مترسک دروغگو

راه درازی در پیش بود. از بس که پیاده آمده­بود، خسته و کوفته شده­بود. دیگر نای راه رفتن نداشت. سرما او را هر­آینه از پا در می­آورد. گرسنگی و تشنگی هم طاقتش را ربوده­بود. طوفانی سیاه از دوردستها شروع به وزیدن می­نمود و هر چه جلوتر می­شد، بر وحشت مسافر کوچولو می­افزود. خورشید هم مثل فانوسی نیمه­جان کم­کم ناپدید می­شد. گویا او نیز از این وضع خسته شده­بود و می­خواست برای همیشه وداع بگوید و همانند بیماری رنجور به­حالت احتضار در بستر به نظر می­آمد. تاریکی بسان پیراهنی تیره بر قامت کبود صحرا پوشانیده شده­بود و او را برای همیشه به ماتم مرگ خورشید نشانیده­بود. آسمان نیز همصدا با بیابان به سوگ خورشید نشسته­بود و همانند کودکی مادرمرده اشک می­ریخت. سرما نیز مانند زندانبانی اخمو و بی­ریخت بر پیکره صحرای بیچاره تازیانه می­زد. طوفانی سرد بسان گرگی گرسنه و خشمگین زوزه­کشان از کوهی که حال از شدت انبوهی برف مرده­ای کفن­پوش به چشم می­آمد، سینه پاره­پاره صحرا را می­شکافت. آنجا همه­چیز مرده­بود. حتی پرنده­ای هم پر نمی­زد. از مدتها آسمان سیاه و تاریک بر فراز صحرای بیچاره تکراری می­نمود. 

باد سنگریزه­ها و شن­های کنار جاده را که چون پیکانی زهرآلود بودند، به چهره مسافر کوچولو  می­کوبید. 

دیگر دنیا برایش تمام شده­بود. چاره­ای دیگر جز استقامت و پایداری نداشت. آخر استقامت و پایداری هم حدی داشت. طفلک آنقدر خسته و گرسنه شده­بود که دیگر برایش رمقی نمانده­بود. تنها تکه­ای نان خشک در کوله­بار داشت که تا حدی می­توانست گرسنگی­اش را برطرف کند. اما چه فایده! تکه­نانی خشک و آن هم کپک­زده، مثل این بود که بخواهند به زور زهری را به خوردش بدهند. 

با دقت اطرافش را می­نگریست تا سرپناهی بیابد. و از گلوله­های پی­در­پی تگرگ در امان باشد. 

به­ناگاه چشمان کوچکش متوجه کسی شد که در آن دوردست­ها دستانش را تکان می­داد. با خود اندیشید که آن شخص همچون خود او غریب است و حتماً به فریادرسی نیازمند است. پسرک لنگ­لنگان روانه آنجا شد. اما هنگامی که به آنجا رسید، آن­گونه نبود که او تصور می­کرد. در واقع آنجا آدمی نبود که به کمک کسی نیازمند باشد. آنجا فقط مترسکی دیو مانند و زشت­رو بود که سالیان درازی در آن وادی سردرگمی و سرگردانی به سرمی­برد. 

حالا پسرک آنجا بود. از فرط عصبانی مشتی حواله مترسک کرد و مترسک نقش بر زمین شد. انگار همه این سیه روزیها و بدبختی­ها که بر صحرا حکم می­راند، بخاطر سیرت و نهاد زشت مترسک بود. 

پسرک خواست که برگردد. و دوباره راهش را از سر گیرد. اما نتوانست و تا زانو در گل و لای باطلاقی که در آن وادی پدیدار شده­بود، فرو رفت. دیگر قادر نبود حتی حرکتی کوچک از خود نشان بدهد. اطرافش پر از جنازه­های بود که حالا چیزی جز اسکلت از آنها باقی نمانده­بود. گوی که هر لحظه می­خواستند که به او حمله­ور شوند. و با زبان بی­زبانی به او بفهمانند که چرا خود را به دستان بی­رحم چنین تقدیری سپرده­است؟  

طفلک از سرما به خود می­پیچید و فریادکنان دستانش را تکان می­داد. تا شاید کسی به کمکش بشتابد. اما این هم فایده­ای نداشت. آنجا رهگذری نبود که صدای این بینوا را بشنود. اگر هم بود، صدای این خروس بی­محل این رعد و برق لعنتی نمی­گذاشت که صدای این بینوا را رهگذری خیالی که در رویای پسرک بود، بشنود. اگر هم از اول قرار بود که فریادرسی باشد و کسی به کمک کسی بشتابد، هیچ­کس حاضر نمی­شد که به آن وادی حسرت قدمی بردارد. 

آن رهگذر خیالی حتماً این با خود می­گفت: 

آنجا آدمی نیست که به کمک من نیازمند باشد، بلکه آنجا فقط یک مترسک دروغگوست و می­خواهد  مرا نیز چون انسانهای ساده­لوح و بی­تجربه طعمه مرگ گرداند.