دیدار با خدا

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می­کنم. زیباترین شب خلقت هستی بود. خدا را در زیباترین لباس­هایی که در شأن زیباترین و باشکوه­ترین یگانه خالق هستی­بخش بود، می­دیدم. ماه نیز در آسمان صاف و پرستاره حرکت می­کرد. نسیمی بس مهربان چهره گلهای باغچه خانه خدا را نوازش می­کرد و می­بوسید. 

خداوند به من نزدیک شد و با صدای رسا من را به حضور خود خواند. 

«می­خواهی با من گفتگو کنی بنده جان؟» 

پاسخ دادم: «بله، اگر وقت داشته باشید، دوست دارم که با شما گفتگوی داشته­باشم.» 

خدا خندید و گفت: «وقت من بی­نهایت است.» 

پرسیدم: کدام کار بشر تو را سخت متعجب ساخته ؟ 

خدا پاسخ داد: «عزیزم، اینکه آنان از دوران کودکی­شان زود خسته می­شوند و شتابزده می­خواهند تا  بزرگ شوند و هنگامی که بزرگ شدند، با خود می­گویند: ای کاش می­شد که دوباره به دوران کودکی برگردند و کودک باقی بماندند.

اینکه آنان سلامتی خود را  فدا می­کنند تا پولی به دست بیاورند و باز برای برگرداندن سلامتی، پول­شان را از دست می­دهند. و غافل­اند از اینکه سلامتی خود بزرگترین ثروت است. 

اینکه با اظطراب و ترس به آینده می­نگرند، در حالیکه زمان حال را به دست فراموشی می­سپارند و معلوم نیست در چه زمانی زندگی می­کنند.   

اینکه آنان براحتی دروغ می­گویند و برای توجیح دروغ­هایشان، متوسل به دروغ­های بزرگتر نیز می­گردند.

اینکه برای بازیابی خود، در نقشی دیگر زندگی می­کنند و خود واقعی­شان را از یاد می­برند و دیگر اینکه آنان به گونه­ای زندگی می­کنند که گویی هرگز نمی­میرند و آن هنگام که مردند گویی هرگز نزیسته­اند.»  

خداوند دستانم را گرفت. مدتی هر دو سکوت کردیم. من دوباره پرسیدم: «می­خواهی بندگانت کدامین درس­های زندگی را بیاموزند؟» 

خداوند پاسخ داد: «بیاموزند که هرگز نمی­توانند کسی را وادار کنند که عاشق­شان گردد، اما می­توانند به خودشان اجازه دهند که آن کس را دوست بدارند. 

بیاموزند که برای دوستی با کسی مهم نیست که اهل کدام قبیله و نژاد و یا دین خاصی باشند، و بدانند که تنها شرط دوستی و محبت این است که صاحب قلب بزرگی باشند. 

بیاموزند که تنها چند ثانیه طول می­کشد تا زخمهای عمیق و جانکاهی را در قلب آنان که دوست­شان دارند، ایجاد کنند. اما سالها به طول خواهد انجامید تا آن زخمها التیام یابد. 

بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین­ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین­ها خرسند و قانع است. 

بیاموزند که درست نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند. ای بسا که همه آنان از یک زاویه و به یک نقطه مشترک بنگرند ولی ان را از زمین تا آسمان متفاوت ببینند. 

بیاموزند که فقط کافی نیست دیگران را ببخشند بلکه لازم است گاهی نیز خودشان را ببخشند. 

من در کمال فروتنی گفتم: «از شما به خاطر این گفتگو سپاسگزارم. آیا چیز دیگری هست که باید به بندگانت بگوئید؟ خداوند لبخندی زد و گفت: « فقط بدانند که من همیشه هستم.»