ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

سرگذشت مجنون

همچون دیگر غروبها تک و تنها در کنار پنجره چوبی ایستاده بود. و برای لحظه­های طولانی از آنجا به بیرون می­نگریست. گونه­هایش از شدت سرما سرخ شده­بود. 

نگاهش به دنبال گلوله­های برفی بود که با وزش باد از طرفی به طرف دیگر سرگردان بودند. 

برف همه جا را پوشانیده­بود. پستی­ها، بلندی­ها، پشت­بام­ها، دیوارها و حتی تک­درخت نارون باغچه حیاط را که حالا از هجوم بی­وفایی و بی­مهری خزان عریان و بی­بهره گشته­بود. 

طوفان در هر لحظه چونان هیزم­شکنی مست تبرش را بر پیکر زرد و نحیف درخت می­کوبید و صدای شکسته­شدن استخوانهای درخت و همچنین ضجه های بی­امانش را در گوش هر جنبنده­ای می­نواخت. 

چه صحنه دلخراش و دلگیری و عجب موسیقی غم­انگیزی بود. 

همین­گونه به پنجره چوبی تگیه داده­بود و از نزدیک همه این رخدادها را مشاهده می­کرد. بغضی تلخ گلویش را می­فشرد. اشک­هایش سرازیر شده­بود. صدای قارقار دو کلاغ که از آخرین بازماندگان درخت بودند و حالا داشتند برای همیشه آشیانه­شان را ترک می­کردند و از هم جدا می­شدند،سکوت مبهم پاییزی باغچه را می­شکست. 

اندک اندک مه همه چیز را در خود فرو می­برد. روبرویش نوشته­های بود که تمام دفترش را سیاه می­کرد. نوشته­های که چیزی جز دلتنگی­ها و دردودل­هایش نبود. آنها را برای همیشه در درونش پنهان کرده­بود و هیچ کس حاضر نشده­بود حتی واژه­ای از آن را بخواند. 

دوباره کتاب لیلی و مجنون را ورق می­زد و می­خواست که بخواند اما از این همه خواندن به ستوه آمده­بود. و باز حیران از مرور قصه پرغصه سنگ و سبو  در ذهنش بود، و به زانو نشسته بود. 

گویا او هم عشقی داشت که همه جا تنها او را می­جست. دلش می­خواست که از ژرفای وجودش فریادی برآورد. اما قادر به این کار نیز نبود. فریادی خاموش برای همیشه در سینه محبوس داشت. 

تاریکی پرچم تیره­اش را به اهتزاز درآورده­بود و در خاموشی حیاط و باغچه حکمرانی می­کرد. 

آن شب برای چندمین بار طوفان در و پنجره رنگ­پریده و پریشان  خانه را به لرزه در آورده­بود. و اینک دیگر پنجره شکسته شده­بود و نوشته­های عاشقانه او هم­آغوش باد گشته­بود. 

او (مجنون) در رویاهایش لیلی را می­دید که رفته­رفته برای همیشه در مه ناپدید می­شد. و او نیز فریادکنان و دیوانه­وار از کوچه پس کوچه­های زندگی به دنبالش می­دوید. 

و سرانجام مجنون تا ابد در سودای لیلی خوابید و هرگز بیدار نشد. 

و درود بر آنان که درودگویان طعم تلخ بدرود را چشیدند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد