می خندم با اندوه

می خندم با اندوه

می خندم با اندوه.  

خنده برای تلطیف روح تو که هنوز هم نگران من هستی. 

 نگران آزادی ام به همین خاطر احساست را می­ستایم. می­فهمم که بی­اندازه مهربان و از خودگذشته­شده­ای. این را از باورهای قلبی­ام حدس می زنم حتی اگر تو بخواهی منکر شوی، زیرا من باورهایم را واضح و روشن می­دانم و می­خوانم. 

 چرا هنوز اندوه؟ مگر نگفتم که رهایم. آری من رها هستم اما اندوهگینم. اندوهگینم، چراکه در این رهایی بی­امان و بی­قرارم. 

نمی­دانم اکنون دیگر دیر شده­است یا نه؟ اما همیشه چقدر زود دیر می­شود. راستی من پلی بستم از کودکی تا حالا و از حالا تا مرگ. طوفان و مه اثری از پل نمی­گذارد. پلی دیده نمی­شود. شاید هم این طور که می­گویم نباشد یا چشمان من سوسو می­زند.

 همه چیز مهیب و وحشتناک شده، اما نمی­دانم تو در کدامین بخش از پل خاطرات منی. روشنی و تاریک نیستی. می­خندی اما بیشتر تبسم می­کنی. مثل من نیستی که با اندوه خنده سرکنی.

 در خاطراتم تنها تو هستی. تو روشنی. تو رویایی هستی که هرگز نمی­خواهم از دیدنت تو سیر گردم و بیدار شوم. اما افسوس و هزار افسوس که دیگر بیدار شده­ام. من حالا بیدار هستم و در این بیداری سرگردانم. تو مرا بیدار کردی. تو و نه هیچ کس.  

باز هم تو مرا بیدار کن!