ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

ًDie Geschichte des Regens

آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند

این شب ها

این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشکّ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه زندگی من است
خشک و بی نشان


نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد.
و اینک باران
بر لبه پنجره احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهای من
مغلوب نگاه تو می شود.

نظرات 7 + ارسال نظر
سلام همسایه های ۵ دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 ب.ظ http://rezatehranii5.blogsky.com

سلام.ممنون به وب ۶ رفتی و داستانم را خوندی.
اینجا وب شعر منه.شعر شما کمی آرکائیکه.نظرت در مورد شعر های من چیه؟
شما کدوم وب من رفتی خاطره خوندی؟
وب ۲ یا ۴؟

پیمان چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:35 ق.ظ http://mina-payman-eshgh.blogfa.com/

ممنونم احمد جان
راستی سلام یادم رفت....سلام
انشاا... تو هم به مراد دلت برسی

ماندانا یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ب.ظ http://chinese-beheshtiuni.blogfa.com

دروووووووووود
خوبین؟
خیلی وقته آنلاین نشدم
غوغا کردین

چه شعری!!!!

کلاسهام هم غیبت داشتم شاگرد تنبل شدم

یک بنده خدا سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.zandgi.blogsky.com

سلام
از اینکه زبان آلمانی را به همگان می آموزید متشکرررررررررم
اما از شعر قشنگ شما هم لذت برم فقط چون زیاد به زبان آلمانی می پردازید از واژگان فارسی دور نشوید در شعرتان مذرعه باید این طور نوشته شود ( مزرعه ) با عرض پوزش از من خورده مگیرید چون من رشته ام ادبیات فارسی است بسیار حساس می شوم وبلاگ زیبایی دارید از آن استفاده بردم به وبلاگ ما هم سری بزنید

مینا پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:27 ب.ظ

مثل تدریستون عالی و بی نقص

احسان یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام
بابا احمد یه زنگ به من بزن. کار واجبی باهات دارم.
۳۳۱۴۳۷۵-۰۳۱۱

عسل جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:12 ق.ظ

سلام  بر آفریدگارم ...

کجائی...!؟ نکند فراموشت شده که پروردگار هم بوده ای!؟. 

با من نیستی و من هر روز فریب می خورم از نیمۀ تاریک واژه هائی که همیشه نیمۀ روشنشان را دیده ام. با من نیستی و من ناامیدم و تمام فرداها را  کم آورده ام.حتّا در دامهای بدونه دانه می افتم. با من نیستی و من در تفسیر آتش  عمق چشمان دیگران عاجز مانده ام و هر روز گم می شوم در تو در توی دیگرانی که دروغ اندازهاشان را دیر می فهمم. با من نیستی و من خسته می شوم از پرانتزهائی که باز میکنم و به دعا می نشینم و بعد می بندم و می بینم هنوز تهی هستند. با من نیستی و من پس مانده های احساس دیگری را می خورم و واژه های مانده از رابطه هائی را می شنوم که ربطی به هم نداشته اند.با من نیستی و من تمام روزها را هم با لامپ های آویزان سر می کنم و از تمام تاریکی ها که خورشید به چهره دارند می ترسم.تو که با من نباشی با همه تنها می شوم ...فریاد کم می آورم و احساسم به یغما میرود و تمام دنیای من بوی کهنگی می گیرد ...

اگر مانده بودی نیمه های تاریک هم روشن بود و من می توانستم تمام فردا ها نور برداشت کنم. دانه با دام همدست نمی شد و خوبترها رهاتر بودند...یادش به خیر... آنوقت هائی را که هنوز پروردگارم مانده بودی  و می گفتی  عاشق شو و نترس که در سرزمین عشق، پیام آور عاشقانه های من دلهای عاشق هستند.
«گفته باشم تا ترا در چشمان کسی نبینم عاشق نمی شوم»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد