این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشکّ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه زندگی من است
خشک و بی نشان
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد.
و اینک باران
بر لبه پنجره احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهای من
مغلوب نگاه تو می شود.
سلام.ممنون به وب ۶ رفتی و داستانم را خوندی.
اینجا وب شعر منه.شعر شما کمی آرکائیکه.نظرت در مورد شعر های من چیه؟
شما کدوم وب من رفتی خاطره خوندی؟
وب ۲ یا ۴؟
ممنونم احمد جان
راستی سلام یادم رفت....سلام
انشاا... تو هم به مراد دلت برسی
دروووووووووود
خوبین؟
خیلی وقته آنلاین نشدم
غوغا کردین
چه شعری!!!!
کلاسهام هم غیبت داشتم شاگرد تنبل شدم
سلام
از اینکه زبان آلمانی را به همگان می آموزید متشکرررررررررم
اما از شعر قشنگ شما هم لذت برم فقط چون زیاد به زبان آلمانی می پردازید از واژگان فارسی دور نشوید در شعرتان مذرعه باید این طور نوشته شود ( مزرعه ) با عرض پوزش از من خورده مگیرید چون من رشته ام ادبیات فارسی است بسیار حساس می شوم وبلاگ زیبایی دارید از آن استفاده بردم به وبلاگ ما هم سری بزنید
مثل تدریستون عالی و بی نقص
سلام
بابا احمد یه زنگ به من بزن. کار واجبی باهات دارم.
۳۳۱۴۳۷۵-۰۳۱۱
سلام بر آفریدگارم ...
کجائی...!؟ نکند فراموشت شده که پروردگار هم بوده ای!؟.
با من نیستی و من هر روز فریب می خورم از نیمۀ تاریک واژه هائی که همیشه نیمۀ روشنشان را دیده ام. با من نیستی و من ناامیدم و تمام فرداها را کم آورده ام.حتّا در دامهای بدونه دانه می افتم. با من نیستی و من در تفسیر آتش عمق چشمان دیگران عاجز مانده ام و هر روز گم می شوم در تو در توی دیگرانی که دروغ اندازهاشان را دیر می فهمم. با من نیستی و من خسته می شوم از پرانتزهائی که باز میکنم و به دعا می نشینم و بعد می بندم و می بینم هنوز تهی هستند. با من نیستی و من پس مانده های احساس دیگری را می خورم و واژه های مانده از رابطه هائی را می شنوم که ربطی به هم نداشته اند.با من نیستی و من تمام روزها را هم با لامپ های آویزان سر می کنم و از تمام تاریکی ها که خورشید به چهره دارند می ترسم.تو که با من نباشی با همه تنها می شوم ...فریاد کم می آورم و احساسم به یغما میرود و تمام دنیای من بوی کهنگی می گیرد ...
اگر مانده بودی نیمه های تاریک هم روشن بود و من می توانستم تمام فردا ها نور برداشت کنم. دانه با دام همدست نمی شد و خوبترها رهاتر بودند...یادش به خیر... آنوقت هائی را که هنوز پروردگارم مانده بودی و می گفتی عاشق شو و نترس که در سرزمین عشق، پیام آور عاشقانه های من دلهای عاشق هستند.
«گفته باشم تا ترا در چشمان کسی نبینم عاشق نمی شوم»