بالاخره روزهای پایانی سال هشتاد و هفت هم بسر رسید. هنوز قصه بسر نرسیده که آقا کلاغه به خونهاش برسه. تازه داره قصه شروع میشه. حالا آقا کلاغه هم گیریم که به خونش رسید، ولی من که هنوز به خونهمون نرسیدم. یک سال داره میگذره. دیگه دلم واسه زادگام خیلی تنگ شده. دارم واسه رفتن پر میکشم. آخرین شبیهه که تو خوابگام. دوستان همه رفتن و من تنها شدم. هوا هم بدجوری گرفته و دلتنگ شده. اونم حال و روز منو داره. دلم میخواد داد بزنم و بهش بگم: «درکت میکنم هوا. منم دل دارم و میدونم چته.» بغضی تلخ گلوشو گرفته. میخواد گریه کنه. نمیتونه. شاید هوا هم مثه من تا حالا تو زندگیش بیشتر از چندین بار گریه نکردهباشه. میترسم فردا بلیط گیرم نیاد. چقدر دلم میخواست الان هوا صافصاف میشد. و یه تیکه ابر تو آسمونا پیدا میشد. میرفتم سوارش میشدم و یهراست میبردم بر فراز پشت بام خونهمون. اونجا پیادم میکرد و من خیلی آروم و بیسر و صدا طوری که خواب هیچ ستاره و یا همسایهای رو آشفته نکنم ، میرفتم خونهمون. اون موقع دوست داشتم یهجوری بشه که انگار کسی فکر نکنه من یه ساله که با دیارم بیگانه شدم. به همینخاطر از خدا میخواستم که اگه شب میرسیدم واسه یه بار هم که شده، منو ببره به خاطرات کودکیام. میخوام که اگه این اتفاق افتاد، کل شهر و دیارم رو غرق در بارون ببینم. دلم میخواد شب کنار پنجره بخوابم و تا صبح صدای شرشر بارون گوشمو نوازش کنه. میخوام صدای رعد و برق رو خیلی مهیب بشنوم. از ته دل آرزو میکنم وقتی دیگه صدای بارون و رعد و برق قطع شد، صدای آب رودخونه تا صبح در گوشم باشه. میخوام از ته دل به همه این نواها گوش جان بسپرم. آخه اینا بهترین موسیقی یادگار دوران کودکی من بودن. دلم میخواد این آخر سال در رویاهام اول از همه خدا رو پیدا کنم و دستشو ببوسم بهخاطر همه چیز. میخوام واسه ماهیهای رودخونه هم دعا کنم. نکنه خداینکرده رودخونه خشک بشه و ماهیا بمیرن. خدایا نذار این اتفاق شوم بیفته که اگه خداینکرده این اتفاق افتاد، همه آدما که سطل به دست باشند و بخوان از صبح تا شب آب بریزن تو رودخونه که ماهیا بیآب نمونن، نمی تونن. خدای خوب و مهربونم، آره اونا جلوی مرگ ماهیا رو نمیتونن بگیرن. پس خودت به ماهیا رحم کن. امشب میخوام که از تلوزیون خونهمون فیلم سرزمین شمالی پخش بشه. خدا میدونه خیلی فیلم باحالیه. من تا حالا تنها فیلمی که دوست داشتم، همون بوده. یادمه یگی از قسمتاش یه پسربچه خوشگل که همسن و سال اون موقع من بود، یه کفش سفید اسپرت خیلی قشنگ داشت. کفشش افتاد تو رودخونه. آب بردش. اون موقع فکر میکردم که کفشش رو اب میاره رودخونه ما. و من میتونم وقتی رفتم ماهیگیری صیدش کنم. آخه میدونین من از اون کفش خیلی خوشم اومدهبود. یه بار مادرم بهم قول داد که واسم از اون بهترش رو میگیره. ولی به شرطی که تابستون ریاضی رو تجدید نشم. نمیشد مادر بگه به شرطی که زبان 20 بشی؟ آخه من از درس ریاضی هیچوقت خوشم نیومد. حالا که دارم تو عالمه کودکیام سیر میکنم، میخوام یه باره دیگه شازده کوچولو رو بخونم. اصلاً چقدر خوب میشه اگه مادر بیاد بالای سرم و وقتی دارم میخوابم، واسم قصه شاهزاده و گدا رو تعریف کنه. حالا که همه چی داره خوب پیش میره، خدایا کاری بکن که فردا هوا حتماً آفتابی باشه. میخوام برم بیشهزار و آب رودخونه رو ببینم و اگه اجازه بدی شنا کنم. دلم لک زده واسه روزای که می رفتم بالای درخت از اونجا شیریجه می زدم تو آب. بنده خدا اون پیرمرده که گوسفنداش رو میآورد اونجا به چرا، کلی نصیحتم میکرد که من کوچولوام و ممکنه غرق بشم. ولی گوش من میشنید و به حرفاش یه نمه توجهام نمیکرد. دندش نرم. خودش نمیخواست بفهمه که من تا حالا حرف حرفه خودم بوده و بس. و به حرف کمتر کسی گوش دادم. آخه رودخونه خدا و منم میخوام توش شنا کنم. هی پشتک و وارو بزنم. بعد بیام بیرون بدوم رو شنهای داغ ساحلی دراز بکشم. وای خدای من دلم میخواد وقتی که در رودخونه تو شنا میکنم، بهم اعتماد کنی. میخوام حالا که صاحب رودخونه تویی، رودخونه رو واسم اقیانوس کنی. قول میدم که تو اقیانوس غرق نشم و این اقیانوس باشه که در من غرق بشه. خدایا حالا که برگشتم به سرزمین آدم کوچولوهای بزرگ، بذار گوسفندامونو بیارم اینجا بشورم. ازت میخوام که روبین همون بره خوشگل سفیدقرمزی که واسه عید قربان ذبح شد، زنده بشه. میخوام روبینمو بغل کنم و اونو ویژه بشورمش. خودت که میدونی اون کنار رودخونه به دنیا اومد و به همینخاطر بود که این اسمو واسش گذاشتم. روبین یه واژه آلمانیه به فارسی میشه سنگ قیمتی کنار دریا. یه جور صدفه. روبین پسر فوقالعاده نازی بود. اون آگاهانه این زندگیو انتخاب کرد. یادمه روز عید قربان داوطلبانه سرشو گذاشت پهلو جاقوی پدر و با همه و من، برای همیشه بایبای گفت و رفت. میخوام تا وقتی روبین میتونه پیشم وایسه. این اجازه رو بهش بدم که سرشو بذاره رو پاهام و استراحت کنه و منم آروم در گوشش ترانه بخونم. میخوام بهش بگم : «روبین نازنینم از وقتی که منو ترک کردی و به سیارت برگشتی من دیگه تنها شدم.» |