ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

مترسک دروغگو

راه درازی در پیش بود. از بس که پیاده آمده­بود، خسته و کوفته شده­بود. دیگر نای راه رفتن نداشت. سرما او را هر­آینه از پا در می­آورد. گرسنگی و تشنگی هم طاقتش را ربوده­بود. طوفانی سیاه از دوردستها شروع به وزیدن می­نمود و هر چه جلوتر می­شد، بر وحشت مسافر کوچولو می­افزود. خورشید هم مثل فانوسی نیمه­جان کم­کم ناپدید می­شد. گویا او نیز از این وضع خسته شده­بود و می­خواست برای همیشه وداع بگوید و همانند بیماری رنجور به­حالت احتضار در بستر به نظر می­آمد. تاریکی بسان پیراهنی تیره بر قامت کبود صحرا پوشانیده شده­بود و او را برای همیشه به ماتم مرگ خورشید نشانیده­بود. آسمان نیز همصدا با بیابان به سوگ خورشید نشسته­بود و همانند کودکی مادرمرده اشک می­ریخت. سرما نیز مانند زندانبانی اخمو و بی­ریخت بر پیکره صحرای بیچاره تازیانه می­زد. طوفانی سرد بسان گرگی گرسنه و خشمگین زوزه­کشان از کوهی که حال از شدت انبوهی برف مرده­ای کفن­پوش به چشم می­آمد، سینه پاره­پاره صحرا را می­شکافت. آنجا همه­چیز مرده­بود. حتی پرنده­ای هم پر نمی­زد. از مدتها آسمان سیاه و تاریک بر فراز صحرای بیچاره تکراری می­نمود. 

باد سنگریزه­ها و شن­های کنار جاده را که چون پیکانی زهرآلود بودند، به چهره مسافر کوچولو  می­کوبید. 

دیگر دنیا برایش تمام شده­بود. چاره­ای دیگر جز استقامت و پایداری نداشت. آخر استقامت و پایداری هم حدی داشت. طفلک آنقدر خسته و گرسنه شده­بود که دیگر برایش رمقی نمانده­بود. تنها تکه­ای نان خشک در کوله­بار داشت که تا حدی می­توانست گرسنگی­اش را برطرف کند. اما چه فایده! تکه­نانی خشک و آن هم کپک­زده، مثل این بود که بخواهند به زور زهری را به خوردش بدهند. 

با دقت اطرافش را می­نگریست تا سرپناهی بیابد. و از گلوله­های پی­در­پی تگرگ در امان باشد. 

به­ناگاه چشمان کوچکش متوجه کسی شد که در آن دوردست­ها دستانش را تکان می­داد. با خود اندیشید که آن شخص همچون خود او غریب است و حتماً به فریادرسی نیازمند است. پسرک لنگ­لنگان روانه آنجا شد. اما هنگامی که به آنجا رسید، آن­گونه نبود که او تصور می­کرد. در واقع آنجا آدمی نبود که به کمک کسی نیازمند باشد. آنجا فقط مترسکی دیو مانند و زشت­رو بود که سالیان درازی در آن وادی سردرگمی و سرگردانی به سرمی­برد. 

حالا پسرک آنجا بود. از فرط عصبانی مشتی حواله مترسک کرد و مترسک نقش بر زمین شد. انگار همه این سیه روزیها و بدبختی­ها که بر صحرا حکم می­راند، بخاطر سیرت و نهاد زشت مترسک بود. 

پسرک خواست که برگردد. و دوباره راهش را از سر گیرد. اما نتوانست و تا زانو در گل و لای باطلاقی که در آن وادی پدیدار شده­بود، فرو رفت. دیگر قادر نبود حتی حرکتی کوچک از خود نشان بدهد. اطرافش پر از جنازه­های بود که حالا چیزی جز اسکلت از آنها باقی نمانده­بود. گوی که هر لحظه می­خواستند که به او حمله­ور شوند. و با زبان بی­زبانی به او بفهمانند که چرا خود را به دستان بی­رحم چنین تقدیری سپرده­است؟  

طفلک از سرما به خود می­پیچید و فریادکنان دستانش را تکان می­داد. تا شاید کسی به کمکش بشتابد. اما این هم فایده­ای نداشت. آنجا رهگذری نبود که صدای این بینوا را بشنود. اگر هم بود، صدای این خروس بی­محل این رعد و برق لعنتی نمی­گذاشت که صدای این بینوا را رهگذری خیالی که در رویای پسرک بود، بشنود. اگر هم از اول قرار بود که فریادرسی باشد و کسی به کمک کسی بشتابد، هیچ­کس حاضر نمی­شد که به آن وادی حسرت قدمی بردارد. 

آن رهگذر خیالی حتماً این با خود می­گفت: 

آنجا آدمی نیست که به کمک من نیازمند باشد، بلکه آنجا فقط یک مترسک دروغگوست و می­خواهد  مرا نیز چون انسانهای ساده­لوح و بی­تجربه طعمه مرگ گرداند. 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد