واقعا همین طور هم بود. زندگی رو هر جور بگیری میگذره. تو صف بود. مردم خسته و از گرما وارفته همه تو صف وایسادهبودند. نگاهها به طرف مسافر خسته بود که لباسکارش تنش بود. لایی انگشتاش هنوز مقدار کمی سیمان موندهبود. اوستاکارش بهش گفتهبود که وقتی ملات درست میکنی، دستکش دستت کن! ولی اینم یکدنده بود و میگفت: «اوستا جون دستکش مثل دست مصنوعی میمونه.» خلاصه دیگه نوبتش شد و نونشو گرفت و به طرف ساختمون راه افتاد. پشت سرش حالا نوبت یه خانم بود، که بچهاش گریه میکرد و میگفت: «مامان من دیگه نمیرم مدرسه.» مامانشم هی میزدش و بهش میگفت: «اگه نری مدرسه میشی مثل اون پسره که الان نون گرفت. دیدی که حال و وضعشو؟!» مسافر کوچولو اینو که شنید، برای لحظهای افکارشو متوقف کرد. اما طولی نکشید که دوباره به افکارش برگشت. همینطور که داشت تندتند به طرف ساختمون میرفت،با خودش دوباره فکر کرد. کسی نمیدونست به چی داره فکر میکنه؟ به سر و وضعش؟ به محیطش؟ به کار؟ به پول؟ و یا شاید در این فکر بوده که درسا ترم بعدشم با موفقیت پشتسر بذاره، و به یاد این جمله مشهور آلمانی که هفته پیش یاد گرفتهبود، افتاد. Ich denke da bin ich میاندیشم پس هستم. (دکارت) |