ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

بز گمشده

بالاخره صبح شد و آقا صمد از خواب بیدار شد. خیلی جای تعجب داشت که اون این همه سحرخیز باشه. آخه هر روز با وجود این همه هیاهوی که در محله بود. مثلا صدای عرعر نره خر عمو جلال سیب فروش که ساعت ها به طول می کشید و هی  عمو جلال ام سیف  سیف  می کرد. و این همه کتکی که عمو جلال خر بیچاره رو می زد که ده تا آبادی اون طرف ترام می فهمید با این وجود صمد نقش اول قصه امروزمون خواب هفت اقلیم رو می دید. طوری که اگه سیل می اومد و همه جا رو می برد. اون بی خیال تر از آدم و عالم. به خروپفش می پرداخت.لحظه ای هم که می خواست پاشه، یه جرثقیل لازم می شد که حضرت عالی را ار جاش بلند کنه. 

ننه خوش قدمم  طبق معمول همیشه هر آن هی قربون صدقه اش می رفت. واسه اینکه صمد شاخ قول رو شکسته بود و دانشگاه پیام نور روستای جاهل آباد قبول شده بود. همیشه خدا خونه ننه خوشی اینا دودآلود بود از بس که این زن واسه پسرش اسفند دود می کرد. 

تا دیروز قرار شده بود صمد و رنگینه یعنی دختر کدخدا با هم ازدواج کنند. شرینی شونم خورده بودند. تازه نامزد بازی شونم کرده بودند و حتی با هم رفته بودند و شبدر و یونجه شونم قاطی ترشی کرده بودند و دلی از اعضا دراورده بودند. 

ولی حالا که صمد دانشگاه در رشته مهندسی آپولو هوا کردن قبول شده بود. داشت یواش یواش پشیمون می شد و می زد زیر قولش. عجب نامردیه. نگران نباش رنگینه خانم. اشکاتو پاک کن آبجی. دمار از روزگارش در میارم. که دیگه از این غلطا نکنه. نگه ما با هم جور درنمی ایم. ما از لحاظ فرهنگی با هم سنخیتی نداریم. 

بشین و گوش بده ببین تو این داستان چه بلای سرش بیارم. 

خوب جونم براتون بگه که صمد اون روز می خواست بره دانشگاه. 

صبحونه ام نخورد. فقط لباساشو برداشت که زودی تا حموم خلوته بره چندتا ملاق تو خزینه بزنه و برگرده. رنگینه خانم همش آزیر می کشید و آب غوره گرفته بود. فکر می کرد که صمد زیر سرش بلند شده و امروز می خواد بره اون دختره که تو جاهل آباد درس می خونه رو ببینه. واسه همین دیروزم اومده بود پیش ننه خوشی و گفته بود ننه فقط خدا کنه دروغ باشه وگرنه من خودمو می زنم به برق و خلاص. 

ننه خوشی ام مثل همیشه یه امیدواری های بهش داده بود که زود بره خونه اشون. 

حالا رنگینه خانم مگه شوهر قحطیه. والا فکر می کنی آسمون سوراخ شده و صمد از توش افتاده و الان همه دخترا خیالشو دارن. 

نه عزیزم دختر تهرانی کجا بوده. حالا از کجا معلوم که با صمد اصلا حرفم بزنه چه برسه که ازدواج کنه. خواب دیدی خیر باشه. 

ننه خوشی واسه اینکه کدخدا اینا  رو بترسونه و یه کم تو مهریه و خرج و باج کوتا بیان، گفته بود که مواظب خودتون باشین. صمد من الهی ننه اش به قربونش بره. الهی چشا ننه اش به زیر پاش. به محض ورودش به دانشگاه همه دخترا واسش دارن می میرن. از دخترا جاهل آباد گرفته تا دخترایی که همه از شهرستانهای مختلف اومدن اونجا و آپولو شناسی می خونن. تازه صمد من میگه ننه جون دخترای هستن که خارجکی ان و اومدن تو کامپیوتر من و هی واسم پیام می زارن و میگن: آی لاو یو دانکی صمد. 

کدخدا باید کلاتو پرت کنی هوا، اگه صمد دومادت بشه.  آخه بچه ام مخ اینترنته . رنگینه بخواد ناز کنه همون دختر تهرونی رو واسش می ستونم. اون خیلی خوبه. صمد میگه خونه اشون بهترین جای تهرانه. از بس جا باصفای که بهش می گن نازی آباد. 

این روزا هم کاره رنگینه شده گریه و زاری. رنگینه خانم مطمین باش که صمد سرکاره. منظورم کاری نیست که پولی توش باشه. نه، اگه پولی ام باشه بر باد رفته است. 

رنگینه فقط جیغ و ویغ که دختر اینقد فیس و افاده داره که آب خوردن واسش از تهران میارن جاهل اباد.. میگن هر دفعه یه جور آرایش می کنه.  

خوب چه بهتر. رو صمد کم. حیف تو. نترس اسمت نمیره تو لیست سیاه یعنی دخترای مجرد و معذب. خودم آستین بالا می زنم. یه شوهر خوبی از تو  سایت مرجع متخصصین ایرانی واست پیدا می کنم. 

خوب دیگه از مسایل حاشیه ای دور میشیم و به مسایل حاشیه تری می پردازیم.

صمد تو راه بود و داشت پلکاشو می مالید که چشمش به مشتی رحمت افتاد. بعد از یه سلام و علیکی. مشتی رحمت گفت: صمد جان خدا بگم که ایشالا پسرم - گودرز - خیر نبینه. دیروز که گوسفندا رو از صحرا اورده، بزمون صحرا جا مونده و الان من نزدیکه که دیگه دق کنم. تور خدا اگه یه جای دیدیش ما رو بی خبر نذاری. می ترسم الان بز دلبندمو گرگا از خدا بی خبر پرپرش کرده باشن. 

ای بابا مشتی رحمت این چه حرفیه. زبونت لال بشه عمو. اول صبی بجا اینکه حرفای قشنگ بزنی، تو دلم داری جنگ می زنی؟؟؟؟؟؟ 

صمد بی خیال رحمت شد و وارد حموم شد. لباساشو دراوردو رو رخت کن حموم گذاشت. 

خواست که وارد حموم بشه برگشت و با خودش گفت کاپشنمو با خودم ببرم داخل نکنه مث بز مشتی رحمت بلای سرش بیاد. صمد کاپشنشو خیلی دوس داشت. مشکی بود و تقریبا تا زانوش می رسید. پشت کاپشنشم یه علامته فیلی بود که بهش می گفنن کاپشن فیل نشان . واسه همینم تا یه مدت برو بچ به صمد می گفتن صمد فیل دوست. 

داخل کاپشنشم پشمی بود و خیلی گرم می شد طوری که اگر خر اونو می پوشید، از شدت گرما  توش می پخت. نمی دونم چرا صمد به محض اینکه رفت دانشگاه به قول خودش تمام فکراشو شستشو داد و می گفت جوری دیگر باید دید. زیر باران باید رفت. ولی از این کاپشن فیل نشان دست نکشید. خودش می گفت که بخاطر اینکه این کاپشنو پدر پدر بزرگ دختر خاله پسر عموی بی بی ننه خوشی که مدتی میشه جونشو داد ه به شما دوستان عزیزم، به مناسبت قبولی صمد در دانشگاه واسش گرفته. خدا بیامرز قبل از اینکه پاش بره هوا و حمیاره آخرشو بکشه، اومده بود خونه صمد اینا و جاخالی صمد اونو تقدیم کرده بود. 

صمد دودل، عاشق زواردر رفته و ترسو وارد حمام شد. به محض اینکه خواست شیریجه بره تو خزینه.( چشت چیزی ترسناک نبینه الهی).یه هو صمد یه سیاهی لخت و عریان با یه چشای از حدقه دراومده تو خزینه دید. بیچاره دست از پا درازتر و بدون اینکه کاپشنشو ورداره. از حوم زد بیرون و به طرف خونه فرار کرد. 

حالا صمد جون بازم ارواح همونی که فیل نشانشو پیش اون سیاهی بی شرم جا گذاشتی، بازم دختر مردم و سرکار میزاری و با احساساتش خیمه شب بازی می کنی. خوب جوری آه رنگینه دامنگیرت شد. 

صمد دادو بیدادی انداخته بود در محله که تماشای بود. آهای مردم همه جمع شید. بیاین بیرون کارتون دارم. کارمون زاره. هممون می میریم. جن اومده تو حموم. خودم با این جفت چشا خودم دیدمش. 

ننه خوشی شروع کرد به کندن سر و گیسش که خدایا به پسرم رحم کن. فقط چیزیش نشده باشه. به جوونیش رحم کن. و گفت که اگه صمد هیچیش نشده باشه. شب جمعه ای یه چیزی خیرات می کنه و پخش  می کنه تامردم بخورن. 

بابا غلام صمد با بیل صمد و دنبال کرد که اولا چرا لخت اومده تو ملا عام و خجالت نمی کشه. نصمد آقا هم می گفت: جوری دیگر باید دید. باباشم در جوابش گفت: منم جوری دیگر باید تو رو بزنم،  ننه خوشی جلو غلام و گرفت و صمدم رفت خونه چیزی بپوشو بیاد. 

در این لحظه سر و کله ملا پشم الدین هم پیدا شد و یه کمی غلام و نصیحت کرد و گفت: بهتر بود که شما خودتون رو کنترل می کردید وخشمتون رو می خوردید. و وقتی صمدم برگشت به صمد گفت: فرزندم چرا قبل از اینکه وارد حموم بشی بسم الله نگفتی؟ 

کم کم اهالی جمع شدند و همهمه و پچ و پچ با همدیگر شروع شده بود. از هر کی چیزی در می رفت. 

مرادخان در حالی که شکمشو می خاروند گفت که بهتره حمومو خراب کنند. 

جان علی بهش توپید و گفت: مرد حسابی تو خودت فکر کردی همه مثل خودتند که سالی یه بار برن حموم. حموم خراب شه جه خاکی به سرمون کنیم؟ 

پنج شنبه که به تازگی ها  سیزدهمین زنش و از روستای عشق آباد گرفته بود، گفت: خوب این که کاری نداره می ریم روستای عشق آباد. 

کدخدا گفت: نه فایده ای نداره. چقدر حرف مفت می زنین. اوفت داره واسه ما بخوایم بریم جای دیگه. از کجا معلوم که اونا اجازه بهمون بدن که بریم حمومشون. 

در این لحظه پهلوان اکبر رسید و گفت: شما چقدر ترسو هستین. بیاین بریم و شما فقط تماشا کنید ببینین جنو چطوری کتف بسته میارم خدمتتون. تا منو دارین غمی ندارین.  آخه پهلوان اکبر چند سالی به طور متوالی جام قهرمانی کشتی با گاو، پرتاب سنگ، پرش روی نیزه و شنای با مانع رو گرفته بود. بهمین خاطر تا یه خطر اهالیو تهدید می کرد، فورا خودشو می رسوند. 

جمعیت از پشت سر پهلوان اکبر به طرف حمام راه افتادند. 

مردم بیرون حمام موندند و پهلوانم رفت تو. به محض اینکه چشاش به اون موجود سیاه، لخت و ترسناک افتاد. لرزه بر بدنش افتاد و خواست که فرار کنه، جلیقه اش به در حمام گیر کرد و افتاد. پهلوان هر لحظه فکر می کرد که اون سیاهی میاد بالا سرش و کارشو می سازه. 

اینقدر پیش خودش فکر و خیال کرد که غش کرد و رفت به عالم هپروت. مردمم پشت در فکر می کردند که اکبر داره با اون سیاهی کشتی می گیره و یک صدا زن و مرد، کوجک و بزرگ شعار می دادند اکبر اکبر 

حسنک - پسر اکبر- هم از شادی تو پوستش نمی گنجید و به بابا افتخار می کرد و می گفت که باباش از یه هولام زورش بیشتره. 

مردم ساعت ها منتظر شدند ولی خبری از پهلوان قهرمان نشد. دیگه فهمیدن که احتمالا یه بلای باید سر پهلوان اکبر اومده باشه. 

خلاصه پهلوان اکبر یواش یواش به هوش اومد و درنگ نکرد و بالفور از حمام زد بیرون. بیچاره از ترس رنگ و روش شده بود مثل دوغ. 

ملا پشم الدین بهش گفت: پهلوان اکبر اگر اولین کاری که می کردی، یه بسم الله می گفتی شر این جنو از سرمون کم میکردی و ما هم خلاص می شدیم. 

حاج محسن رو کرد و به ملا گفت: تو که باز رفتی منبر. خوب کاری نداره به جا اینکه بخوای همش این حرفا رو بلغور کنی، خودت برو بسم الله بگو تا جن بره. ملا ناراحت شد و گفت اومدیم ثواب کنیم نمی دونستیم که کباب می شیم و رفت خونه. ولی چون تنهای می ترسید بره خونه. به زنش گفت: حاج خانم راه بیفت تا بریم اینجا جا ما نیست. حاج خانمم که خودشو کاملا در چادر مستتر کرده بود و فقط دماغ گندش در معرض دید بود، در بین راه به ملا گفت: حاج آقا حالا نمی شد بری یه وردی بخونی. چی می دونم از این چیزای که خودت میگی و قال قضیه رو بکنی. ملا در جواب زنش گفت: خانم جان چرا هالیت نیست؟ من اینا رو واسه مردم میگم نه خودمون. 

خوب. عزیزان دل برادر اجازه بدیم برگردیم در حمام، ببینیم مردم چه کار می کنند. 

دوباره همهمه بالا گرفت و نزدیک بود دعوای درست بشه. 

احمد قلی که تازه اومده بود اونجا گفت: من فکر می کنم باید یکی مون بریم پاسگاه دارغوز آباد و بهشون اطلاع بدیم، شاید مامورا تونستن یه کاری کنن. 

حالا کی بره، دوباره جنجالی راه افتاد که نگو و نپرس. احمد قلی گفت: با دعوا کردن که کاری از پیش نمی ره. بیاین همگی آلام پلوم پلیچ کنیم تا اونی که تک افتاد بره. این کارم کردند و قره بنام خود احمدقلی دراومد. احمدقلی سوار بر اسبی شد و راهی بخش دارغوز آباد شد. 

بهد از ظهر بود و مردم هنوز حیران و سرگردان در حمام جمع شده بودند. 

در این لحظه سه تا مامور اومدند و شروع کردند به بازجوی از مردم و مخصوصا صمد که از صبح تا حالا یه گوشی نشسته بود و به جا این که فکر کنه یا حداقل ماغش ببره گیج بزنه، خوابیده بود. 

فرمانده مامورا به مردم گفت: باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد ولی این آقا پسر همراه ما باید بیاد پاسگاه. چند روز پیش حراست دانشگاه دارغوزآباد ازش شکایت کرده. 

غلام گفت : سرکار حتما این چلغوز و الان باید ببرین. شما اول ما رو از دست این موجودی که اومده تو حموم نجات بدین، بعدش صمد و ببرین واسه خودتون. 

فرمانده که خودشم ترسیده بود با اون شکم گندش رفت به طرف یکی از سربازا و بهش گفت: اسدی این اسلحه رو بگیر و برو این چیزی که تو حمومه بکش، کارتو که انجام دادی بهت مرخصی میدم. اسدی ام دستشو برد زیر کلاش و در حالی که از زیر کلاه سر گچلشو می خاروند گفت : قربان شاید اینا خرافاتی باشن. اصلا از کجا معلوم که این موجود یه آدم نباشه. 

صمد گفت: نه سرکار آدم نیست . خیلی سیاه بود تازه لختم بود. 

کمالی اون یکی مامور در جواب صمد گفت: این چه حرفی که تو می زنی خوب انتظار داری یکی که بره حموم کت و شلوار بپوشه. سیاهه که سیاهه. یعنی هیچ آدم سیاهی نیست. همین جناب فرمانده ببینید چقدر سیاهن. البته سیاه بانمک هستند ایشون. 

فرمانده یه تشر به کمالی رفت و بهش گفت که مزه می پرونی اسکلت؟؟؟ همین الان می ری تو حموم و ماموریتی که قراره انجامش بدی رو تمومش کن!  و برگرد و گرنه بخاطر این گستاخیت چند روز بازداشتگاهی. 

کمالیم شروع کرد زار زار به گریه که من چند ماه دیگه که خدمتم تموم میشه، می خوام عروسی بگیرم و من آرزو دارم. مادرم می خواد تو رخت دومادیم منو ببینه. 

فرمانده بهش گفت، اون چه بدبختی که می خواد زن تو ترسو بشه. بین این همه گل چسبیده به گل یاس. 

بعد فرمانده اون شکم شش متریشو جمع کرد و به سربازاش دستور داد که پشت سرش بیان. 

در این لحظه ملا پشم الدینم از قهز برگشته بود و به اونا گفت که بسم الله یادشون نره. 

فرمانده رسید تو حموم و گفت: کی تو حمومه هر کی هستی، خودتو تسلیم کن و گرنه جرمت سنگین تر میشه. و بلافاصله چشاشو بست و یه تیر هوای شلیک کرد . 

یه هوی از تو خزینه صدای بع بع بزی بلند شد.  

مشتی رحمتم که از صبح اونجا بود و از ترس جن فراق بز عزیز دردانشو فراموش کرده بود،

با خوشحالی تمام فریاد زد. خدایا شکرت بزم پیدا شد. 

 

احمد احمدوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد