تجلی عشق در آدم (ع)

داستان زیر را از زبان پدرمان حضرت آدم (ع) بشنوید!  

شب بسیار زیبا و دل­انگیزی بود. ماه تابان سراسر آسمان را روشن کرده­بود. ستارگان و کهکشان همه در آسمان هویدا بودند. من محو تماشای آسمان شده­بودم. داشتم بادقت به یکی دیگر از زیباترین تابلوهای نقاش چیره­دست هستی­بخش می­نگریستم. آغاز آفرینشم بود. و از هنگامی که قدم به عرصه پهناور هستی باری­تعالی نهاده­بودم، همه­چیز فوق­العاده برایم جذاب و گیرا می­نمود. 

من نخستین موجود در هستی نبودم ولی هنوزم مات و حیران مانده­بودم که چرا با وجود اینکه هنوز هفته­ای  از آفرینشم نمی­گذرد اما جانشین خدا شده­ام. از لحظه­ای که به اینجا آمده­بودم، حتی برای مدتی کوتاه هم احساس بیگانگی و غربت نمی­کردم. من در تختی زمرد و طلایی تکیه داده­بودم. و فرشتگان زیباروی الهی بی­وقفه سجده­ام می­کردند.  

من هم خدایم را سپاس می­گفتم و به خودم اجازه نمی­دادم که لحظه­ای خودخواهی  بر من چیره گردد. به خاطر اینکه می­دانستم که من پیش از آدم بودن خاکی ناچیز بوده­ام و از سر فروتنی به همچنین منزلتی دست یافته­ام. به هوش بودم که مقربترین فرشته الهی از سر خودخواهی و تکبر  اهریمن شده و از درگاه رحمت و پربرکت خداوندی محروم گشته­بود. به همین خاطر  هر لحظه­ای مراقب اوضاع و احوال خودم بودم.  ولی در عوض عزت نفس و اعتماد به نفس در من آن چنان اوج گرفته­بود که پیش­بینی می­کردم  روزی من و فرزندانم زمین و آسمان را و هر چه در اوست تا آنجایی که در دانش پروردگارمان دخالت نکنیم، تصاحب خواهیم کرد. و به هر چیزی که اراده کنیم، خواهیم رسید.

من با آمدن بهار زیبای طبیعت زندگی­ام را آغازیده بودم. همه باغ و بوستان سرسبز و بانشاط بود. باغی که در آن به سر می­بردم، مملو از درختان میوه­های شفاف و رنگارنگ بود. هر زمان که اراده می­کردم به­راحتی از میوه­های خوشمزه تناول می­کردم. درختانی دیگر وجود داشتند که تا  فلک سرکشیده بودند و من در سایه وسیع آنها روز­ها را به­استراحت می­پرداختم. 

دیگر شب شده­بود، دلم می­خواست همه ساحت آفرینش خدا را تا آنجای که پاهایم یاری می­کرد، از نظر می­گذرانیدم و بیشتر با معمار هستی آشنا می­شدم. 

بوی عطر گل­های پونه همه­جا را معطر کرده­بود. امروز کمی باران باریده­بود و به همین خاطر از غروب تا حالا هوا لطیف­تر شده­بود. پرندگان قشنگ بر شاخسار درختان به نغمه­سرای می­پرداختند.  

همه چهره­ها در زیر نور ماه بشاش و شاداب بود. همه­جا امن و امان بود. همه کسانی که آن شب در جشن آفرینش من حضور داشتند، با هم می­گفتند و می­خندیدند. و هر از چندگاهی به­صورت گروهی، مسافتی را که به دریا منتهی می­شد، با هم می­پیمودند. 

موسیقی آرام و جان­بخشی از ملکوت در حال پخش شدن بود و هر کس با شنیدن چنین نوای روح­افزای به وجد می­آمد. 

دل­ها همه پر از مهر و محبت بود. کینه و پلیدی با رانده شدن اهریمن خودخواه و مستبد برای همیشه از آنجا رخت بسته­بود. مهمانان با مهربانی به چهره­های هم نگاه می­کردند. خدمتکارانی خوش­سیما و باادب در لباس­های فاخر و زینتی از مهمانان خدا پذیرای می­کردند. به آنان خوش­آمدگویی می­گفتند و درود می­فرستادند و در هر زمان با تنگ­های بلوری که در دست داشتند به مهمانان خدا شربت می­دادند و بین آنها شیرینی پخش می­کردند.

نهرهایی از آنجا جاری بود و ما هر لحظه از آنجا دیدن می­کردیم. 

 و چه آبشار باشکوهی معمار هستی­بخش در  آنجا  روان کرده­بود! 

همان­طور که میزبان واقعی یعنی خدای مهربان خواسته­بود، آن شب همه مهمانان می­بایستی به­صورت دوتایی  جفت­های نیک و مهربانی برای هم باشند. و این از آرزوهای بزرگی بود که خداوند به پاس آفرینش من برای هر کس که آن شب به باغ ابدیتش دعوت کرده­بود، تدارک دیده­بود. 

هفت روز می­گذشت. و خداوند در شش روز گذشته کوهها، جنگل­ها، دریاها، آسمانها، زمین و دیگر نعمت­هایش را آفریده­بود و همه منتظر آفرینش روز هفتم که یک هفته از آفرینش من می­گذشت، بودند و او حالا عشق را آفریده­بود. 

عشاق خوشبخت دست در دست هم تا امتداد دریا  با هم می­رفتند و نگاه­های­شان را از همدیگر دریغ نمی­ورزیدند. خداوند از سر مهربانی و لطف لحظه به لحظه جایگاه آنان را در قلب­های همدیگر استوارتر می­کرد و در بین آنان دوستی و مودت را بوجود می­آورد. 

آن شب من یکه و تنها گوشه­ای نشسته بودم و  دوباره آسمان را ورانداز می­کردم. نمی­دانستم چرا با وجود این همه نعمت و فراوانی دلم پر آشوب بود. و حس می­کردم که دل پرسودایی خواهم داشت. 

و درست نمی­دانستم که به خاطر چه چیزی آن شب باید دلم بخواهد که فریادی بکشم؟   

از سرخوشحالی و یا دلتنگی!

 شاید می­خواستم طوری فریاد بکشم که خواب ستارگان دوردست آسمان بی­پایان الهی را مشوش کنم و بگویم من جانشین خدا شده­ام ولی چرا هنوز مشوشم؟

دوست داشتم خدا نیز بشنود ولی غافل از اینکه او در دلها نشسته بود و هر اندیشه نااندیشیده­ای را می­خواند. 

مهمانان جفت­جفت و لبخندزنان از کنارم عبور می­کردند و من هم برای هر کدام آرزویی خوشبختی و سعادت می­کردم. 

آرزو می­کردم که این عشق تا هر زمانی که در آنان زنده­است، آنقدر پاک و بی­ریا باشد که قادر باشد زمینه تجلی عشق الهی را در آنان به­وجود بیاورد. 

برای­شان آرزو می­کردم که عشق­شان همواره خالی از سموم خودخواهی، کینه، حسد و  دیگر رذیلت­ها باشد.  

آرزو می­کردم که دلهایشان تا ابدیت پر از مهربانی و عشق به همدیگر باشد. 

ساعت­ها گذشته بود. شب به نیمه رسیده­بود. هوا رفته-رفته داشت سرد می­شد. دیگر از آن همه های و هوی چند لحظه پیش خبری نبود. 

صدای شترک انداختن آب دریا را می­شنیدم. من در رویای عمیقی فرو رفته­بودم. ناگهان اطرافم را در روشنایی احساس کردم. هرچند که حس می­کردم دیگر در آن زیبایی­ها نیستم و اضافه بر آن هوای سرد تا مغز استخوان پاهایم نیز نفوذ می­کرد. اما احساس خوشایندی داشتم و راضی و خشنود بودم. با خودم اندیشیدم که همه­چیز به زیبایی حالت اول شب و حتی زیباتر خواهد برگشت.

چشمانم بسته بود. به آهستگی چشمانم را گشودم و خودم را در مردمک زیبای چشمان حوا که از سوی خدا آمده­بود، یافتم.